eXTReMe Tracker

۱۰ آذر، ۱۳۹۵

فعلا تهران پایتخت است

فعلا تهران پایتخت است
خیلی وقتها بحثها به جایی می رسد که یکی از طرفین از این منطق استفاده می کند:
اگر فلان چیز رو دوست داری و یا مخالف فلان چیز هستی خوب برو فلان کشور زندگی کن.
این نوع استدلال فقط منحصر به ایرانی ها نیست خیلی افراد کشورهای دیگر هم استفاده می کنند. حتی در مناظره های انتخاباتی آمریکا هم بسیار پیش آمد که چون یکی از طرفین طرفدار ایده های سوسیالیتی بود محکوم می شد که برود و در فلان کشور اروپایی زندگی کند.
حالا من می خواهم این منطق را تعمیم بدهم به دو مسئله واقعی.
اتفاق اول: دو هفته پیش هوای تهران به حدی آلوده بود که کلیه مدارس تعطیل شدند. عده ای هم کارشان به بیمارستان کشید و یا فوت کردند. افراد و خبرگزاریهای بسیاری از آلودگی هوای تهران شکایت کردند و شروع به انتقاد کردند.
اتفاق دوم: چند روز پیش کاسترو فوت کرد و عده ای در رثا و عده ای در مذمت او سخنانی گفتند. و برخی معتقد بودند افرادی که در رثای او حرف می زنند باید یا به کوبا و یا به روسیه مهاجرت کنند.
حالا بیایید منطق بالا را روی این بحث پیاده کنیم:
تو به سرمایه داری اعتراض داری در کشور سرمایه داری زندگی نکن.
معادل: تو به آلودگی هوای تهران اعتراض داری تهران زندگی نکن
تو از درمان و آموزش رایگان کوبا حرف می زنی پس برو اونجا زندگی کن
معادل: تو عکس از طبیعت روستا می گذاری و یا از آب و هوای خوب و مردم با صفای آن صحبت می کنی پس برو روستا زندگی کن
تو در سیستم سرمایه داری زندگی می کنی پس ناخودآگاه مهره ای برای سیستم هستی پس به پیشرفت سیستم داری کمک می کنی پس از اون کشور برو
معادل: تو (فامیل تو) در تهران زندگی می کنی پس بطور طبیعی در تولید آلودگی و ترافیک تهران سهیم هستی پس از تهران برو
تو اصالتا در این کشوربه دنیا نیامدی و بلکه آن را انتخاب کردی پس در صورتی که بخشی از سیستم را نمی پسندی باید کشور دیگری را انتخاب کنی
معادل: بیش از نیمی از جمعیت تهران مهاجر هستند (خوشبینانه) که حداکثر یک نسل قبل از شهرها و یا روستا های دیگر مهاجرت کرده اند پس تهران را انتخاب کرده اند پس چنانچه با آلودگی هوای آن مشکل دارند باید شهر دیگری را برای زندگی انتخاب کنند.
کسی که عکس باغی در یک روستا را می گذارد به معنی آن نیست که مشکلات زندگی در روستا را انکار می کند.
اگر آب شرب مردم خوزستان آلوده است شاید تقصیر مردم خوزستان و یا سیاست استاندار آن نباشد. اگر مردم سیستان بلوچستان فقیر هستند شاید مقصر خود آنها نباشند. شاید این سیاست مداران کشور هستند که نفت خوزستان، زعفران خراسان، مس کرمان و ... را هزینه تهران می کنند تا خود که تهران نشین هستند آسوده باشند و بعد تو به نانوایی که از مشهد آمده تهران می گویی برو.


۱۱ مهر، ۱۳۹۵

غریب

حتی تنهایی هم پیشم نمانده. من ماندم غریب میان جمعیتی انبوه. حتی نمی گذارند که تنها باشم. 

حتی نمی گذارند فقیر باشم تا سختی گرسنه بودن را بچشم.

حتی نمی گذارند که بمیرم. قلبم را با دستگاه پمپ می کنند که مبادا بمیرم.


تفاوت

اختلاف را زمانی حس کردم که خود فروشی که زمانی بدترین فحش بود ارزش شد.  و من موندم و محصولی بی خریدار.

You have to sell yourself
Market yourself
...

۲۶ شهریور، ۱۳۹۵

حرفی برای گفتن

وقتی از دنیای 32 حرفی خارج می شی دیگه حرفی برای گفتن نداری! فقط نگاه می کنی. خیره می شی و تماشا می کنی.

بس کن و بیش مگو گرچه دهان پر سخن است
زانکه این حرف و دم و قافیه هم اغیارند

۲۳ شهریور، ۱۳۹۵

این اشک دیده من و خون دل شماست

بلند ترین ساختمان مسکونی کانادا در تورنتو با بیش از 80 طبقه در گرانترین منطقه تورنتو.

سرمایه گذار: ملت شریف ایران پول های دزدی آقای خاوری 

نزدیک رفت پیرزنی گوژپشت و گفت                       این اشک دیده من و خون دل شماست

پی نوشت:
بعضی وقتها با دوستان شوخی می کنم و می گم بهترین شغل بابای پولدار هست. چون هر شغلی داشته باشی زحمت داره.بعضی وقتها برای پول در آوردن باید  نفرین مردم رو با خودت حمل کنی. ولی وقتی این پول به بچه می رسد نه مسئول حلال حروم پول هست و نه زحمتی باید برای بدست آوردنش بکشد. 
این برج هم شاهکار پسر آقای خاوری و یک شریک ایرانی زاده شیر پاک خورده هست. 




۱۲ شهریور، ۱۳۹۵

حس چهارم

توی این دوره زمونه حس بویایی خیلی حس بکری مونده. 
از زمانی که به دنیا می آییم حس لامسه شروع به کار می کند. شاید وقتی بچه هستیم لذت حس لامسه را از دست می دیم. آخه تا اون موقغ بیشتر چیزها رو لمس کردیم و دیگه لمس اشیاء برامون لذت بخش و تازه نیست. حرفم شاید عجیب باشه ولی خودم وقتی برای اولین بار سرم رو با تیغ زدم فهمیدم حس لامسه هم میتونه عجیب و لذت بخش باشه. وقتی اولین حموم رو با کله تیغ زده گرفتم حس عجیبی بود. انگار عصب های حسی کله من سالها این حس رو انتقال نداده بودند. وقتی دست روی سرم می گذاشتم و گرمای دستم رو حس می کردم عجیب بود.

حس شنوایی و بینایی هم با موسیقی و دیدن های زیاد حساسیت خودش رو از دست داده. به عنوان یک پروژه و یا ایده جدید می شود روی حس بویایی کار کرد. خلق یک هارمونی برای بینی. خیلی وقتها شده که یک بوی خاص من رو برده به یک عالم دیگه. خیلی حسش عمیقه. ولی همیشه تصادفی بوده. حالا فکر کن یکی بیاد و یک سنفونی بو اختراع کنه.


۰۷ شهریور، ۱۳۹۵

68 سالگی

هفته پیش 68 ساله شدم. وقتی 18 سالم بود نمی خواستم بیشتر از 60 سالگی زندگی کنم. همیشه فکر می کردم تا قبل از 60 سالگی می میرم. هفته پیش 8 از تاریخ مرگم می گذشت. حس غریبیه بیش از عمرت زندگی کنی. نمی دونم آیا این 8 سال اضافه بوده. شاید هیچ کار بدرد بخوری تو این 8 سال نکردم. شاید اگر هم می مردم فرقی نداشت. ولی از طرفی هم حس بدی نداشتم که این 8 سال اضافه زنده بودم. 

شاید زمان هدفهای ما را با خودش عوض می کند. 

۱۷ تیر، ۱۳۹۵

تسلسل

فرمانده دستور حمله می دهد. باید بلند شوی و از خاکریز بالا بری و به سمت رشمن حمله کنی. احتمال تیر خوردن بالاست. تو ازدواج کردی و بچه داری. کشورت رو دوست داری. اعتقادات زیاد برات اهمیت ندارد. اجرا نکردن دستور فرمانده ممکن است عواقب خطرناکی برات داشته باشد. ولی خود فرمانده آدم خوبی است ممکن است از خطای تو چشم پوشی کند. ولی چنانچه تو از دستور سرپیچی کنی شاید عملیات شکست بخورد. چند روز پیش یک اسیر دشمن رو از نزدیک دیده بودی. مثل خودت بود. اون هم عروس داشت و 3 تا نوه. قبلا توی یک نجاری کار می کرد. از اون روز برات سخت تر شده بود دشمن رو بکشی. 

و حالا شخصیت تو: آدمی وظیفه شناس مرتب تمیز سحر خیز بدنی معمولی با عضلات معمولی عینکی مو های فر فری ...

وقتی کل اطلاعات رو جمع کردی مدلشون کن توی کامپیوتر و مسئله رو حلش کن. ببین این آدم در اون شرایط چه کار می کنه.

روابط و ارتباطات انسانی خیلی جالب هست. رئیس جمهور یک کشور دستور حمله اتمی می دهد. دستور به فرمانده عالی نظامی داده می شود. فرمان به رده های پایین منتقل می شود تا به فردی برسد که کلید پرتاب را فشار می دهد. در هر بار انتقال دستور اطلاعات از فیلتر ذهنی یک آدم با مشخصاتی شبیه آدم بالا رد می شود. با کمی تغییر در برخی شرایط شاید دستور در وسط راه متوقف شود و یکی از افراد از اجرا سر باز بزند. مثلا اگر جون آدم ها برات اهمیت داشته باشد و یا اینکه پدر بزرگت در بمباران اتمی ژاپن کشته شده باشد. شاید اگر تنبیه سرباز زدن از دستور مافوق زیاد جدی نباشد تو این کار رو نکنی. 

خیلی دوست داشتم بتونم همچین چیزی رو مدل کنم. 

۰۶ اردیبهشت، ۱۳۹۵

فقر و بزرگی

وقتی توی زندگیت یه تغییر بزرگ ایجاد کردی باید همواره دلیلی برای تغییردوباره داشته باشی یا ایجاد کنی وگرنه زود خسته می شوی. در راستای این منش گاهی تغییراتی در زندگی خود اعمال می کنم تا دچار روزمرگی نشوم. یکی از کارهایی که انجام می دهم تا از روزمرگی خارج شوم این هست که به صورت محدود تدریس می کنم. همون تدریس خصوصی خودمون. گاهی حتی از آن به عنوان وسیله ای جهت تحلیل جامعه هم استفاده می کنم. مثلا بعضی وقت ها وقتی کسی زنگ می زند و قیمت می خواهد قیمت را دو برابر آنچه که معمولا می گیرم می گم تا ببینم آستانه درد جامعه تا کجاست. تا کجا و در چه شرایطی حاضر هستند تا این پول را بدهند.
بگذریم. چندین ماه پیش یه خانمی زنگ زد و برای ریاضی پسرش دنبال کسی می گشت. من هم قبول کردم. رفتم خونش. دیدم که توی خونه هایی که دولت برای اقشار کم درامد درست کرده زندگی می کند. دو تا پسر دو قولو داشت ولی یکیشون نیاز به کمک داشت. درس که تموم شد مبلغی رو که داد مبلغ یک ساعت بود ولی جلسه من یک ساعت و نیم بود. ولی من به رو نیاوردم. خلاصه ما مدتی به پسر این خانم درس دادیم تا رسید به زمانی که من داشتم 2 ماه می رفتم مسافرت و نبودم. این خانم به من زنگ زد و گفت برای فردا می توانم به پسرش کمک کنم. البته اینبار می خواست به هر دو تا شون درس بدم چون دم امتحان هاشون بود. من هم داشتم 2 روز بعد می رفتم و هیچ کاری انجام نداده بودم. بهش گفتم شرمنده من 2 روز دیگه مسافر هستم و کارهام مونده. گفت که این جلسه خیلی مهم هست و حاضر هست برای 2 تا بچه اش دو برابر بپردازد. من گفتم خواهر من موضوع پولش نیست موضوع این هست که من کار دارم و نمی رسم. کلی اصرار که یه جوری انجامش بدم. من هم قبول کردم. گفتم که مبلغش هم همونی که از یکی می گرفتم. رفتم خونشون و باهاشون ریاضی کار کردم و کارم که تموم شد آمد و دو برابر مبلغ قبلی رو بهم داد. من اضافه رو پس دادم و گفتم همین بس هست. کفش هام رو پوشیدم و رفتم بیرون. 20 قدم دور نشده بودم دیدم خانمه داره صدام می کنه. راه افتاده بود توی برف ها دنبالم و بهم رسید. پولی رو داد دستم. گفتم همون کافی بود. گفت نه داری می روی مسافرت به دردت می خوره. هرچی اصرار کردم قبول نکرد و پول رو کرد همراهم. خداییش خیلی لذت خوبی بود. اینقدری که با این پولی که اون به من داده بود حال کردم با هیچ پول دیگه ای حال نکرده بودم. انگار 10000 دلار به من داده باشن. حتی بیشتر. 

دم بعضی آدم ها گرم 

۰۲ اردیبهشت، ۱۳۹۵

کومونیسم

این همکار کانادایی ما دیروز شاکی بود از وضعیت موجود در سر کار و آمده بود پیش من درد دل می کرد. بحث بالا گرفت و در این میانه گفت: که اینجا (محل کار) شده مثل کشورهای کومونیست که فرقی نداره که چقدر کار می کنی با همه یکسان برخورد می شه و هیچ تفاوتی بین کسی که سخت کار می کنه و کسی که کار نمی کنه نیست. من هم تایید کردم . گذشت.
امروز این رفیقمون که شال وکلاه کرده بود که برود، دیدم آمد بالای سرم و گفت امیر خداحافظ می بینمت (سی یو، گودبای) من هم خداحافظی کردم ولی دیدم هنوز وایستاده. بعد گفت امیرمی خواستم بابت حرف هایی که دیروز زدم عذر خواهی کنم، عصبانی بودم. من هم گفتم خواهش می کنم پیش میاد من هم گاهی عصبانی می شم. بعد گفت آره درسته ولی نمی بایست می گفتم که سیستم اینجا کومونیستی هست. طفلک احساس عذاب وجدان می کرد که چرا گفته کومونیست. فکر نمی کردم کومونیست اینقدر برای انها بار منفی داشته باشه.

خلاصه باید حواسم رو جمع کنم که جایی به کسی نگم کومونیست که انگار مثل فحش می مونه.

۰۴ فروردین، ۱۳۹۵

دوستت ندارم

هیچ وقت نتونستم خیلی دوست داشته باشم. هر بار تلاش کردم دیدم دارم از خودم دور می شم. چرا دروغ خودم رو بیشتر دوست دارم. با خودم آروم ترم. 

وقتی خودت نباشی دیگه حتی نمی تونی احساساتت رو نشون بدی. سر سفره هفت سین هیچ کتابی نمی گذاری که نکنه تعداد طرفدارات کم شن. و بعد می شی حلزونی که توی پوسته حلزون دیگه ای زندگی می کنه. کُند می شی. می دونی چرا چون اگر بدوی پوسته ات می افتد و چون تا حالا توی پوسته یکی دیگه زندگی کردی از خودت پوششی نداری و لخت می شی. لخت لخت.

سال نو مبارک


۲۱ اسفند، ۱۳۹۴

تنه های نازک

این روزها تنه همه درختها نازک شده. دیگه صبر برای رشد وجود نداره. گاو ها را در 2 سالگی، گوسفندان را در 1 سالگی، خوک ها را در 5 ماهگی و مرغ ها را در 20 روزگی سر می برند.  چشم ها نزدیک بین شده اند. کسی ستاره را نمی بینید مگر در مونیتور. 
همه بهینه شده ایم به لطف الگوریتم های بهینه سازی. دلم لک زده برای بی نظمی. از بیهودگی بیهوده لذت بردن. دردهای زیبا. مشکلاتی که با دست حل شوند با گریه نه با پول. 

۱۶ اسفند، ۱۳۹۴

تحلیل اقتصادی سیاسی

این موضوع همینطوری به ذهنم رسید. نه اینکه من تحلیلگر باشم.

چند نکته در اخبار بود که کنار هم رسیدم و به این نتیجه رسیدم:

  • قیمت نفت این اواخر به پایین ترین حد خودش در 15 سال اخیر رسیده. حتی به بشکه ای 28 دلار هم رسید. 
  • تحریم های نفتی ایران برداشته شد و ایران قصد دارد که تولید نفت خود را بالا ببرد.
  • این تصمیم ایران به پایین ماندن قیمت نفت کمک کرد.
  • تحریم ها تولید نفت ایران را از حدود 4 میلیون بشکه به 2 و نیم میلیون بشکه کاهش داد.
  • بعد از تحریم ها ایران فقط حدود 300 هزار تا 400 هزار بشکه به تولید خودش اضافه کرده
  • بعد از تحریم ها حدود 80 و به قولی 150 میلیارد دلار از پول های ایران آزاد شده
  • تولید نفت عربستان حدود 10 میلیون بشکه در روز هست
  • عربستان و ایران در منطقه در سالهای اخیر روی خیلی مسائل با هم درگیر هستند. سوریه، بحرین، یمن، عراق، ...
  • عربستان کمک هزینه تحصیلی به دانشجویان خود را محدود کرد
  • عربستان کمک 2 میلیارد دلاری خود را به ارتش لبنان قطع کرد، البته به دلیل حزب ا...
  • گاردین خبر می دهد که پارلمان اروپا طرح تحریم تسلیحاتی عربستان را به رای گذاشته، شاید عربستان دیگر پول کم آورده سبیل چرب کند
شاید اصرار به تولید بیشتر نفت از طرف ایران یه بازی هست تا عربستان را ضعیف کند. با توجه به در تحریم بودن ایران در سالهای اخیر و بودجه بندی بر اساس 2 میلیون بشکه در روز و 60 تا 70 دلار قیمت بشکه ای نفت درآمد تخمینی ایران از 2 میلیون بشکه در روز با قیمت 70 دلار می شود. 51 میلیارد دلار در سال که این نا خالص هست و باید هزینه تولید نفت را از آن کم کرد ولی ما روی همین 51 میلیارد دلار حساب می کنیم. اگر فرض کنیم ایران هیچ نفتی تولید نکند و فقط بخواهد روی همین پول آزاد شده کشور را بچرخاند ما برای حدود دو سال بودجه داریم. برای همین فکر می کنم که در حال حاضر قیمت نفت برای ایران زیاد مهم نیست. بلکه ضربه زدن به عربستان هدف ایران هست.

البته این تحلیل من هست که هیچ تخصصی در این زمینه ندارم و فقط برای خودم نوشتم تا در آینده مثل یه دفتر خاطرات مرورش کنم. هدفم هم تایید و یا موضع گرفتن در مورد این استراتژی نیست. نه قصد دارم تاییدش کنم و نه بکوبمش. 

همین

۰۹ اسفند، ۱۳۹۴

خوش بینانه

اگر خوشبینانه به مسئله نگاه کنیم از دید ژاپن و چین ما باخترمیانه هستیم. 

دستگیره های مادر بزرگ

این قدیمی ها نمی گذاشتند هیچ چیز دور ریخته بشه. این مادر بزرگ ما هر وقت ظهر غذا درست می کرد اضافه غذا رو برای شب گرم می کرد. اگر باز هم اضافه می آمد می دیدیم فردا ظهر یه آش عجیب غریب داریم. می گفتم مامان بزرگ این آش چی هست. می گفت اسم نداره برنج و خورشت های مانده دیشب رو با یه مقدار سبزی قاطی کردم و شده آش. ولی خداییش مزه اش خوب بود.
این حکایت فقط به غذا ختم نمی شد. در مورد لباس هم ماجرا به همین منوال بود. لباس اول خریده می شد برای پسر خاله ما که 4 سال از من بزرگتر بود. بعد به من به ارث می رسید، بعد از من نوبت داداشم بود و اگر بعد از چند نسل جون سالم به در می برد و کسی در خانواده زاد و ولد نداشت این لباس بیرونی که الان برای ما کوچک شده بود به شیوه ای ماهرانه به لباس توی خونه تبدیل می شد. فکر نکنید این پایان داستان چرخه بود. بعد از چند سال در خانه پوشیده شدن یه روز به خانه می آمدی و می دیدی دستگیره ای به دستگیره ها اضافه شده و اون همون لباس سالهای قبل ما بود. بعضی وقتها البته به پارچه گردگیری تبدیل می شد. این همه بازیافت واقعا آفرین داشت. البته یکبار پدر ما به ما گوشزد کرد که سالهای قبل دستگیره هم پایان خط نبود و پارچه های دستگیره پس از مستهمل شدن به آقایه گیوه ساز سپرده می شد تا در ته گیوه بکار رود تا به مرور زمان و با راه رفتن پودر و نابود شود.

شاید این فرهنگ زیبا ریشه افکار و عملکرد سیاسی ما هم شده باشد. اینکه تا یک سیاست مدار زنده است از او در سمت های مختلف استفاده کنم تا بنده خدا پودر و نابود شود. حتی شاید بعد از مرگش هم ولش نکنیم. یک روز به یکی رای می دهیم که یکی دیگه رای نیاره، 4 روز بعد دوباره از اونی که علیه اش رای دادیم حمایت می کنیم تا یکی دیگه رو کله پا کنیم. برای یک عده ثابت خودمون نقش تعیین می کنیم و هیچ آدم جدیدی رو وارد بازی نمی کنیم. حتی یک لحظه هم فکر نمی کنیم که این پیر مقدس امروز ما پیر منفور 10 سال پیش بود. عکس ندیده احمد شاه و زدیم بالا سرمون و شاهزاده صداش می کنیم. انگار نه انگار که بعد از اون تا حالا 2 تا سلسله عوض شده. 

۰۱ اسفند، ۱۳۹۴

یک قاب خالی

دیروز مرد. هیچ وقت دلم نیامد که ازش عکس بگیرم. هر بار باهاش بودم این فکر که روزی از دستش می دهم نمی گذاشت که از بودن باهاش لذت ببرم. دلم نمی آمد ازش عکس بگیرم. دستم به دوربین نمی رفت. خیلی سخته شاید نفهمی و شاید بگی که این دیوانه کیه. ولی این عین حقیقته. تا حالا کسی رو اونقدر دوست داشتی که نخواهی ببینیش؟ اون هم از همین جنس بود. وقتی کنارش بودم فقط می خواستم ساکت بنشینم و نگاهش کنم. هربار که دهنم رو باز می کردم و حرفی می زدم انگار از اون بالا بالاها تلپی باز می افتادم روی زمین. باز خاکی می شدم. هرچی هم سعی می کردم حرف های پر مغز بزنم باز فایده نداشت. صدا از جنس ماده بود ولی او نه. فاصله زیاد بود. فاصله من با اون. شاید فاصله جسم هامون کم بود ولی فاصله روحیمون زیاد بود. زیاد. و این فاصله هم چیزی نبود که بشود با یک روز و یک هفته و حتی یکسال کمش کرد. خیلی عذاب آور بود در کنارش بودن. هم عذاب آور هم لذت بخش.
امروز هرچی گشتم که شاید عکس خوبی ازش داشته باشم دریغ از یک عکس. چند تا عکس پیدا کردم ولی همه آنها قدیمی بودند و توی هیچ کدومشون صورتش به طرف دوربین نبود. آدم های بزرگ اینقدر بی سروصدا به دنیا می آیند و آرام زندگی می کنند و با آرامش می میرند که هیچ اثری ازشون نمی بینی مثل باد.

۲۵ بهمن، ۱۳۹۴

زیرگذرگاههای هلند

چندین بار از این زیرگذر، یا به قول خودم زیر گذرگاه، رد شده بودم. ایندفعه نگاهم به دیوار افتاد و این شعار نویسی به خط فارسی رو دیدم. اولش توجهم را جلب نکرد بعد که یادم افتاد اینجا هلند هست برام جالب شد. نمی دونم چرا نا خدآگاه یاد اون 500 تومنی افتادم که توی فرودگاه لندن به صندوق خیریه انداخته بودم. آون 500 تومنی ای که نقد کردنش از ارزشش بیشتر بود. 
هنوز هم هرچی فکر می کنم نمی دونم چرا.





۱۱ بهمن، ۱۳۹۴

تی تاپ

هواپیما پر بود برای همین در سالن نتظار از مردم می خواستند که اگر مایلند چمدون دستیشون رو بدهند بار. یه چند نفری چمدون هاشون رو دادند بار. آقایی بود با دو تا کیسه بزرگ به اندازه کیسه زباله. هر بار که اعلام می کردند که کسانی که حاضر هستند چمدون هاشون رو بدهند بار این آقا گویی که می ترسید خدایی نکرده کسیه ها اون رو هم بگیرند یه گوشه ای قایم می شد و حواس خودش رو به یه جهت دیگه می برد. خیلی دوست داشتم بدونم چی توی این کیسه ها هست. قبلا دیده بودم که مردم تابلو و یا یک کار هنری رو با خودشون میارن توی هواپیما ولی این هیچ کدومشون نبود. از کنجکاوی وقتی که داشتیم سوار هواپیما می شدیم خودم رو یه جوری انداختم پشت سرش. دیدم توی هر دو تا کیسه تی تاپ هست. اون داشت تی تاپ از کشور خارج می کرد.


۰۷ بهمن، ۱۳۹۴

مامور گمرک و چمدون ما

داشتم زمینی می رفتم به کشور دوست و همسایه ایالات متحده. ایرانی باشی، زمینی بری، نزدیک تعطیلات هم باشه ، عصر شنبه ساعت 4 بعد از ظهر هم باشه ودست آخر داری از یک مزری هم رد می شی که شاید سالی 10 تا ایرانی هم به تورش نخوره. خلاصه تا اینجاش تقصیر خودم بود. حالا رسیدیم دم مرز و مامور مرزبانی با نگاهی به پاسپورت و کمی اینور اونور کردن پاسپورت می گه ماشین رو اون کنار پارک کن و بیا داخل. البته انتظارش رو داشتم. حالا از 2 ساعت سوال پرسیدن و اینها بگذیرم که خودش داستانیه. کلی سعی کردم بهش بفهمونم کارم چیه. دست آخر مجبور شدم با شکل و عکس توی اینترنت نشونش بدم.
وقتی که داخل بودم یک افسر دیگه کلید ماشین رو گرفت تا ماشین رو بگرده. کارم داخل که تموم شد و رفتم توی ماشین همه چیز مرتب تقریبا مثل اولش بود. این دفعه چندمی هست که این ماجرا رو دارم ولی هر دفعه تمیز می گردن. از اینشون خوشم می یاد. بعضی وقتها فکر می کنم دچار این بیماری روانی شدم که زندانی با زندابانش حس تفاهم و همدردی می کنه.
تا اینجاش طبق روال بود تا رسیدم هتل و چمدونم رو باز کردم. یعنی خداییش جای تشکر و قدردانی داره. وسایل من توی این چمدون به همریخته و پرت و پلا بود. ولی این آقای افسر چنان قشنگ لباس های من رو تا کرده بود و اون بندهای روش رو بسته بود که هم خجالت زده شدم و گفتم برگردم تشکر کنم ولی دیدم به 2 ساعت پرسش و پاسخ دوباره نمی ارزه و هم دلم نمی آمد وسایل چمدون رو بهم بزنم. برای همین گفتم اینجا ازش یه تشکری کرده باشم.