eXTReMe Tracker

۰۱ اسفند، ۱۳۹۴

یک قاب خالی

دیروز مرد. هیچ وقت دلم نیامد که ازش عکس بگیرم. هر بار باهاش بودم این فکر که روزی از دستش می دهم نمی گذاشت که از بودن باهاش لذت ببرم. دلم نمی آمد ازش عکس بگیرم. دستم به دوربین نمی رفت. خیلی سخته شاید نفهمی و شاید بگی که این دیوانه کیه. ولی این عین حقیقته. تا حالا کسی رو اونقدر دوست داشتی که نخواهی ببینیش؟ اون هم از همین جنس بود. وقتی کنارش بودم فقط می خواستم ساکت بنشینم و نگاهش کنم. هربار که دهنم رو باز می کردم و حرفی می زدم انگار از اون بالا بالاها تلپی باز می افتادم روی زمین. باز خاکی می شدم. هرچی هم سعی می کردم حرف های پر مغز بزنم باز فایده نداشت. صدا از جنس ماده بود ولی او نه. فاصله زیاد بود. فاصله من با اون. شاید فاصله جسم هامون کم بود ولی فاصله روحیمون زیاد بود. زیاد. و این فاصله هم چیزی نبود که بشود با یک روز و یک هفته و حتی یکسال کمش کرد. خیلی عذاب آور بود در کنارش بودن. هم عذاب آور هم لذت بخش.
امروز هرچی گشتم که شاید عکس خوبی ازش داشته باشم دریغ از یک عکس. چند تا عکس پیدا کردم ولی همه آنها قدیمی بودند و توی هیچ کدومشون صورتش به طرف دوربین نبود. آدم های بزرگ اینقدر بی سروصدا به دنیا می آیند و آرام زندگی می کنند و با آرامش می میرند که هیچ اثری ازشون نمی بینی مثل باد.

هیچ نظری موجود نیست: