داشتم زمینی می رفتم به
کشور دوست و همسایه ایالات متحده. ایرانی باشی، زمینی بری، نزدیک تعطیلات هم باشه
، عصر شنبه ساعت 4 بعد از ظهر هم باشه ودست آخر داری از یک مزری هم رد می شی که
شاید سالی 10 تا ایرانی هم به تورش نخوره. خلاصه تا اینجاش تقصیر خودم بود. حالا
رسیدیم دم مرز و مامور مرزبانی با نگاهی به پاسپورت و کمی اینور اونور کردن
پاسپورت می گه ماشین رو اون کنار پارک کن و بیا داخل. البته انتظارش رو داشتم.
حالا از 2 ساعت سوال پرسیدن و اینها بگذیرم که خودش داستانیه. کلی سعی کردم بهش
بفهمونم کارم چیه. دست آخر مجبور شدم با شکل و عکس توی اینترنت نشونش بدم.
وقتی که داخل بودم یک افسر
دیگه کلید ماشین رو گرفت تا ماشین رو بگرده. کارم داخل که تموم شد و رفتم توی
ماشین همه چیز مرتب تقریبا مثل اولش بود. این دفعه چندمی هست که این ماجرا رو دارم
ولی هر دفعه تمیز می گردن. از اینشون خوشم می یاد. بعضی وقتها فکر می کنم دچار این
بیماری روانی شدم که زندانی با زندابانش حس تفاهم و همدردی می کنه.
تا اینجاش طبق روال بود تا
رسیدم هتل و چمدونم رو باز کردم. یعنی خداییش جای تشکر و قدردانی داره. وسایل من توی
این چمدون به همریخته و پرت و پلا بود. ولی این آقای افسر چنان قشنگ لباس های من
رو تا کرده بود و اون بندهای روش رو بسته بود که هم خجالت زده شدم و گفتم برگردم
تشکر کنم ولی دیدم به 2 ساعت پرسش و پاسخ دوباره نمی ارزه و هم دلم نمی آمد وسایل
چمدون رو بهم بزنم. برای همین گفتم اینجا ازش یه تشکری کرده باشم.
۱ نظر:
دمش گرم. به این میگن وجدان کاری یا ...
ارسال یک نظر