این قدیمی ها نمی گذاشتند هیچ چیز دور
ریخته بشه. این مادر بزرگ ما هر وقت ظهر غذا درست می کرد اضافه غذا رو برای شب گرم
می کرد. اگر باز هم اضافه می آمد می دیدیم فردا ظهر یه آش عجیب غریب داریم. می
گفتم مامان بزرگ این آش چی هست. می گفت اسم نداره برنج و خورشت های مانده دیشب رو
با یه مقدار سبزی قاطی کردم و شده آش. ولی خداییش مزه اش خوب بود.
این حکایت فقط به غذا ختم نمی شد. در
مورد لباس هم ماجرا به همین منوال بود. لباس اول خریده می شد برای پسر خاله ما که
4 سال از من بزرگتر بود. بعد به من به ارث می رسید، بعد از من نوبت داداشم بود و
اگر بعد از چند نسل جون سالم به در می برد و کسی در خانواده زاد و ولد نداشت این
لباس بیرونی که الان برای ما کوچک شده بود به شیوه ای ماهرانه به لباس توی خونه
تبدیل می شد. فکر نکنید این پایان داستان چرخه بود. بعد از چند سال در خانه پوشیده
شدن یه روز به خانه می آمدی و می دیدی دستگیره ای به دستگیره ها اضافه شده و اون
همون لباس سالهای قبل ما بود. بعضی وقتها البته به پارچه گردگیری تبدیل می شد. این
همه بازیافت واقعا آفرین داشت. البته یکبار پدر ما به ما گوشزد کرد که سالهای قبل
دستگیره هم پایان خط نبود و پارچه های دستگیره پس از مستهمل شدن به آقایه گیوه ساز
سپرده می شد تا در ته گیوه بکار رود تا به مرور زمان و با راه رفتن پودر و نابود
شود.
شاید این فرهنگ زیبا ریشه افکار و
عملکرد سیاسی ما هم شده باشد. اینکه تا یک سیاست مدار زنده است از او در سمت های
مختلف استفاده کنم تا بنده خدا پودر و نابود شود. حتی شاید بعد از مرگش هم ولش
نکنیم. یک روز به یکی رای می دهیم که یکی دیگه رای نیاره، 4 روز بعد دوباره از
اونی که علیه اش رای دادیم حمایت می کنیم تا یکی دیگه رو کله پا کنیم. برای یک عده
ثابت خودمون نقش تعیین می کنیم و هیچ آدم جدیدی رو وارد بازی نمی کنیم. حتی یک لحظه
هم فکر نمی کنیم که این پیر مقدس امروز ما پیر منفور 10 سال پیش بود. عکس ندیده
احمد شاه و زدیم بالا سرمون و شاهزاده صداش می کنیم. انگار نه انگار که بعد از اون
تا حالا 2 تا سلسله عوض شده.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر