۲۸ آذر، ۱۳۸۶
تورنتو
شاید یه مدت از دستم راحت بشوید
راستی امروز تلویزیون داشت
CN Tower
رو نشون می داد که خیابون های اطرافش رو بسته بودند چون قندیل هایی که بالای برج تشکیل شده بود می افتادند پایین و خطرناک بود. من نمی دونم مگه این اولین زمستون این ها هست که این چیزها را پیش بینی نکرده بودند یا اینکه هر زمستان کارشان بستن خیابان ها هست؟
۲۲ آذر، ۱۳۸۶
معلولیت
این دوست دختر 80 ساله (صاحب خانه) ما این هفته گذشته ما رو کشت از بس گفت بیا برو گواهینامه بگیر. ملت دوست دختر دارند ما هم داریم. گفتم برای چی اینقدر عجله داری گفت که آخر هفته، شنبه یک تئاتر هست میخواهیم با هم بریم و من که شب نمیتوانم رانندگی کنم تو رانندگی کن. میدانست که من گواهینامه بینالمللی از ایران با خودم آوردم. بچهها گفته بودند که با این گواهینامه نمیتوانم رانندگی کنم. بهش این موضوع رو گفتم، گرفت فرداش زنگ زد به مرکز راهنمایی رانندگی پرسید و اونا گفتند میتوانم رانندگی کنم. باز از بچهها پرسیدم گفتند این کار رو نکن که بگیرنت بد میشود. من هم که میخواستم از سرم بازش کنم گفتنم که نه من مطمئن نیستم نمیتوانم رانندگی کنم مسئولیت داره. خلاصه قرار شد فردا منو از دانشگاه بردارد با هم بریم مرکز پلیس (حال میکنید چه دوست دختری). فردا با هم رفتیم اونجا پرسیدیم و اونا گفتند اگر یه نامه از دانشگاه بیاورم که نشان دهد دانشجو هستم با اون گواهینامه میتوانم رانندگی کنم. خلاصه ما نتوانستیم بپیچونیم و شنبه با هم رفتیم تئاتر. تو راه ازش پرسیدم چرا شبها رانندگی نمیکنی؟ چشمهات مشکل داره؟ گفت آره شبها خوب نمیبیند و گفت که قبلاً چشمهاش مشکل داشتند و تا مرز کور شدن هم پیش رفته بود و دکترها گفته بودند شاید کور بشوی. راستی اگر کسی به شما بگوید که تا چند وقت دیگر کور میشوید چکار میکنید؟ پدر مادرتون رو نگاه میکنید؟ بهترین دوستانتون رو میبینید؟ به قشنگترین جاها مسافرت میکنید؟ سعی میکنید تا جایی که میتوانید اطلاعات بصری وارد مغزتان کنید؟ ولی این دوست دختر ما این کار را نکرد و بجای آنها خوندن خط بریل رو یاد گرفت و الان بلد هست خط بریل بخوند. اون سعی نکرد که خودش را سربار جامعه بکند (کاری که میتوانست بکند) و بجای آن سعی کرد خودش رو با شرایط جدید وفق بدهد و باز فرد مفیدی باشد.
قبل از اینکه وارد این قسمت بشوم بگم که این یک متن تحلیلی هست و اصلاً قصد ندارم بگم که چی خوب هست و چی بد. بعد پا نشید بنویسید
So if you don't want to become Canadian, what the hell are you doing here?
خوب شنبه با هم رفتیم تئاتر ببینیم. این عکس هم مربوط به این تئاتر هست. در این قسمت عیسی مسیح قرار نبود دیالوگی بخواند ولی یکباره شروع به گریه کردن کرد و هرچی مادرش و دیگر دوستان قصد ساکت کردن عیسی (ع) را داشتند نتوانستند.
به غیر از عیسی در این تائتر یک پسر دیگری هم بود که در عکس دور اون رو دایره کشیدهام. این پسر طفلک از خدا 3 تا دست و پای افلیج داشت و یک دست هم که کاملاً نداشت. پسر حدوداً 4 یا 5 ساله بود و بر خلاف کاناداییها قیافهای دلچسب داشت. کلاً پسره خشکلی بود ولی درست نمیتوانست راه برود چون پاهای کوتاه وکجی داشت و یک دست هم که داشت آن هم کج بود و بجای آن دست دیگر یک چنگک داشت. به فکر فرو رفتم. معلول!!
کلمه عجیبی هست همه ما بعضی وقتها چون کلمات برایمان عادی میشود در مورد آنها فکر نمیکنیم. ولی تا حالا فکر کردهاید معلول کیست؟ چرا به یکی میگوییم گور به یکی میگوییم عقبمانده و به یکی لنگ؟ تنها دلیلش این است که اینها شبیه ما نیستند؟ نه این دلیل اصلی نیست. چرا بعضی فرزندان معلول خود را میکشند؟ تا درد نکشند؟ نه این درست نیست چون اون دردی در بدن خودش حس نمیکند. اگر دردی دارد ذهنی است. دلیل اصلی را بگذارید من بگویم. چون نمیتواند مثل دیگران در جامعهای که ما ساختهایم زندگی کند.
تا بحال چقدر شنیدهاید که در سخنرانیها میگویند خداوند عالم است چون به ما در هر دست پنج انگشت داد و اگر چهار انگشت میداد ما دچار مشکل میشدیم. من به این حرف اعتقاد ندارم. اگر آدم بجای دست، سم داشت هیچ مشکلی برایش پیش نمیآمد فقط جهت تکنولوژی تغییر میکرد و اشیاء اطراف ما متفاوت بودند. شکل کلیه وسایل تغییر میکرد. دیگر از کیبرد برای تایپ استفاده نمیشد چون انگشت نبود و بجای آن وسیله دیگری میآمد. اگر ما شاخ داشتیم بافندگان کلاه هنگام بافت کلاه جای شاخ را در نظر میگرفتند. آری و ما تکنولوژی و جامعه را با سرعت به سمتی بردهایم که در آن جایی برای افرادی که ظاهراً با ما فرق دارند نیست. البته همه کشورها یکسان نیستند. مثلاً اینجا هر چیزی که ساخته میشود امکان استفاده آن توسط معلولین هم لحاظ میشود. چه در اتوبوس، مترو، دانشگاه و یا پیادهروها.
پس معلول کسی هست که نتواند از ابزار درست استفاده کند و آن ابزار مخصوص او نباشد. معلول کسی است که زندگی برای او سخت است. معلولیت فقط جسمی نیست. من وقتی به خودم نگاه میکنم میبینم من هم اینجا معلول هستم. من تا وقتی که فارسی حرف میزنم معلولم. من تا وقتی که دلم برای ایران و خانواده و دوستان تنگ میشود معلول هستم. من تا وقتی که دلم نون سنگک یا بربری میخواد معلول هستم. من تا وقتی که هنوز اخبار ایران را دنبال میکنم معلولم. من تا وقتی حافظ میخوانم یا به شجریان گوش میدهم معلول هستم. من تا وقتی که با فرهینگ این کشور مشکل دارم معلول هستم. من تا وقتی که برای یک لقمه گوشت حلال باید تا یوسف حلال بروم معلولم.
هر کدام از این موارد زندگی را برای من سخت میکند. وقتی اینجا کسی حافظ را نمیشناسد سحت است. وقتی کسی شجریان گوش نمیدهد سخت است. اینجا جامعه بر اساس فرهنگ کانادا ساخته شده. برای همین نباید انتظار داشته باشی که تلویزیون را که روشن میکنی برنامه 90 ببینی یا رادیو شجریان پخش کند یا فروشگاهها نون تافتون بفروشند. ممکن است برای ما معلولین چند فروشگاه در سطح شهر باشد ولی زیاد نیست. حالا یا باید با این معلولیت ساخت یا باید با فراموشی بعضی چیزها کمش کرد. ولی من همیشه یک معلول میمانم چون پوستم زرد است. اینجا تا وقتی که رنگ پوستت سفید نباشد معلول هستی چون از برخی امکانات محرومی. ما نباید انتظار داشته باشیم که ما را به چشم یک کانادایی نگاه کنند. راحت کار پیدا کنیم، راحت ازدواج کنیم، شهردار شهر بشویم و ....
ما حتی تو کشور خودمان هم معلول هستیم چون اینها هرچه برای خود لازم دارند با توجه به جامعه و فرهنگ خودشان میسازند و ما باید استفاده کنیم. ما باید خودمان را با فرهنگ اینها وفق بدهیم چون ابرقدرت هستند. اگر هم روزی ما ابرقدرت بشویم اینها باید خودشان را مثل ما بکنند. فکرش را بکن در آن موقع داشتن توالت ایرانی کلاس حساب میشود و هرکس تو خونه خودش یکی میزاره.
معلول میتواند از فرد سالم هم موفقتر بشود مثل Stephen Hawking پس لازم نیست که معلول را کشت و مانع تولد آن شد (خارج نیاییم) بلکه یک معلول برای موفق شدن به تلاش بیشتری نیاز دارد. من برای موفق شدن در کانادا باید 3 برابر یک کانادایی زحمت بکشم.
به امید روزی که ما معلولین دنیا را به دست بگیریم وسالم شویم و این انسانهای سالم امروزی معلولهای آینده ما شوند.
۱۸ آذر، ۱۳۸۶
فرعون
فرعون ها ظهور پیدا می کنند
بر گرده مظلومین می نشینند
و برای خود کاخ ها می سازند
خود را برتر می دانند
گاهی خدا
گاهی نماینده خدا
کتاب مزرعه حیوانات دردناک است
۱۷ آذر، ۱۳۸۶
بیانیه روز دانشجو
در یک اقدام هماهنگ جمعی از دانشجویان ایرانی، چینی و هندی به مناسبت روز دانشجو بیانیهای صادر کردند.
کانادا آسوده بخواب ما بیداریم.
در این بیانیه آمده است دانشجویان ایرانی، چینی و هندی وظیفه مقدس حراست از محیط مقدس دانشگاههای کانادا و دیگر کشورهای غیر ایرانی را تا پاسی از شب به عهده میگیرند تا ملت غیور کانادا هرچه بیشتر بتوانند به مسائل مهمی چون جشن کریسمس، پارتیهای شبانه و دیگر تفریحات سالم بپردازند.
ساعت 10 شب به آفیس یکی از دوستان در دانشگاه تورنتو رفتم دیدم ملت همیشه در صحنه ایران پشت کامپوترهای خود در آن واحد مشغول انجام پروژه، خواندن اخبار مربوط به ایران، چت کردن، پیدا کردن خانه برای تغییر مکان و گوش دادن به موسیقی میباشند. بعد دیدم که در قسمتی از آفیس لباس آویزان است و یک قسمت دیگر مایع ظرف شویی، چایی، بشقاب مسواک و ... قرار دارد. از بچهها جریان را پرسیدم گفتند که اینجا یک چینی هست که توی یک شهر دیگر کار میکند 3 روز آخر هفته میآید تورنتو و روی پروژهاش کار میکند و برای اینکه پول اجاره ندهد در آفیس میخوابد.
در دانشگاه ما هم از ساعت 5 عصر به بعد هرچه زمان بیشتر میگذرد چگالی ایرانی و چینی و هندی بالا میرود. بچهها بعضی وقتها تا ساعت 2 یا 3 صبح هم دانشگاه هستند.
دیروز دیو (همکارم) ساعت 3 بعدازظهر آمد دانشگاه و ساعت 4 رفت گفتم خوب اصلاً چرا آمدی گفت میخواستم ببینم تو پروژه رو انجام دادی یا نه. آخه دیروز از من پرسیده بود که دو تا پروژه رو چکار کردی و من گفتم:
I have almost done
و اون در جواب گفت:
You make me sick
و من بسی شادی نمودم که آخرش یک کانادایی رو دچار استرس کردم. از بس این ملت خونسرد و بیخیال هستند. خیلی موارد دیده بودم که دیو کلی کار انجام نداده داشت ولی تا دوست دخترش زنگ میزد کار رو تعطیل میکرد و میرفت. و یا برادر دوست دخترش میآمد تو آفیس و برای یک کار مسخره 1 تا 2 ساعت وقت اون رو میگرفت و اون با خونسردی به روی خودش نمیآورد.
۱۱ آذر، ۱۳۸۶
فرهنگ ایرانی
من ایرانی هستم من بافرهنگ هستم.
من نادر هستم من پسر خود را کور کردم.
من ایرانی هستم من بافرهنگ هستم.
من کریمخان هستم من آغا محمد خان را اخته کردم.
من ایرانی هستم من بافرهنگ هستم.
من آغا محمد خان هستم من از سر مردم کرمان مناره ساختم.
من ایرانی هستم من بافرهنگ هستم.
من آغا مخمد خان هستم من بر سر لطفعلی خان سرب گداخته ریختم.
من ایرانی هستم من بافرهنگ هستم.
من ناصرالدین شاه هستم من 50 زن در حرمسرای خود دارم.
من ایرانی هستم من بافرهنگ هستم.
من زمانی که عراق خرمشهر را گرفت از هموطنان خود صدهزار تومان میگرفتم تا آنها را به تهران بیاورم.
من ایرانی هستم من بافرهنگ هستم.
من در زلزله بم ششصد هزار تومان میگرفتم تا بازماندگان را از بم به کرمان بیاورم.
من ایرانی هستم من بافرهنگ هستم.
من در زلزله بم انگشتان و دستان مردگان را میبریدم تا طلاهای آنها را بدزدم.
من ایرانی هستم من بافرهنگ هستم.
من در روزهای بارانی، شب یلدا، چهارشنبه سوری و در جاهایی که مردم به من نیاز دارند مثل بیمارستانها فقط دربست مسافر سوار میکنم آن هم با 2 برابر قیمت.
من ایرانی هستم من بافرهنگ هستم.
من نماز میخوانم، روزه میگیرم وقتی در کیف سامسونت مرا باز میکنی درون عکس شهید، برچسب دعا و هزاران ادعیه میبینی و وقتی فیلم خصوصی یک بازیگر پخش میشود دو میلیارد تومان پول برای خرید این CD ها میدهم و دیدن صحنههای آن از عسل هم حلالتر است.
من ایرانی هستم من بافرهنگ هستم.
من پزشک هستم و برای گرفتن پول بیشتر بیماران را به خرجهای اضافه میاندازم. و برایم مهم نیست که خانواده او برای این هزینهها باید ماشین خود را بفروشند.
من ایرانی هستم من بافرهنگ هستم.
من روی شیرهای سنگی تخت جمشید یادگاری مینویسم.
من ایرانی هستم من بافرهنگ هستم.
من درختان جنگلهای کشورم را قطع میکنم و اگر لازم باشد جنگلبان را هم میکشم.
من ایرانی هستم من بافرهنگ هستم.
من بعد از مسابقه فوتبال شیشههای اتوبوس را میشکنم و صندلیهای آن را پاره میکنم.
من ایرانی هستم من بافرهنگ هستم.
من در گفتارم سعی میکنم بیشتر کلمات رکیک بکار ببرم چون بامزهتر جلوه میکند.
من ایرانی هستم من بافرهنگ هستم.
من به افراد ناقص و معلول میخندم. (مثل کتولهها یا عقب موندهها)
من ایرانی هستم من بافرهنگ هستم.
من پرستار هستم و به مریض بیمار خود میخندم و فیلم میگیرم تا در مواقع بیکاری نگاه کنم و با دوستانم بخندم.
من یرانی هستم من سالها است که از فرهنگ دور هستم.
۰۷ آذر، ۱۳۸۶
سرگرمی های روزهای سرد
این چند روزه هوا 23 تا 24 درجه زیر صفر شده و با باد به منفی 33 درجه میرسد ولی خداییش اونقدر که اسمش ترسناک است نیست. من خودم یک ساعت و نیم با لباس و کاپشن معمولی بیرون بودم و سردم نشد.
تفریحات روزهای سرد
در این ایام یکی از تفریحات این است که یک شال جلوی دماغ خود ببندید (چنانچه عمل بینی انجام دادهاید زیاد سفت نبندید) بعد راه بیافتید بیرون بعد از 5 دقیقه چشمان خود را ببندید. در این لحظه یک حس ملیح شکستن به شما دست میدهد که ناشی از شکسته شدن یخ روی مژهها و دور چشم شماست (خودتون احساس سرما نمیکنید). چنانچه راه خونه تا دانشگاه 20 دقیقه باشد شما قادر هستید که 4 بار این بازی بامزه را انجام دهید و لذت ببرید. برای تنوع میتوانید یک چشم خود را بسته نگه دارید و یکی باز و نتیجه را آزمایش کنید و یا مژه خود را به شال بچسبانید یا....
حال اگر شال را از جلوی دماغ خود بردارید و نفس بکشید حس جالب یخ زدن داخل دماغ و آب شدن آن هنگام بازدم به شما دست میدهد. این بازی به صورت گروهی هم انجام میشود.
21 فوریه روز جهانی زبان مادری است در سال 1952 مردم بنگلادش که در آن زمان جزئی از پاکستان بودند برای به رسمیت شناخته شدن زبا ن خود دست به تظاهرات میزنند و عدهای کشته میشوند.
منبع: آقا شاهین از بچههای بنگال دانشگاه
۰۶ آذر، ۱۳۸۶
Translation
To: me
Would you please translate it for me:
I don't have my lap-top with me, but, do was have enough cable to take the data on your computer in the lab?
۲۹ آبان، ۱۳۸۶
سعید جان امامی و من
۲۴ آبان، ۱۳۸۶
چگونه Apply کنم
برای Apply کردن ابتدا به یک رزومه داغ نیاز است.
در رزومه باید مشخصات تعداد همسر بچه سن ذکر شود.
مدارک تحصیلی و معدل.
پروژههای انجام شده و در دست انجام.
سوابق کاری و تحصیلی مثل حل تمرین بودن.
نرمافزارهایی که بلدی
کارهای جنبی مثل رشتههای ورزشی و موسیقی اگر بلدی.
این اصول کلی است حالا میرسد به چرب کردن آن.
سعی شود در رزومه از لغاتی چون Outstanding، Distinct Student زیاد استفاده شود.
اگر در تیز هوشان درس خواندهاید ننویسید Allame Helli High School بلکه به جای آن از واژه Exceptional Talent استفاده شود. بیشتر به چشم میآید.
رتبه کنکور فراموش نشود. میتوانید بنویسید 132 کی میفهمه؟؟ رئیس جمهورمون تو روز روشن به خبرنگار میگوید رتبهام 132 شده بعد عمران دانشگاه علم و صنعت زدم. یکی نیست بگه آخه Exceptional Talent یه چیزی بگو تو عقل بگنجه. 132 که برق شریف هم میزدی قبول بودی چی شد علم و صنعت رو انتخاب کردی!
بگذریم. بعد از رزومه نوبت به E-mail زدن میرسد. یک E-mail کلی با این مضمون تهیه میکنید و برای همه میفرستید:
Dear Prof….
My name…
I study…
My project…
I am interested in ….
I found on your web site….
I am so eager to know…
I have attached my resume….
Looking for your reply.
Best regards
….
در این E-mail سعی شود خودتون رو بزرگ نشون بدهید و از طرف بپرسید که میتواند اسباب پیشرفت شما را فراهم کند یا نه. اصلاً اشاره نکنید که دارید از ترس سربازی Apply میکنید.
وقتی هم دارید E-mail میزنید فراموش نکنید که اسم استادا رو درست بنویسید و با اسم استاد قبلی برای جدیدی نفرستید. سعی کنید بالای 1300 تا E-mail بزنید. یکی از دوستان رکورد دار این ماده است. او به 100 تا دانشگاه اول آمریکا به همه استادای مکانیکش e-mail زد.
مرحله بعدی منت کشی استادا است برای Recommendation در این برهه معمولاً استادا درست شما را به خاطر نمیآورند. اگر باهاشون درس داشته بودی میگه نه فقط اونایی که پروژه داشتن اگر پروژه داشته باشی میگه تو که با من درس نداشتی. این کار 1 2ماه طول میکشد و لزوماً هم نتیجه بخش نیست (من به زور تونستم بگیرم). برای حل این مشکل چه بایدکرد.
ولی جعل نکنید چون به فرموده دکتر مقداری در آموزش شریف: دانشجویان شریف نیازی به این کار ندارند چون با معدل کم هم پذیرش میگیرند. این سخن گهر بار در ساختمان آموزش دانشگاه شریف به صورت قاب شده در معرض دید دانشجویان متقلب قرار گرفته است. البته یک بار هم کاندید جایزه نوبل ادبی شده بود.
برای Apply کردن هرچی مدرک دارید رو ترجمه کنید و بفرستید. حتی اگه در مسابقه درسهایی از قرآن آقای قرائتی رتبه استانی آوردهاید ترجمه کنید “First place in Bible Study in Yazd Province”
قبل از رسیدن پذیرش بطور میانگین 23 تا e-mail دریافت میکنید که مدارک شما ناقص است. این معمولی است نگران نشوید. از این 23 تا ایمیل حدود 8 تای آن مربوط میشود به :
Oooh sorry I found your third recommendation so you don’t need send it again but still we need your original degree.
در این زمان پذیرش شما میآید و کار شما شروع میشود. پذیرش مشکل دارد و ذکر نکرده که شما Accept شدهاید. E-mail میزنید و جواب میگیرید که ما به مدرک اصلی شما نیاز داریم به چند فحش مودبانه حالیش میکنید اینجا ایران است مدرک رو به این آسونی نمیدهند اموال شخصی که نیست یک چیز عمومی است همه پول دادهاند من مفت خور تحصیل رایگان کنم. پس پذیرش Conditional دریافت میکنید و خوشحال به وزارت علوم تحقیقات .... در شهرک محترم غرب تشریف میبرید. دم در که پرسیدند کجا بگویید طبقه 3 خانوم اصفهانی.
زن خوبی است کار راه بیانداز است. بعد از کارهای کارشناسی که متخصیصین وزارت علوم روی دانشگاه و پذیرش شما انجام دادند و محرز شد که دانشگاه شما در رده دانشگاه آزاد شبانه نوبت دوم غیر انتفاعی روستای کوهبنان شهرستان جیرفت از توابع استان کرمان قرار دارد و دانشگاه الکی نیست شما به مرحله بعدی راه پیدا میکنید. و اون دویدن دنبال چندین نفر در ساختمان وزارت علوم برای گرفتن امضا های متنوع. این افراد جوری قرار گرفتهاند که از شما بیشترین انرژی رو بگیرد. اولی طبقه 3 بعد طبقه 6 اونجا از تو فتوکپی میخواهند که دستگاه آن در طبقه 3 است دوباره میری 6 بعد 3 و..... شانس بیاوری همه باشند و یکی نرفته باشه حج اون یکی مادربزرگش فوت کرده باشد.
نظام مقدس وظیفه در میدان سپاه. نامه رو از وزارت علوم گرفتی جنگی برو میدون سپاه ولی بدون که ساعت 13 تعطیل میشود 5 شنبهها هم نیستند. نظام وظیفه اتاق 60 شروع میکنی بعد 62 که یک سرهنگ کچلی هست. شانس بیاری سلامت رو جواب بده. آخه تو، تو این حدا نیستی دو روز دیگه برگشتی سرباز در اتاق همینی. از 62 دوباره میری 60 نامه رو میگیری بعد وزارت علوم. اونجا یکی از این مدیر کلها باید امضا کند که همیشه نیست. چون وزیر هنوز مهناز تشریف دارند و به ساختمان طاغوتی جدید افتخار نمیدهند اکثر مدیر کلهای پاچه خار در مهناز به سر میبرند. خلاصه اگه دیدی نمیآید برو حراست اگه نتیجه نگرفتی به بقیه ملتی که پشت درش علاف شدن برو بازم نشد طبقه 6 اتاق نماینده پارلمانی و مشاور جوان برو. اینقدر اذیت کن تا امضا کنند.
بعد تو خوشحالی حالا باید بگردی یه سند 6 دانگ در غیر رهن بانک پیدا کنی. چی؟؟ بابات نداره؟؟ مگه میشه؟ تو داری میری خارج وضعت توپه! اونجا پولتو میدهند و از اینجا بابات بهت پول نمیدهد؟؟ خوب باز دلیل نمیشود یک سند بیار. سند کمتر از 6 دانگ چی؟ نه! ولی ارزشش بیشتر از 15 میلیونه. – نه! باشه.
جور میکنی. حالا برو خیابان قائم مقام دفتر خونه 819 سند هم ببر. از اونجا شوتت میکنند مالیات و اداره ثبت. این کارها رو که کردی برگرد دفتر خونه. نه دیگه نشد فقط 3 شنبهها از 8 تا 12 صبح. کل ایران هم یک دفتر خونه. چه حالی میکند صاحبش. اونجا 65 هزار تومن باید بسلفی بعد نماینده وزارت علوم که یک خانوم چادری است تشریف میآوردند و در حضور ایشان سند در رهن وزارت علوم میرود. موقع رفتن میبینی که رئیس دفترخونه یه سمند تاکسی برای خانوم چادری گرفته و در را خودش شخصاً برای شهبانو باز میکند و پول راننده رو هم حساب میکند و تا کمر هم خم میشود. خوب چرا نشود کل ایران ویک دفتر خونه و کلی دانشجو خائن.
دوباره وزارت علوم پیش همین خانوم چادری و 3 نفر دیگر برای امضا. بعد نامه میگیری برای دانشگاه اونجا یک خانوم با IQ 34 و 3 تا همکار دیگه در خدمت شما هستند. اگه تا قبل از سال 1381 درس خونده باشی لیسانس ترمی 32 هزار تومن بعد از آن ترمی 96 هزار تومن 3 برابر. اگه منطقه 2 باشی در 2 ضربش کن. فوقلیسانس رو مطمئن نیستم ولی فکر کنم حدود 420 هزار تومن ترمی شد. پول رو میدهی شاد منتظر میشوی. 1 روز 2 روز 1 هفته 10 روز بعد از 14 روز تلاش شبانه روزی پرسنل غیور دانشگاه صنعتی شریف با یک برگه نیمه روغنی مواجه میشوی که نوشته:
گواهی میشود (با فونت 72)
آقای .... شماره شناسنامه ...... فرزند ...... در تاریخ..... در رشته...... در مقطع ...... حائز شرایط اخذ ..... شده است.
به خانوم IQ میگی. بعد از یک میلیون و سیصد هزار تومن پول و 14 روز برای تایپ 4 تا جای خالی به من گواهی میدی؟؟
میگه داریم فرمت دانشنامه رو عوض میکنیم بعد که میپرسی میبینی 3 سال است دارند عوض میکنند. بعد میگوید ولی همه جا قبولش دارند. تو دلت بهش فحش میدهی و میروی وزارت علوم برای تایید کردن مدرک و گرفتن نامه برای گذرنامه. گذرنامه من از قبل داشتم ولی باید مهر خروج میخورد. اونجا زیاد مشکلی نداری فقط یک نکته است که سعی کن تعجب نکنی. من 20 خرداد رفتم تو پاسپورتم زد تا 20 مرداد میتوانم 1 بار بدون پرداخت عوارض خارج شوم. گفتم استاد من ترمم 11 شهریور شروع میشود 20 مرداد برم چکار گفت ما از تاریخ نامه وزارت علوم تا 2 ماه بعدش وقت میدهیم. گفتم من چکار کنم. گفت باید مدتش بگذرد بعد از 20 مرداد دوباره برو وزارت علوم نامه جدید بگیر. منم گفتم ..... میروم تورنتو خونه پسرخالم.
حالا میرویم دم در سفارت کانادا ساعت 8 باز میکنند تو 7 اونجا باش. تعجب نکن اینهایی رو که اینجا میبینی پول گرفتهاند از ساعت 4 صبح اینجا هستند تا خود فرد اصلی بیاد. فیش بانکی به مبلغ 97 هزار تومن رو فراموش نکن. ساعت 8 این فیشها رو جمع میکند بهت یک شماره میدهد. بعد ساعت 8 یا 9 شروع میکند به خوندن شمارهها. شمارتو خوند برو مدارک رو بده. 2 هفته بعد بهت وقت میدهد که بری جواب رو بگیری. دو هفته بعد ساعت 2 بعد از ظهر چله تابستون. سایبون سفارت برای 15 نفر به زور جا داره اگه دیدی پره از تابلو توقف ممنوع استفاده کن. سعی کن کلت رو تو سایه گردیش قرار بدی. اونجا برای سرگرم شدن به حرفهای خالهزنکی گوش بده. اون یکی خانوم بار سوم است که داره میرود. اون یکی همه بچههاش کانادا هستند. به من که همیشه ویزا میدن چون ویزا اروپا تو پاسم هست. پارسال با سهیل (به شوهرش اشاره میکند) رفته بودیم ایتالیا کنسرت گوگوش سر راه هم به خاله بتول تو پاریس سر زدیم. جات خالی خیلی قشنگ بود مخصوصاً اون زمانی که ما رفتیم نزدیک کریسمس بود ......
خوب خدا رو شکر ساعت 4 بعد از 2 ساعت گوش دادن گه این خزولات میفهمی که مرحله اول ok شده. حالا چک پزشکی. بهت یک لیست میدهند با 6 تا دکتر. تصمیم میگیری پیش ارزونترینشون بری. زنگ میزنی میبینی ویزیت همه 50 تومن است. ناامید اولین دکتر تو لیست رو انتخاب میکنی. چه جالب فامیلش شریف است. به منشی زنگ میزنی برا فردا صبح ساعت 8 وقت میگیری. تو راه از عابربانک 60 تومن پول میگیری. 10 تومن اضافه که ضرر نداره شاید لازم شد. ساختمان رو پیدا میکنی میخواهی زنگ بزنی:
لیلا شریف
مهناز شریف
اردلان شریف
آهان دکتر شریف زنگ دوم. انگار خونه خانوادگی است. میری تو بعد از 5 تا پله در اول دست راست. یک خانوم 50 ساله که البته خوب خودشو نگه داشته بهت میگه بشین. همه مبلها چرمی مال حداقل 30 سال پیش. همه چیز قدیمی. چند تا تابلو نقاشی بچهگانه میبینی نمیدونم مال بچگی خودشه یا مال نوههاشن؟
بعد میری پیش دکتر. 90 سال رو راحت داره همه وسائلش قدیمی. از تلفن گرفته تا چراغقوه. اولین سوالی که میپرسه اینه که مال کدوم دانشگاهی. بعد میگه من تنها دکتر از بین این لیست هستم که به دو زبان انگلیسی و فرانسه حرف میزنم. مدارک و دیپلمهاش رو قاب کرده به فرانسه و انگلیسی و قدیمی زده به دیوار. بعد میپرسه سیگار میکشی یا نه که جوابش نه است.
۲۱ آبان، ۱۳۸۶
سرباز
امروزDay Remembrance بود. از یک ماه پیش این کاناداییها یکی یک گل پلاستیکی قرمز روی لباسشان زده بودند. این گل به یاد سربازهای کانادایی است که در جنگ کشته شدهاند. 4 روز پیش یکی از بچههای ایرانی رو دیدم که اتفاقاً جدیداً به عضویت سنای دانشگاه منیتوبا در آمده و یک سالی هم میشود که اقامت کانادا رو گرفته. دیدم که اونم یک گل زده روی لباسش گفتم بابا تو که حزبالهی بودی تو دیگه چرا؟ این بیجنبه بازیها چیه؟ دیدم برگشت گفت چی فکر کردی، شما International ها میآیید کانادا راحت زندگی میکنید نمیدونید که ما برای این کشور خون دادیم (خودش رو کانادایی حساب کرده بود.). روز بعد رفتم دیدم کانادا در جنگ جهانی اول 66 هزار کشته داده در جنگ جهانی دوم 44 هزار تا که سرجمع با بقیه کشتههاش 120 هزار نفر میشود. دیدم نه کم نیست زیاده حق دارند. بعد به یاد 660 هزار تا کشته خودمون افتادم. گفتم همون بهتر که ما از این مراسم نداریم چون دوباره یه سفره پهنی میشود برای یک عده که در حال حاضر سر سفرههای دیگه هستند.
۱۴ آبان، ۱۳۸۶
آگهی کار ساعتی
بگذریم. این استاد ما بعد از کنفرانس شادان آمد و گفت که یک پروژه خفن از طرف دولت بهش پیشنهاد شده برای راه اندازه بزرگراه ماشینهای هیبریدی! حدود 100 میلیون دلار هم بودجه قراره بدن (خدا قسمت کنه).
در مورد کار:
یک سری فایل صوتی مربوط به کنفرانس می باشد این استاد ما میخواهد این فایلهای صوتی را به صورت متن در آورد. یعنی یک سخنرانی انگلیسی به متن انگلیسی. هنوز معلوم نیست چقدر قراره بده ولی گفته هر ساعت تایپ حدود 8 تا 9 دلار ولی هنوز قطعی نیست. کسانی که به انجام این پروژه علاقهمند هستند لطفاً به من ایمیل بزنند تا اطلاعات بیشتری برایشان بفرستم.
Amir.birjandi@gmail.com
۱۲ آبان، ۱۳۸۶
کنفرانس استکباری
جالب است اینجا خیلی از مسائل و پروژهها منطقهای و یا کشوری است. مثلاً اینجا چون برق را از آب پشت سد تولید میکنند هم ارزانتر است و هم آلودگی زیست محیطی ندارد ولی ما که تو کشورمون برق رو هم با نفت و گاز تولید میکنیم این کار ارزشی ندارد (البته Hybrid Electric خوب است). در کنفرانس افتخار سوار شدن به Sag way رو هم پیدا کردم. یک وسیله 2 چرخه است که دارای سنسور است و با به جلو خم شدن جلو میرود و با به عقب کج شدن میایستد و بعد به عقب میرود. ولی این یک تکنولوژی شکست خورده است چون اولاً گران است (6000 دلار) بعداً سرعت بالایی ندارد (30 کیلومتر در ساعت) تازه باید روی آن ایستاد و صندلی ندارد.
استکبار از هر فرصتی برای ضربهزدن به کشور اسلامی ما استفاده میکند. مثلاً نفت ما را گران میخرد و پولش را به مردم ما نمیدهد. به روشهای شیطانی زعفران و پسته ما را فلهای به کشورهای معلومالحالی مثل امارات و اسپانیا میبرد بستهبندی میکند و میفروشد. فرش ما را با آوردن فرشهای ترک، چینی و هندی از رده خارج کرده است.
در یک اقدام دیگر استکبار جهانی قصد بد نام کردن کشور ما را داشت به این صورت که در این کنفرانس مشروبهایی با نام شیراز در سر میز شام سرو میشد. من که کلی شرمنده شدهبودم همه چون میدانستند من ایرانی هستم من رو به یک چشم دیگر نگاه میکردند که یعنی ایرانیها هم آره. ولی از آنجایی که خدا با ماست و استکبار پر اشتباه، روی بطرهای مشروب نام کشوری که این مشروبها را با نام جعلی شیراز تولید میکرد هم قرار گرفته بود (چیزی که به فکر آنها نرسیده بود!!!). این اسم مثل یک هاله نورانی حقیقت را روشن کرد و تمام نقشه دشمنان نقش بر آب شد.
کجا برم
دچار سردر گمی شدم نمیدونم چهکار کنم. یه پذیرش از دانشگاه Northeastern آمریکای جهانخوار برام آمده نمیدونم برم یا نه.
دانشگاهش از دانشگاهی که الان هستم بهتره که این زیاد برام مهم نیست.
پروژه اونجا نانو تکنولوژی هست اینجا Kinetic Turbine نانو تکنولوژی تحقیقاتیتره Kinetic Turbine عملیتره.
اینجا استادم باحاله اونجا رو نمیدونم.
اینجا رفت و آمد به ایران راحته اونجا نه.
اونجا به MIT نزدیکه و حتی میتونم درس دانشگاه MIT بگیرم. اینجا تا نزدیکترین شهر بعدی 1000 کیلومتر فاصله داره.
اینجا میتونم (اگه خدا بخواهد) 2 3 ساله اقامت بگیرم اونجا 5 ساله هم نمیتونم Green Card بگیرم.
اونجا آمریکاست، اینجا کانادا.
اونجا Boston اینجا Winnipeg.
۱۱ آبان، ۱۳۸۶
سوشی
ساعتی پیش با صاحبخانه و چند تا از فامیلهاش رفتیم رستوران ژاپنی. آخه بعد از ماه رمضان به من گفته بود که لاغر شدی باید ببرمت یک رستوران تقویتت کنم. برنامه رستوران جور نشد تا امروز من که از کنفرانس برگشتم گفت بریم رستوران ژاپنی. من داشتم از خستگی میمردم ولی موقعیت رو هم نمیشد از دست داد گفتم باشه. به من گفت غذا دریایی میخوری گفتم آره گفت سوشی گفتم آره خلاصه آبرو ایرانیها رو حفظ کردم و نه نگفتم هرچی گفت گفتم آره. سری اول غذایی که آورد میگو نیمه سرخ شده بود گفت میخوری گفتم آره. خوردم. رامد دوم سوشی بود که کلاً غذای مزخرفی هست ولی من به رو خودم نیاوردم و خوردم. سوشی پایه اصلیش برنج است که داخلش چیزهای مختلف میگذارند مثل ماهی، خرچنگ و مرغ و بعد مثل رولت میپیچند. یه چیز دیگه هم که توش دیدم و پرسیدم چی هست، جلبک دریایی بود. خلاصه بعد از خوردن سوشی رفتم مرحله نهایی که غولش بود. اونا گفتند به این غذا رو اگه دوست نداری نخور. گفتم چی هست گفتند ماهی تن خام، ماهی سالمن خام، میگو خام، تخم ماهی سالمن،.... خلاصه هرچی آتوآشغال خام بود رو جمع کرده بودند. من هم همه رو خوردم. خودشون تعجب کرده بودند گفتند تو اولین کسی هستی که برای بار اول میخورد و بدش نمیآید. ولی خداییش ملت چه آشغالایی میخورند.
کدوی مقدس
روز آخر اکتبر این خارجیها مراسمی دارند به نام هالوین. درست معلوم نیست چه سابقهای دارد ولی با تحقیقاتی که کردم معلوم شد احتمالاً سالگرد درگذشت یک آدم برزگ به نام آقای هالو مربوط میشود. در این روز افراد به یاد این فرد فرزانه که بر طبق روایتهایی الیالاحوط این اقای هالو کدو فروش و در برخی دیگر از روایات کدو کار بوده است، لباسهای ترسناک و یا مسخره به تن میکنند. بچهها هم یک گونی میگیرند به دست تو خیابون از این خونه به آن خونه دنبال خوراکی. پوشیدن لباس ترسناک کوچک و بزرگ ندارد. حتی اساتید دانشگاه هم پیروی میکنند. در این روز با شکوه من به شخصه برای ترسناک شدن نیاز به لباس خاصی نداشتم. اینجا به دلیل دور بودن از ایران برخی از افراد سود جو و دانشجو نما با دور دیدن چشم نیروی انتظامی و بسیج اقدام به پوشیدن لباسهای مستهجن نمودند. البته باز جای تشکر دارد که همان لباس مستهجن را به تن مبارک کردند چون طبق گزارشهای رسیده از مامورین اطلاعاتی در دیگر ایالات و شهرهای دیگر کانادا علیرغم سردی هوا ملت غیور کانادا در اعتراض به چنین صحنههایی از پوشیدن لباس در برخی از نواحی بدن خود خوداری کردند.
توجه شود که عکس فوق لباس میباشد (ماسک) نه چیز دیگری
۰۶ آبان، ۱۳۸۶
عقاب
گشت غمناک دل و جان عقاب
چو از او دور شد ایام شباب
دید کش دور انجام رسید
آفتابش به لب بام رسید
باید از هستی دل برگیرد
ره سوی کشور دیگر گیرد
خواست تا چاره ناچار کند
دارویی جوید و در کار کند
صبحگاهی ز پی چاره کار
گشت بر باد سبک سیر سوار
گله کاهنگ چرا داشت به دشت
ناگه از وحشت پر ولوله گشت
و آن شبان بیم زده دل نگران
شد پی بره نوزاد دوان
کبک در دامن خاری آویخت
مار پیچید و به سوراخ گریخت
آهو استاد و نظر کرد و رمید
دشت را خط غباری بکشید
لیک صیاد سر دیگر داشت
صید را فارغ و آزاد گذاشت
چاره مرگ نه کاریست حقیر
زنده را دل نشود از جان سیر
صید هر روزه به چنگ آمد زود
مگر آن روز که صیاد نبود
***
آشیان داشت در آن دامن دشت
زاغکی زشت و بد اندام و پلشت
سنگها از کف طفلان خورده
جان ز صد گونه بلا در برده
سالها زیسته افزون ز شمار
شکم آکنده ز گند و مردار
بر سر شاخ ورا دید عقاب
ز آسمان سوی زمین شد به شتاب
گفت ای دیده زما بس بیداد
با تو امروز مرا کار افتاد
مشکلی دارم اگر بگشایی
بکنم هر چه تو می فرمایی
گفت ما بنده ی درگاه توییم
تا که هستیم هواخواه توییم
بنده آماده بود فرمان چیست؟
جان به راه تو سپارم جان چیست؟
دل چو در خدمت تو شاد کنم
ننگم آید که زجان یاد کنم
اینهمه گفت ولی با دل خویش
گفتگویی دگر آورد به پیش
کاین ستمکار قوی پنجه کنون
از نیاز است چنین خوار و زبون
لیک ناگه چو غضبناک شود
زو حساب من و جان پاک شود
دوستی را چو نباشد بنیاد
حزم را باید از دست نداد
در دل خویش چو این رای گزید
پر زد و دور ترک جای گزید
زار و افسرده چنین گفت عقاب
که مرا عمر حبابیست بر آب
راست است این که مرا تیز پر است
لیک پرواز زمان تیز تر است
من گذشتم به شتاب از در و دشت
به شتاب ایام از من بگذشت
گر چه از عمر دل سیری نیست
مرگ می آید و تدبیری نیست
من و این شهرت و این حشمت و جاه
عمرم از چیست بدین حد کوتاه
تو بدین قامت و بال ناساز
به چه فن یافته ای عمر دراز؟!
پدرم از پدر خویش شنید
که یکی زاغ سیه روی پلید
با دو صد حیله به هنگام شکار
صد ره از چنگش کردست فرار
پدرم نیز به تو دست نیافت
تا به منزلگه جاوید شتافت
لیک هنگام دم بازپسین
چون تو بر شاخ شدی جایگزین
از سر حسرت با من فرمود
کاین همان زاغ سیاه است که بود
عمر من نیز به یغما رفته ست
یک گل از صد گل تو نشکفته ست
چیست سرمایه ی این عمر دراز؟
رازی اینجاست تو بگشا این راز
زاغ گفت: ار تو در این تدبیری
عهد کن تا سخنم بپذیری
عمرتان گرچه پذیرد کم و کاست
گنه کس نه که تقصیر شماست
ز آسمان هیچ نیایید فرود
آخر از این همه پرواز چه سود؟
پدر من که پس از سیصد و اند
کان اندرز بود و دانش و پند
بار ها گفت که بر چرخ اثیر
باد ها راست فراوان تاثیر
باد ها کز زبر خاک وزند
تن و جان را نرسانند گزند
هر چه از خاک شود بالا تر
باد را بیش گزند است و ضرر
تا بدانجا که بر اوج افلاک
آیت مرگ بود پیک هلاک
ما از آن سال به سی یافته ایم
کز بلندی رخ برتافته ایم
زاغ را میل کند دل به نشیب
عمر بسیارش از آن گشته نصیب
دیگر این خاصیت مردار است
عمر مردار خوران بسیار است
گند و مردار بهین درمان است
چاره ی رنج تو زآن آسان است
خیز و زین بیش ره چرخ مپوی
طعمه ی خویش بر افلاک مجوی
ناودان جایگهی سخت نکوست
به از آن کنج حیاط و لب جوست
من که صد نکته ی نیکو دانم
راه هر برزن و هر کو دانم
خانه ای در پس باغی دارم
وندران گوشه سراغی دارم
خوان گسترده ی الوانی است
خوردنی های فراوانی هست
***
آنچه زآن زاغ چنین داد سراغ
گندزاری بود اندر پس باغ
بوی بد رفته از آن تا ره دور
معدن پشه مقام زنبور
نفرتش گشته بلای دل و جان
سوزش و کوری دو دیده از آن
آن دو همراه رسیدند از راه
زاغ بر سفره خود کرد نگاه
گفت: خوانی که چنین الوان است
لایق محضر این مهمان است
میکنم شکر که درویش نیم
خجل از ماحضر خویش نیم
گفت و بنشست و بخورد از آن گند
تا بیاموزد از او مهمان پند
***
عمر در اوج فلک برده به سر
دم زده در نفس باد سحر
بار ها آمده شادان ز سفر
به رهش بسته فلک طاق ظفر
ابر را دیده به زیر پر خویش
حیوان را همه فرمانبر خویش
سینه کبک و تذرو و تیهو
تازه و گرم شده طعمه او
اینک افتاده بر این لاشه و گند
باید از زاغ بیاموزد پند
بوی گندش دل و جان تافته بود
حال بیماری دق یافته بود
دلش از نفرت و بیزاری ریش
گیج شد بست دمی دیده خویش
یادش آمد که بر آن اوج سپهر
هست پیروزی و زیبایی و مهر
فر و آزادی و فتح و ظفر است
نفس خرم باد سحر است
دیده بگشود و به هر سو نگریست
دید گردش اثری زاینها نیست
آنچه بود از همه سو خواری بود
وحشت و نفرت و بیزاری بود
بال بر هم زد و بر جست از جا
گفت که: ای یار ببخشای مرا
سالها باش و بدین عیش بساز
تو و مردار تو و عمر دراز
من نیم در خور این مهمانی
گند و مردار تو را ارزانی
گر در اوج فلکم باید مرد
عمر در گند به سر نتوان برد
شهپر شاه هوا اوج گرفت
زاغ را دیده بر او مانده شگفت
سوی بالا شد و بالا تر شد
راست با مهر فلک همسر شد
لحظه ای چند بر این لوح کبود
نقطه ای بود و دگر هیچ نبود.
شعر از زنده یاد: "پرویز ناتل خانلری"
۰۴ آبان، ۱۳۸۶
۰۳ آبان، ۱۳۸۶
فری کثافت
در بعضی شرایط قانون بقای جرم صادق نیست. شما میتوانید 50 گرم گوشت رو در یک ساندویچ به 500 گرم گوشت برسونید. این جرم اضافه نتیجه انرژی است که صاحب مغازه صرف میکند.
در فرآیندهای هستهای جرم (مثلاً راکتورها) در شرایط کنترل شده به انرژی تبدیل میشود. ولی تبدیل انرژی به جرم اولین بار در ساندویچ و بستنی 4 لیتری دیده شده است. دانشمندان روی این موضوع کار میکنند و تا کنون مقالات زیادی در این زمینه چاپ شده است. برخی از دانشمندان معتقدند این فرایند تنها در محیطها چرک و کثیف رخ میدهد.
۲۲ مهر، ۱۳۸۶
آرزو
اعمال بیشتر ما با خواستههای ما تفاوت دارد. دنیا یک جریان دارد و اکثر ما را با خود میبرد چه بخواهیم چه نخواهیم. خیلی سخت است که خود را از این جریان بیرون بکشیم. چون دربیشتر مواقع باعث از بین رفتن زندگی ما میشود و باقی ماندن در این جریان باعث از بین رفتن آرزوهای ما میشود. از بین زندگی و آرزوها یکی را انتخاب کردن سخت است. این جریان که ما را با خود میبرد چارچوبهای زندگی هستند.
اگر پول میخواهی باید کار کنی از 8 صبح تا 4 بعدازظهر. نمیتوانی ساعت 1 بعدازظهر بیایی خانه بخوابی (مثل خیلی از شهرستانهای ایران –کرمان-شیراز ....)
اگر میخواهی درس بخوانی باید کنکور قبول بشوی.
اگر میخواهی کنکور قبول بشوی باید آنقدر چند کتاب محدود را بخوانی تا همه درصدها را بالای 90 بزنی.
شاید بگویید که نه اگر کسی آرزوی دست یافتن به علم را داشته باشد میتواند از راههای دیگر هم بدست بیاورد ولی خودتان میدانید سخت است و بعضی وقتها نمیشود. اگر کنکور قبول نشی صاف سربازی اینجا 2 سال پرید. بعد یا باید از گشنگی بمیری یا کار کنی. کار بدون مدرک دانشگاهی= حمالی = در مدت کار هیچ چیز یاد نمیگیری = وقتی میآیی خانه مردهای و نمیتوانی درس بخوانی.
اگر در این جریان شما به یک دانشگاه خوب راه پیدا کنید فاصله شما با دیگران در زمینه علمی زیاد میشود و اصلاً ربطی ندارد که آیا شما واقعاً علاقه دارید یا نه. اگر شما به فرض در رشته مهندسی یک شهرستان دور افتاده قبول شوید (بخاطر یک سردرد کوچک سر کنکور یا علاقه نداشتن به خواندن یک درس مثل معارف) خودتان میدانید که قبول شدن شما در کنکور فوقلیسانس در یکی از دانشگاههای تهران سخت و گاها نشدنی است چون در آن زمان فاصله شما زیاد شده است. چند نفر از شما دوستانی داشتهاید که از لحاظ درسی از شما پایینتر بودهاند ولی به هر دلیلی (میخواهید بگویید شانس مخ زنی یا هر چیز دیگر) به یک دانشگاه خوب راه پیدا کردهاند و الان از لحاظ دید جامعه، فرصت شغلی و یا حتی علمی از شما جلوتر افتادهاند چون شما در این مدت امکانات او را نداشتهاید.
اگر میخواهید پول در بیاورید که راحت زندگی (آرزوی شما راحت زندگی کردن است) کنید باید راحتی زندگی را کنار بگذارید و وقت خود را به کار صرف کنید. خیلی نادر هستند افرادی که از راههای غیر متعارف و کلاسیک به اهداف خود رسیده باشند. افرادی مانند بیل گیتس و ادیسون که برای رسیدن به اهداف خود مثلاً 4 سال لیسانس بعد 2 سال فوق و در نهایت 4 سال دکتری نخواندند تا دکتری برق یا کامپیوتر بگیرند و بعد، از این راه یک شرکت بزنند و تازه به دنبال آرزوهای خود بروند. البته امثال افرادی که با این طرز فکرها (مانند بیل کیتس) کم نیستند که وسط دانشگاه ول میکنند تا دنبال اهداف خود بروند و موفق نشدهاند و در جریان زندگی خفه شدهاند.
یکی از دوستان میگفت که من میخواهم بعد از اتمام درسم به یکی از شهرستانهای به نسبت فقیر ایران بروم و آنجا درس بدهم. این آرزوی دوست من تنها نیست من در طول زندگی از افراد زیادی شنیدهام که قصد دارند در روستا یا شهرستان زندگی کنند حتی بعضی از آنها میگفتند اصلاً میخواهند کشاورز شوند (خودش برق دانشگاه شریف میخواند). ولی آیا ممکن است؟؟ بله ممکن است ولی باید قید زندگی راحت را بزند. قید زن و زندگی را بزند. چون در این شرایط کمتر زنی حاضر است زندگی کند اون کسی هم که اول میگوید حاضر است با گذشت زمان نظرش عوض میشود (مثلاً بعد از بچهدار شدن و بخاطر بچه). اگر او هم حاضر بشود چقدر شانس پیدا کردن یک کار در آنجا است؟ اگر آنجا برود آیا دیگر می تواند از شرکتهای بزرگ پروژه بگیرد. چقدر در سال میتواند برای شرکت در یک میتینگ یا کنفرانس خود را به تهران برساند. درسترسی به کتاب و مقاله چی؟ آیا بعد از 3 سال سوادش افت نمیکند؟
در زندگی نمیشود به سمت خوبیها و راحتیهای صرف رفت ولی میشود به سمت آرزوها رفت. این کار نیاز به ریسک دارد (قیمت اولیه). چرا اکثر افراد بزرگ از قشر پایین هستند؟؟ هیتلر- صدام- ادیسون- اسکار وایت- چارلز دیکنز- جک لندن ؟؟
چون این افراد چیزی برای از دست دادن ندارند. در نتیجه هزینه زیادی برای آن ریسک اولیه نمیپردازند. چون وقتی شما خود را از جریان زندگی عادی خارج میکنید در ابتدا گذراندن زندگی سخت است و ممکن است تا مرز نابودی پیش بروید.
ولی افرادی که دنبال آرزوهای خود هستند افرادی موفق میشودند. جریان زندگی مانند آوندهای یک درخت هستند هر کسی را به جایی میبرد یکی را همان توی ساقه یا تنه درخت میگذارد و آنهایی که بیشتر در راستای جهت حرکت آوند تلاش میکنند به نوک شاخهها و برگها میرساند (افرادی با دانش آکادمیک بالا مثل Ph.D. استاد دانشگاه یا محقق یک شرکت بزرگ). چه بسا خیلی از این افراد بتوانند طول شاخه را نیز افزایش دهند (ثبت اختراع یا چاپ مقالات متعدد). این افراد دانشمندان و استادان دانشگاههای فعلی هستند. کسانی که در ماکروسافت کار میکنند، افرادی که در ناسا هستند کسانی که استاد دانشگاه MIT یا Stanford میشوند یا از آنجا فارغالتحصیل میشوند. ولی به ندرت فردی پیدا میشود که آوند را بشکند و از وسط تنه درخت (علم یا زندگی) شاخهای نو بزند. این افراد امثال جیمز وات هستند نه آقای دکتر فلان که رئیس یک بخش طراحی شرکت B.M.W است و اتفاقاً ایرانی هم است (ایرانیها به این افراد علاقه دارند مثلاً 300 تا ایرانی تو ناسا کار میکنند). درست است که ماشین اختراعی جیمز وات 20 کیلومتر در ساعت بیشتر سرعت نداشت (کمتر از اسب) به جاده نیاز داشت، مصرف چوب و آب بالایی داشت، ایربگ نداشت و آینههاش برقی نبود ولی همه اسم جیمز وات را میدانند ولی به غیر از کارمندان و چند نفر دیگر کسی اسم آن آقای دکتر را بلد نیست چه بسا (حتماً) سواد آکادمیک این دکتر با وات قابل مقایسه نیست. شاید جیمز وات یک معادله دیفرانسیل ساده را هم نتواند حل کند. برادران رایت در زمینه هوافضا و آیرودینامیک حتی یک مقاله کنفرانس هم نداشتند چه برسد به ژورنال پیپر ولی راهی را باز کردند که اکنون صدها هزار دانشمند در آن زمینه کار میکند.
این نظر من است ولی من فکر میکنم انسان هرچه بالاتر برود کمتر قدرت ایجاد تغییرات بزرگ را دارد. اگر هم پایین بمانی لزومی ندارد بتوانی تغییری ایجاد کنی.
در ایران اکثر نویسندگان، مجسمه سازان و نقاشان و بازیگران بزرگ دانشگاه هنر نرفتهاند. هیچ فرد آکادمیکی نمیتواند مثل مرادی کرمانی بنویسد چون مغزش شکل دهی شدهاست و این اشکال برای مردم تکراری هستند مردم دنبال شکلهای نو هستند. اگر میخواهی دیوار صوتی را بشکنی نباید در راه بهبود ملخ هواپیما باشی (چون از راه تئوری ثابت میشود با این ملخها به سرعت صوت هم نمیتوانی برسی) باید موتورجت را اختراع کنی. نباید برای چراغ موشی حباب بگذاری باید لامپ را اختراع کنی.
فرش ایران در کل دنیا معروف بود. در آن موقع نه دانشگاهی بود نه تکنولوژی برای بافت فرش ماشینی. الان به حمدا... به قول پدرم 4 5 تا دکتری در زمینه فرش میتوانی بگیری از الیافش گرفته تا طراحی و رنگش ولی دریغ از فرش ایرانی.
۲۰ مهر، ۱۳۸۶
اعتصاب
امروز دانشگاه کارمندها اعتصاب بودند. تمام سطلهای آشغال پر شدن. کافی شاپ دانشگاه تعطیل شده در نتیجه 75 درصد کاناداییها خمار هستند چون کافی خونشان افت کرده.
ملت اعتصاب کننده از روی خط عابر رد میشوند و دوباره برمیگردند و نمیگذارند ماشینها عبور کنند و چون حق با عابر است ماشینها باید بایستند حتی اگر این افراد 20 دقیقه در حال عبور باشند. اگر ایران بود طرف گازش رو میگرفت همه رو زیر میگرفت میرفت.
چند روز پیش رفته بودم روی یکی از سدهای منیتوبا که 150 کیلومتر با شهر فاصله داشت. خیلی طبیعت قشنگی بود. نامردها رودخانه که ندارند دریاچه است 7 تا 11 متر عمق دارند. وسعتش هم مثل دریاچه است. اصلاً جریان ندارد فقط بعضی جاها که باریک میشود جریان دارد. ملت هم یکی یک دانه هواپیما که روی آب فرود میآید و یک ویلا لب دریاچه یا همان رودخانه.
خیلی جالب است چون یک قسمت سرعت رودخانه بالا بود قایق را آب با خودش میبرد. در این موقع آدم فکر میکند که دیواره سد دارد نزدیک میشود حس نمیکند که خودش دارد حرکت میکند آخه قایق خلاف جریان داشت حرکت میکرد و آدم انتظار ندارد سرعت آب از قایق بیشتر باشد.
۱۴ مهر، ۱۳۸۶
سرم شلوغه
این مدت کلی سرم شلوغه. 2 تا درس دارم با کلی تمرین. البته یکی از درسها توربولانس هست که باهاش مشکل ندارم ولی دومی optimization هست که من اصلاً تو این زمینه کار نکردم. البته اینم مشکل نیست مشکل اینه که تو این درس فقط من هستم و استاد که بازم مشکل نیست. مشکل این هست که استاده چینی هست که این هم مسئله مهمی نیست. به من میگوید برو این بخش رو بخون هفته بعد بیا اگه مشکلی داشتی یا جایی رو نفهمیدی من توضیح بدم. با این کارش هم مشکل ندارم. بجای 3 ساعت نیم ساعت درس میدهد (رفع اشکال) که این هم اشکالی ندارد. مشکل من این هست که باید یک پروژه تعریف کنم که هم به پروژه خودم (Kinetic Turbine) ربط داشته باشد هم بشود Optimum کردش. این مشکل هست. آخه برای Optimum کردن لازم است تا یک سری معادله برای مسئله داشته باشی که حل کنی که تو سیالات و به ویژه این کار من مشکل است (نمیشود) این کار را کرد. البته خودش گفته که خوب نمره میدهد فقط کافی است یک ژورنال بدهم!!!
۰۴ مهر، ۱۳۸۶
پاییز
1-نون درست حسابی که ندارند همهاش نون تست هست که قیمت آن هم حدود 2 دلار است. اینجا نون از گوشت و مرغ گرونتر هست. نیم کیلو گوشت چرخکرده حدود 4 دلار میشود که چند وعده را جواب میدهد. مرغ هم یک بستهاش که حدود 3 تا سینه دارد همین 4 دلار میشود. اگر میخواهید نان ارزون بگیرید، در فروشگاهها اون نونهایی که تاریخ مصرفشان تا فردا است را ارزانتر میدهند حدود 1 دلار که میشود گذاشت تو فریزر تا بیشتر بماند.
2- فروشگاه که میروم همهاش قیمتها را چک میکنم چون باید بدونید چی را کجا بخرید که ارزانتر باشد. بعضی وقتها از خودم بدم میآید شدم مثل این زنهای خانهدار بین قفسههای فروشگاهها میگردم قیمتها را چک میکنم جنسها را نگاه میکنم فکر میکنم چی نیاز دارم چی زیاد دارم....
3- نکته بعد بلیط اتوبوش است که تو تورنتو بین 75/3 تا 75/2 دلار است که دانشجویی میشود 86/1. بلیط مترو 75/2 دلار است که دانشجوییش میشود 85/1 دلار. اینجا تو منیتوبا بلیط 2 دلار است. بچهها بعضیها ماهیانه میگیرند (یک ماه نا محدود) 54 دلار. اینجا اکثراً دوچرخه دارند.
4- ماشین که پول زور هست. یکی از بچهها یک ماشین خرید 2500 دلار برای بیمه یک ساله حدود 1000 دلار پول داد تازه اگر بیمه را فصلی یا ماهیانه بکنید خیلی گرونتر میشود. یعنی شرکت بیمه سر هیچچیز دوساله پول یک ماشین دست دو را در میآورد ولی شرکت ماشینساز با این همه کارگر و مهندس.... همیشه پول و راحتی در کارهای خدماتی و دلالی است. زحمت را کشاورز میکشد پول را دلال میخورد. بنزین هم الان لیتری حدود 1/1 دلار است. اولش 95/0 دلار بود.
5- اینجا مسافرت با قطار اتوبوس یا هواپیما زیاد فرقی ندارد. از تورنتو به وینیپگ با هواپیما از 200 دلار تا 500 دلار میشود. این بستگی به این دارد که کی بلیط بگیرید. اگر 10 20 روز زودتر بگیرید ارزانتر است روز قبل از پرواز گرانترین قیمت را دارد. تازه بسته به اینکه پرواز ساعت چند باشد قیمت تغییر میکند.
6- اینجا یک سری فروشگاه دارد که اجناس دسته 2 میفروشند از دوچرخه گرفته تا لباس زیر. ملت هم کلی میخرند. به غیر از این مردم روزهای شنبه و یکشنبه وسایل اضافه خودشان را در خانهها میفروشند. مثلاً یک دچرخه نو بین 100 تا 600 دلار قیمت دارد که دسته دو بین 10 تا30 دلار. البته اکثراً مشکل دار هستند. چون اینجا هوا سرد است در زمستان برای آب کردن یخ زیاد نمک استفاده میکنند که باعث میشود اکثر ماشینها و دوچرخهها زنگزده هستند.
7- این پسره تو Lab من یک خالکوبی روی دستش دارد که میخواهد با لیزر پاک کند میگوید 1 سال طول میکشد 24 ساعت روی دستش پماد میزند و زخم است (در اثر لیزر). از پرسیدم چرا میخواهی پاکش کنی گفت این شکل یک حلقه است که برای دوست دختر قبلیم بود حالا طلاق (دقیقاً لفظ طلاق را گفت)گرفتیم و احتمالاً بخاطر دوست دختر جدیدش دارد این کار را میکند.
8- اینجا نا مردها هر چیزی که به شما میفروشند یک خروار Document همراهش میدهند حالا کی میرسد اینها را بخواند؟ اگر هم نخوانی بعد اتفاقی بیافتد میگویند ما که گفته بودیم. برای همین است خیلیها برای تمام کارهای مالی خود وکیل میگیرند که عمرشان را صرف خواندن این مزخرفات که 95 درصد هم بیربط هستند نکند. اینجا روی هر وسیلهای هم 27 تا هشدار و اخطار و مراقب باشید است. آدم گیج میشود. جالب هست که حتی روی لیوانهای کافی هم مینویسند داغ است مراقب باشید.
9- اینجا هم مثل ایران جنگلها را میفروشند تا خانه بسازند. این هم یک عکس از آگهی فروش یک قطعه جنگل با نقشه زمین.
۲۹ شهریور، ۱۳۸۶
دانشکده
اگر بخواهم افراد دانشکده را توصیف کنم اول باید از دفتر دانشکده شروع کرد که تمام کارهای حل تمرین و گرفتن واحد برعهده آنها است. از در دفتر دانشکده که وارد میشوید در سمت چپ یک میز قرار دارد که پشت آن یک خانوم سیاه 50 ساله با موهای فرفری وز کرده قرار دارد. در این روزها یک ژاکت میاندازد روی تنش و معمولاً هر وقت شما وارد بشوید دارد با تلفن با فک و فامیل صحبت میکند. روزهای اول شاید به این فرد نیاز داشته باشید تا شما را راهنمایی کند و بگوید اتاق فلان کس کجا است ولی بعد که خودتان یاد گرفتید سعی کنید زیاد مزاحم تلفن کردن او نشوید گناه دارد. انتظار نداشته باشید آنقدری که پشت تلفن وقت میگذارد برای شما هم وقت بگذارد.
روبروی در ورودی اتاق دفتر دانشکده مسئول کارهای دانشجویان Graduate قرار دارد. این فرد یک زن 50 یا 55 ساله هندی به نام کسوم است که بالای 130 کیلو وزن دارد. همیشه یک لباس بلند هندی تنش هست مثل لباس خواب. آرام، متین و کم حرف است. جزو معدود افرادی بود که اسم من را برای بار اول فهمید و گفت که شبیه اسمهای هندی است.
فردی که مسئول حلتمرینها است زنی است کانادایی با دسیپلین 45 ساله. آدم خوبی است. اینجا از ایران بدتر است. اگر با کسی کار داشته باشی صبح که نیست. ساعت 10 تا 11 کافی هستند 12 تا 1 نهار 5/2 تا 5/3 کافی عصرگاهی. اگر بروید دفتر و ببینید کسوم نیست و از این خانوم سیاهه دم در بپرسید کجاست و بگوید الان رفته میآید با توجه به وزن و سرعت کسوم شما میتوانید با تخمین خوبی بگویید تا 20 دقیقه آیند نمیآید.
مسئول کامپیوتر دانشکده هم مثل مسئولهای کامپیوتر در ایران، هیچ وقت اتاقش نیست. کل موهایش سفید است ولی سنش به 60 نمیرسد، چشمایی شیطان دارد. هروقت میبینیدش از شلوغی سرش گله دارد و میگوید کل کارهای دانشکده رو دوش من است. همیشه کارها یادش میرود پس اگر میخواهید کارتان انجام شود باید گیر 3 پیچ بدهید.
استاد من: یک کانادایی فرانسویالاصل هست. هرکس را که دیدید با شلوارک تو دانشگاه راه میرود و سنش بالای 35 است شک نکنید استاد من است. صورتی گرد و تپل با لپهای قرمز دارد. معمولاً فکر میکنید مست است، آدم باحالی است قبلاً یک شرکت نرمافزاری داشته. فرصت را برای مست شدن از دست نمیدهد. صدمین سالگرد دانشکده مهندسی آبجو و مشروب مجانی سرو میکردند. من استادم را ساعت 4 بعدازظهر در حالی که مست بود و مخ من و یکی دیگه از بچهها رو به کار گرفته بود دیدم و بعد که رفتم و ساعت 6 برگشتم دیدم هنوز داره میخورد.
استادهای دیگر دارای خصوصیتهای مختلف هستند ولی نکته مشترک همه آنها این است که از من بیش از آنکه از درس و پروژه بپرسند از احمدینژاد میپرسند. همهشان عاشق احمدینژاد هستند. یکیشون سر کلاس که 5 نفر دیگر هم بودند در وقت کلاس داشت 20 دقیقه با من از اوضاع ایران حرف میزد. یکی دیگه که کانادایی هست تیشرت چگوارا میپوشد. انگار بحثهای سیاسی را به موضوعات علمی ترجیح میدهند (به غیر از استاد من که اصلاً در این بارهها صحبت نمیکند).
همکارهام هم دو تا کانادایی هستند. بچه باحال هستند ولی تفریح و موضوعاتی که حرف میزنند در مورد متن Bible به زبان لاتین، حرف زدن به سبک راننده کامیونها و از این چیزا است.
۲۴ شهریور، ۱۳۸۶
تغییر ناگهانی
برای هر تغییر لازم است تا قبل از آن تمام جوانب را در نظر گرفت چون فقط تقلید کورکورانه از هر کار باعث میشود ضرر کنیم. مثلاً اینجا رختکن مردها و زنها جدا است (در استخر و Gym) بعد اینها که میخواهند دوش بگیرند تمام لباسها شون را در میآورند و لخت میروند دوش بگیرند. اصلاً هم خجالت نمیکشند و کسی هم نگاهشان نمیکند. ولی وقتی یکی از این خارجیهای تازه آمده (مثل چینیهای جدید) وقتی میخواهند این کار را تقلید کنند معلوم است که کل حواسشون به اطراف است. در صورتی که خود کاناداییها وقتی این کار را میکنند برای راحتی خودشون است پس چرا باید آدم کاری را انجام بدهد که تحت فشار باشد؟؟ آره اگر زمانی آدم به آن حد رسید که دیدش مثل کاناداییها شد و برایش مهم نبود آنوقت آن کار را بکند کسی بهش ایراد نمیگیرد. این من را یاد ایرانیهایی میاندازد که برای جلب توجه در ایران در اوج گرما تابستون کراوات میزدند (با کلیت کراوات مشکل ندارم چون خودم هم زدم) در صورتی که اینجا بهغیراز برخی مراسم رسمی کمتر آدم کراواتی دیده میشود.
راه حل: برای استفاده از دوش بعد از Gym لازم نیست کل لباسهامون را در بیاوریم بلکه میشود یک مایو با خود برد و با اون دوش گرفت.
انسان باید ابتدا هدف خود را مشخص کند بعد کم کم به آن سمت برود. اول آدمها فقط ظاهر را میبینند و آن را میخواهند. مثلاً یک ماشین شیک میبینند آن را میخواهند، کافی است تلویزیون یک برنامه علمی نشان بدهد و درباره فیزیک کوانتوم همه میخواهند دانشمند شوند. من یادم هست در سالهایی که تلویزیون کارتون فوتبالیستها رو نشون میداد تو هر کوچهای 3 4 تا دروازه فوتبال به راه بود. نفس کار خوب است ولی پشت آن فکر لازم است تا انرژی ملت هدر نرود بلکه هدفمند باشد (آخرش هم از تیم زیر 23 سال ژاپن ببازیم). این مشکل در کشور ما خیلی زیاد است، زندگیهای تخیلی تصورات بدون پشتوانه نمونه این مشل را میتوانیم تو انتخاب رشتههای صوری دید، یک سال همه میخواهند بروند برق سال بعد عمران بعد معماری میآید رو بورس سال بعد با نشان دادن چند تا فیلم تخیلی همه به سمت IT و کامپیوترمیروند با این خیال که میتوانند همه گاوصندوقها را باز کنند یا به سیستم امنیتی پنتاگون راه پیدا کنند. شاید همه فکر کنند که این موضوع مربوط به دیگران است و خودشان را عاقل میدانند ولی با کمی فکر میبینیم همه ما تا حدی این مشکل را داریم. تازه بعدشم میخواهیم حداکثر یک ساله به نهایت آن هدفشان برسند و بعد بروند دنبال یک کار دیگر.
بابا خود پیغمبر هم همه دستورات اسلام را باهم شروع نکرد. در 23 سال ذره ذره کاملش کرد. خیلی از دستورات دین در طول این مدت تغییر کرد از جمله احکام:
جهاد
روزه
مشروب
آره برای ما که از بچگی تو محیط اسلامی بودهایم ممکن است انجام این کارها آسان باشد ولی برای یکی که تازه در 20 30 سالگی میخواهد این کار را شروع کند سخت است. همینطور برای کارهای دیگر نباید در خود تغییر ناگهانی ایجاد کرد چون اثر منفی دارد. کسی که تا حالا مشروب نخورده بیاید همون 3 4 ماه اول مست کند. خوب بابا حداقل با آبجو شروع کن کمکم.
خیلی زشت هست که تو هواپیما هنوز تو فرودگاه مهرآباد هستیم ملت میروند تو توالتها و یک تغییر تیپ 180 درجهای میدهند حتی نمیگذارند به مقصد برسند. یا اینکه اول از برداشتن روسری شروع کنند بعد رسیدند اونجا سر فرصت هر کاری میخواهند بکنند. یا اینقدر مشروب در هواپیما سفارش بدهند که مهماندار بهشون تذکر بدهد که دیگر نمیتواند برایش مشروب بیاورد (چون اینجا کسی مست کند برای فردی که به آن فرد مشروب داده خیلی مسئولیت دارد. مثلاً اگر من خانه شما مست کنم و بعد بزنم با ماشین یکی را بکشم شما مسئول کار من هستید.).
اول جمع آوری اطلاعات بعد فکر و تحلیل بعد ایجاد تدریجی فرهنگ کار بعد رفتن به سمت نهایت کار
۲۳ شهریور، ۱۳۸۶
دین
امروز دوم ماه رمضان است. سه روز پیش از یکی از این بچههای عرب پرسیدم که ماه رمضان فردا است یا پسفردا گفت احتمالاً پسفردا من گفتم برای اینکه مطمئن باشم از فردا روزه میگیرم. اون گفت که این کار از نظر ما (سنیها) کار خوبی نیست که روز قبل از ماه رمضان روزه بگیری. فکر کردم دیدم راست میگوید همانطور که روزه گرفتن در عید فطر درست نیست این کار هم درست نیست چون باید مشخص باشد که داری برای ماه رمضان روزه میگیری.
راستی این برادر "عزالدین" هم تو زرد در آمد. ایشان که خودش از ایرانیها ایراد میگرفت که چرا اینجوری هستند و چرا اون جوری هستند معلوم شد که خودش اولاً دنبال دخترها است. چند روز پیش دیدمش که در حال مخ زدن یک دختر کرهای بود، همچین که نماز هم بیخیال شد تازه این که ادعا اسلام میکرد دیدم که با این دختره داره مرغ هم میخورد. بعد خودش گفت چون که روش کشتن اینها مثل خودمون هست پس مشکل نداره. دلم براش سوخت چون دختره رو بهش زهر کردم همش حواسش به من بود. من نمیدونم اینا که مذهبی هستند چرا اینجوری هستند. چند وقت قبل هم که انجمن Graduate Student داشت دانشگاه رو نشان میداد یه دختر بنگلادشی با حجاب هم جزو دانشجوهای جدید بود. یه پسره هندی هم جزو کسانی بود که داشت دانشگاه را نشان میداد (از قدیمیها) این دختره در مدت کمتر از 20 دقیقه مخ پسره رو زد. همچین بهش چسبیده بود و جدا نمیشد که انگار 10 سال همدیگر را میشناسند.
این هم خونهای من که بچه نیجریه هست خفن حزبالهی است.
الکل نمیخورد
هر یک شنبه کلیسا است
حتی اگر تلویزیون یک زن نشون بده که کم لباس داره نگاه نمیکند.
تازه کلی از Bible رو هم از حفظ هست.
ازش در مورد 3 تا خداشون پرسیدم.
گفت که یکی که خود خداست. یکی دیگه اون خدایی هست که وقتی میخواهد با انسان رابطه پیدا کند ظاهر میشود مثل همانی که به موسی ظاهر شد. یا خود حضرت عیسی که چون پدر نداشت پس پدر واقعی اون خداست. این خدایی که به انسان ظاهر میشود را پسر خدا میگویند و مختص حضرت عیسی نیست. حضرت عیسی یک جلوه از وجوه پسر خداست. و یکی دیگه "روح القدوس" که انگلیسیش میشود “Holy sprit” که این خدایی هست که حرکت میکند از جایی به جای دیگر میرود و جهان را خلق میکند باد را به حرکت در میآورد و از این کارها.
یک نکته جالب دیگر اینکه اینها اعتقاد دارند که وقتی آدم از بهشت اخراج شد در اختیار شیطان قرار گرفت و برای اینکه دوباره پیش خدا برگردد هرچه هم کار خوب انجام دهد باز باید مجازات آن کار اشتباه اولیه خود را پس دهد. حالا چون خدا مهربان است خود این مجازات را تحمل میکند و برای این کار در قیامت مسیح بجای ما میرود جهنم تا ما بتوانیم به بهشت برویم. برای همین اینها کلی در کلیسا برای عیسی که قرار است بار گناهان ما را به دوش بگیرد دعا میکنند.
امروز دانشکده مهندسی دانشگاه ما 100 ساله شد. کلی از دانشجوهای سالهای قبل آمده بودند. از سالهای 1955، 1973 و... . به همین مناسبت شیرینی، شربت، میوه، آبجو و مشروب میدادند. من که روزه بودم داشتم حرص میخوردم. تازه ساعت 5 عصر هم قرار بود انجمن Graduate student غذا بدهد. اینجا 2 تا مسئله مطرح بود:
اسلام
ایران
من هر کاری میکردم ولی باز ایرانی بودم و نمیتوانستم به راحتی از غذای مجانی بگذرم. برای همین 5 تا بشقاب میوه و شیرینی به Lab خودم بردم برای افطار، ساعت 5 هم رفتم 2 تا ساندویچ و 2 تا نوشابه گرفتم نگه داشتم برای افطار (اینجا الان حدود ساعت 20 اذان هست). یه عکس هم از این غنائم گرفتم.