۰۵ مهر، ۱۳۸۸
حال ما
۰۲ مهر، ۱۳۸۸
سه ماه مرخصی
یکی از بچهها می خواست برای دانشگاه ما apply کنه برای همین رزومهاش رو فرستاده بود برای یکی از استادها. استاده هم گفته بود که باید با من در مورد اون صحبت کنه. خلاصه روز سوم یا چهارم بود که استاده رو دیدم. بعد از پرسیدن اوضاع ایران و چه خبر بود و بعد چی میشه و .... خواست در مورد اون نفری که رزومه فرستاده بود با من صحبت کنه. فامیل این دوست ما هم حقیقی هست. خلاصه این استاد کانادایی یه نفس عمیق کشید و بعد از تمام کردن اسم این دوست من دیدم که به نفس نفس زدن افتاده. طفلک فکر کنم اولین باری بود که " ح" و "ق" رو با هم یکجا تو یک کلمه میدید.
الان هم خیلی سرم شلوغه هرچی میدوم باز هم میبینم عقب هستم.
۱۵ شهریور، ۱۳۸۸
زندگی
اگر دروغ نگویی کارت پیش نمیرود. اگر غلو نکنی حرفت خریداری ندارد. اگر شبهات را با اعتماد به نفس به عنوان حتمیات بیان نکنی کسی روی حرفت حساب نمیکند. اگر معایب پنهان نکنی به مقصودت نمیرسی. اگر زمین را شخم نزنی نمیتوانی دانه بکاری و اگر خراب نکنی نمیتوانی بسازی.
تا بحال شده که یک دروغ را سریع بیان کنید؟ یعنی یک سوال پرسیده میشود و شما بدون حضور ذهنی قبلی و بلافاصله یک جواب دروغ بدهید؟ اینقدر سریع که حتی سلولهای مغز فرصت تحلیل سوال را نداشته باشند. در اینجور موارد یک حس جالب به آدم دست میدهد. حس میکنی که این دروغ حقیقت است و اتفاق افتاده. تو حودت را به قالب دروغ میبری و سناریو سازی میکنی و خودت سعی میکنی به خودت بقبولانی که این اتفاق رخ داده. مثلاً اگر شما چندین بار با ماشین تصادف کرده باشید. بعد در یک مراسم جوایزی هزار دلاری به افرادی با شرایط خاص داده میشود. مثلا دسته اول افرادی هستند که تابحال به قله دماوند صعود کرده باشند. دسته دوم افرادی که به پنج زبان صحبت کنند و هی مجری افراد با شرایط خاص را مطرح میکند و به آنها جوایزی میدهد و شما مشتاقانه منتظر شرطی هستید که شامل حال شما هم بشود بعد ناگهان این سوال مطرح شود که هر کسی که تا بحال بعد از پنج سال رانندگی تصادف نکرده است هزار دلار جایزه دریافت میکند. اگر شما سریع تصمیم بگیرید تا خود را در این گروه از افراد جای دهید و دست خود را بالا بگیرید. مغز شما ابتدا روی این مسئله تاکید میکند که شما تا بحال ده سال رانندگیکردهاید بعد برای توجیه خود شما به شما میقبولاند که در تصادفاتی که داشتهاید تقصیر با شما نبوده و در مواردی هم که شما مقصر بودهاید شما ماشین را به دیوار زدهاید و به ماشین دیگری نزدهاید پس تصادف حساب نمیشود. مغز شما آنقدر دلیل میآورد تا شما را مجاب کند که شما لایق این جایزه بودهاید و هیچ دروغی نگفتهاید. این قابلیت مغز بسیار زیباست. بسیار ماهرانه بار عذاب را از روی شانه شما بر میدارد و شما به خود میگویید:
چارهای نداشتم.
همه این کار را کردند.
خودش گفت
فلانی از من خواست
حالا یکبار که طوری نیست
...
بعضی وقتها رفتارهایی میبینیم که باعث میشود دوباره به افکار خودم نگاه کنم. گاهی میخواهم روش زندگی و نوع نگاهم را تغییر بدهم ولی باز میگویم نباید یک یا دو نفر و یا حتی بخاطر جو حاکم بر اکثریت افراد چیزی را که خودم دوست دارم را صرف نظر کنم و جوری زندگی کنم که دوست ندارم. چون آنوقت بجای زندگی باید فیلم بازی کنم. به خودم فشار بیاورم حرفهایی که دوست ندارم بزنم و جلوی بعضی از حرفهایی که دوست دارم را بگیرم. ولی انسانها طالب دروغ هستند. ما به دنبال دروغگوهای بزرگ هستیم تا به آنها تکیه کنیم. دروغگوهایی که به ما آرامش خاطر و اطمینان قلب میدهند. دروغگوهایی که معایب را میپوشانند. دروغگویی که به من میگوید تو زیبایی. دروغگویی که به من میگوید تو باهوشی. دروغگویی که برای من آیندهای رویایی ترسیم کند. دورغگویی که سرطان مادر من را با دعایی علاج کند. دروغگویی که چهار ماهه زبان انگلیسی من را فول کند.
دیگه کسی یوسف را به پیرزنی که برای خریدن او تنها خروس خودش را آورده بود نمیدهد. پیرزن هم باید دروغ بگوید.
۱۱ اردیبهشت، ۱۳۸۸
برگی از تاریخ
۲۳ فروردین، ۱۳۸۸
چند نکته
1 محمود دوست عزیز من که من را هم میشناسد گفت که نوشته من دروغ سیزده بوده. دروغ چه سیزده و چه غیر سیزده خیلی بار سنگینی برای من دارد. من فکر نکنم دروغ گفته باشم و یا نیازی به گفتن آن داشته باشم. در مورد تاخیر من که چندباری که هواپیما تاخیر داشته هیچگونه کوپنی دریافت نکردم. در مورد نداشتن فیلم در پرواز تورونتو به لندن خدا رو شکر تنها نبودم و ایمان و نسیم هم با من بودند و میتوانی از آنها بپرسی. در مورد سیبیسی هم که خودم به چشم خودم دیدم که کامنتها را سانسور میکند و چیز تازهای نیست میتوانی امتحان کنی و کامنت خلاف جریان بگذاری. در مورد بهترین شبکه خبری متاسفانه با تو هم عقیده نیستم. خودت هم میدانی اگر در دنیا اتفاقی در حال رخ دادن باشد سیبیسی گزینه خوبی برای پیگیری خبر نیست ولی در مورد تحلیلها با تو موافقم که تحلیلهای بیطرفانهای دارد ولی محدود به اتفاقاتی میشود که تاریخ مصرف آنها گذشته و همچنین بسیار محدود است. در مورد مردن در اورژانس البته که قابل مقایسه با ایران نیست بعد هم خیلی از افرادی که میبینند که کارشان طول میکشد به مراکز خصوصی میروند. مثل یکی از دوستان ما که دستش بریده بود. ولی در ایران طرف چنین سرمایهای را ندارد. بعد هم سطح بهداشت در کانادا با ایران قابل مقایسه نیست. بعد هم من از ایران تعریف نکردم. من گفتم این یک درد مشترک در دو کشور هست. بله در ایران خیلی بحرانیتر هست ولی در کانادا هم هست.
2 دوستی پرسیده بود چرا ناراحت هستم. راستش من فکر نکنم ناراحت باشم ولی این را میشود از کسانی که من را میشناسند پرسید. من اتفاقا شاد هستم و از زندگی لذت میبرم. این مطالبی هم که مینویسم نکات زندگی هستند نه ناراحتیهای زندگی
3 دوستانی فکر کردند که من از زندگی در کانادا ناراضی هستم. باید بگم من اگر لحظهای از کاری که میکنم احساس ناراحتی کنم ولش میکنم. پس راضی هستم که اینجا هستم. آدمی که از کاری که میکند ناراضی باشد خسران کرده
4 من نکات بد زندگی در کانادا را بیان کردم ولی این دلیل نمیشود که کانادا کشور بدی باشد. ما همیشه سعی در تقدیس بخشیدن به یه فرد یا یک موضوع هستیم و یا برعکس سعی در شیطانی دانستن کل ذات یک موجود را داریم. ما نمیتوانیم قبول کنیم یک جانی و قاتل میتواند پدر باشد. میتواند به زن خود عشق بورزد. میتواند مادر خود را دوست داشته باشد. شاید سعید حنایی را یادتان باشد همان کسی که در مشهد کلی زن را به دلیل اینکه به این نتیجه رسیده بود که آنها زنان خیابانی هستند کشته بود. یک فیلم مستند در مورد این آقا ساخته شده و در یوتیوب به راحتی میتوانید پیدا کنید. در این مستند با این آقا و خانواده او مصاحبه انجام میدادند و به راحتی میتوان عشق مادر، فرزند و زن این آقا را به این آقای قاتل دید. هیچ واقعیتی یک بعدی نیست. همه چیز همراه با عیب هست. سعی نکنیم عیبها را انکار کنیم. ولی وقتی عیبی هم مطرح میشود دلیلی وجود ندارد که هیچ خوبی در آن نباشد.
5 من نمیتوانستم در یک زمان هم در رابطه با خوبیهای کانادا بنویسم و هم بدیهای آن چون هم طولانی میشد و هم بیمعنی. من قبلاً در مورد مشکلات کار کردن در ایران نوشته بودم. اینبار در مورد کانادا نوشتم.
6 این نوشته من ناقص بود ولی هیچ متنی نمیتواند کامل باشد. انسانها فکر دارند. من هم تنها منبع خبری نیستم. انسانها میتوانند و باید همه منابع را بخوانند و خود تصمیم بگیرند. ما دوست داریم تا تقصیر را به گردن دیگران بیاندازیم و بگوییم فلانی فلان حرف را زد. کاری که زیاد انجام میدهیم. مثلاً میگویند که رشد جمعیت ایران به دلیل تبلیغات اول انقلاب برای بالا بردن جمعیت لشکر امام زمان بود. من این حرف را رد نمیکنم (توجه شود که قبول دارم ولی ...) ولی از طرفی هم مردمی که اینقدر راحت بشود فکر آنها و برنامههای آنها را تغییر داد مردمی خطرناک هستند. از آنها هر استفادهای میشود کرد. چنانچه در موقعیتهای حساس تاریخی چنین استفادههایی شده. مردمی که با دیدن کارتون فوتبالیستها ولو میشوند توی خیابان و در هر گوشهای فوتبال بازی میکنند. ملتی که در 80 سال گذشته بارها ارزشهای خود را تغییر داده. چیزی که 20 سال پیش ارزش بوده الان به حماقت تبدیل میشود. حماقتهای 10 سال قبل روشنفکری کنونی میشود. آقایی که یک روز از دیوار سفارت بالا رفته و خود باعث خرابی روابط ایران و آمریکا شده الان دم از روشنفکری و گفتمان میزند. آقایی که قبل از انقلاب میبایست در میکدههای تهران پیداش میکردی بعد ناگهان تحولی روحی در وی ایجاد میشود یک انقلابی میشود و علم اسلام به دوش میگیرد و مستان را شلاق میزند بعد کمی پیش میرود یک انقلابی روشن فکر میشود و در نهایت به خارج رفته و اپوزیسیون میشود. به زندگی خودمون نگاه کنیم به انتخاب رشتههای فصلی برای دانشگاهها. یک روز مهندسی برق، فردا عمران، پسفردا معماری بعد مهندسی نفت الان هم که اقتصاد روی بورس هست همه بچههای برق یا مکانیک شریف دارند اقتصاد یا MBA میخوانند. این چیز بدی نیست کلی هم منطق پشتش هست ولی حرکت کنترل شده نیست و درصد زیادی (نه همه) احساسی عمل میکنند. اگر فکر میکنید اینقدر تحت تاثیر قرار میگیرید مطالب من را نخوانید چون کامل نیست پر از نقص هست. من اینجا نه کشوری را سرکوب میکنم و نه از کشوری تعریف میکنم. بعضی وقتها نکاتی مینویسم شاید از بین آنها بعضیها به درد کسی بخورد. این نوشتهها مانند یک فیلم هست. بعضیها خندهدار، بعضیها ناراحت کننده، بعضی امیدوار کننده و بعضی بهانهگیرانه ولی هیچکدام واقعیت یک زندگی نیست. یک زندگی مانند یک فیلم رمانتیک نیست که نصف زمان آن در رختخواب بگذرد و یا مثل فیلمهای مجید مجیدی که همهاش درد و بدبختی و فقر باشد. اگر کسی توانست تمام فیلمها را کنار هم بگذارد میتواند زندگی کند وگرنه تحت تاثیر یک فیلم تفنگ بر میدارد و مردم را میکشد.
۲۰ فروردین، ۱۳۸۸
Maundy Thursday
۱۶ فروردین، ۱۳۸۸
شباهتهای دو کشور متفاوت
بعضی وقتها وقتی میبینیم که دو کشور متفاوت هستند فکر میکنیم نحوه زندگی در آنها باید خیلی متفاوت باشد. در صورتی که بعضی وقتها دیده میشود برخی از ظواهر در هر دو کشور یکی است و حتی شاید در کشور پیشرفته بدتر اجرا شود ولی در کل به دلیل کیفیت زندگی بالا این مشکلات جزئی دیده نمیشود ولی در یک کشور فقیر همین مسائل باعث درگیری میشود.
در تهران من در این اواخر شهرداری روزی شاید 3 بار آشغالها را جمع میکرد و اگر روزی آشغالها جمع نمیشدند بوی گند کل شهر را برمیداشت. حالا در کانادا چه خبر هست؟ آشغال هفتهای یکبار جمع میشود. تازه این آشغال باید در کیسه زباله باشد و یا بستهبندی شدهباشد در غیر این صورت آشغالها را بر نمیدارند. اگر درخت حیاطتان را هرس میکنید باید چوبهای آن را به قطعاتی با طول حداکثر نیم متر در آورید در غیر این صورت آنها را بر نمیدارند.
کانادا بعد از عربستان سعودی دارای بیشترین ذخایر نفت دنیا هست. عربستان دارای 267 میلیارد بشکه ذخیره نفت، کانادا 179 میلیارد بشکه و بعد ایران با 138 میلیارد بشکه بیشترین ذخایر نفت دنیا را دارند. زمستون پارسال رفته بودم خونه دوستم که کانادایی هست دیدم دم در به من جوراب داد گفتم من جوراب دارم گفت نه چون هوای توی خونه سرد هست بهتره این رو روی جورابهات بپوشی. دمای خونه را روی 18 گذاشته بود و شبها چون همه خواب هستند و زیر پتو میروند دما را روی 15 تنظیم میکنند. شیشههای همه خانهها دوجداره هست ولی باز عدهای برای صرفجویی بیشتر در زمستان پشت پنجرهها نایلون میکشند.
توی ایران اگر یکبار پرواز تاخیر داشت ملت فحش بود که به ایرانار و مملکت میدادند. بعد هم اگر تاخیر زیاد میشد و یک کیک و آبمیوه میدادند باز هم غر میزدند که این چیه فلان شرکت هواپیمایی غذا میدهد و هتل میگیرد و ... من اینجا توی این یکسال ونیم یه 6 باری با هواپیما مسافرت کردهام و آرزو به دلم ماند این ارکانادا سر وقت پرواز کند. همیشه یه یکساعت تاخیر را دارد. این دفعه آخری که داشتم میرفتم مونترال کل پرواز دو ساعت بود که ما دو ساعت تاخیر داشتیم. بعد جالب بود توی فرودگاه هیچکس جیکش در نمیآمد. حتی کیک و آبمیوه هم به ما ندادند. یکی از مسافرها که دیگه طاقتش تمام شده بود خیلی آرام و مودبانه رفت به مسئولهای فرودگاه گفت که من قراه یکی در مونترال بیاد دنبالم یک قرار دارم کی هواپیما پرواز میکند. مامور فرودگاه هم انگار که طلبکار باشد با صدای بلند که همه بشنوند گفت زنگ بزن به دوستت بگو که هواپیما تاخیر دارد و من نمیدونم کی میرسم. ایمنی هواپیما از کار شما واجبتره. بنده خدا شرمگین برگشت و آرام یکجایی نشست. آهان یادم رفت در این مدت هواپیمای جایگزین هم کسی نفرستاد که ما را سوار کند (تصوری که در ایران هست که در خارج اگر هواپیما مشکل داشت یکی دیگه میفرستند).
این از پروازهای داخلی یکبار هم که داشتم برمیگشتم ایران از تورونتو تا لندن با ارکانادا آمدم. چون در هواپیماها جلوی هر مسافر یک مانیتور هست و حدود 20 تا کانال را میگیرد و در پروازهای بینالمللی حدود 10 تا 15 تا فیلم هم هست که میشود تماشا کرد ولی برای شنیدن صدا یا باید خودت هدفون داشته باشی یا در هواپیما بخری. خوب من هم با خودم هدفون خودم را آورده بودم که حداقل در این 7 ساعت پرواز یه 2 تا فیلم ببینم که از شانس ما خلبان گفت که شرمنده امروز هیچ فیلمی نداریم. خلاصه ما تا لندن فقط داشتیم جیپیاس نگاه میکردیم. مهماندارها هم بداخلاق و لباسهای چروک که معلوم بود یه یکی دو هفتهای هست شسته نشده.
اینجا بلیط که میگیری یه قیمتی دارد. بعد باید مالیات به آن اضافه کنی، بعد شارژ فرودگاه میشود قیمت بلیط. بعد اگر غذا بخواهی باید 7 دلار اضافه بدهی، هدفن 5 دلار، متکا و پتو 5 دلار، اگر میخواهی از قبل صندلی خودت را انتخاب کنی 5 دلار، اگر میخواهی این گزینه را داشته باشی که بعداً تاریخ پرواز را تغییر دهی 5 دلار و....
بانک هم برای خودش داستانی دارد. اگر بیش از 3 هزار دلار بخواهی از حساب خودت برداشت کنی باید یکی دو روز قبل به بانک اطلاع بدهی تا بتوانی پول خودت را بگیری. به غیر از بعضی حسابهای خاص و دانشجویی بیشتر حسابهای بانکی باید یک پول سالیانه داد.
زمستون که دمای هوا به منفی 30 تا 40 میرسد اتوبوس خیلی نقش پررنگی در زنده ماندن شما بازی میکند. در صورت دیر رسیدن اتوبوس و یا نیامدن آن شما به راحتی جان به جان آفرین تسلیم میکنید و در آن هیچ شکی نکنید. البته میشود تا آمدن اتوبوس در فروشگاهی چیزی ماند بعد بیرون آمد. حالا این برنامه حرکت اتوبوس خانه ما در روز یکشنبه است. فاصله زمانی حرکت بین اتوبوسها بعضی ساعتها از یک ساعت هم بیشتر میشود. یعنی اگر یکی را از دست دادی باید یک ساعت دیگر بلرزی تا اتوبوس بعدی بیاید.
وضعیت سیاسی کشور هم چنین هست:
در جنگ جهانی اول و دوم به دستور ملکه حدود یکصد هزار سرباز کانادایی در جنگ در کشورهای دیگر کشته شدند. الان هم برای خوش آمدن آمریکا نیرو به افغانستان فرستاده.
کانادا رئیس جمهور ندارد و نخست وزیر دارد ولی فردی هست که ملکه او را انتخاب میکند. این فرد که جنرال گاورنر هست سمتی بالاتر از نخست وزیر دارد. حتی وقتی که اوباما در اولین سفر خود به کانادا آمد اول به دیدار جنرال گاورنر رفت بعد به دیدن نخست وزیر رفت. چند وقت پیش که بین نخست وزیر و پارلمان درگیری بود جنرال گاورنر پارلمان را بطور موقت منحل کرد. اخبار تلویزیون کانادا که از سیبیسی پخش میشود دست کمی از شبکههای استانی ایران ندارد. هیچ خبر درست حسابی پخش نمیکند. چند روز پیش یکی از خبرهای آن این بود که در یکی از شهرهای کانادا خانهای آتش گرفته و خوشبختانه صاحبخانه نجات پیدا کرده ولی گربه هنوز مفقود هست. این شوخی نیست خبر اصلی تلویزیون دولتی کانادا بود. خبری که این شبکه از اجلاس سران 20 پخش کرد این بود که زن اوباما دستش را پشت سر ملکه انداخته که بیسابقه بوده و یا به تحلیل لباسهای زن اوباما میپردازد. اگر سه هفته اخبار سیبیسی را دنبال کنید میتوانید مطمئن باشید که ارتباط شما با دنیای خارج قطع شده است. این شبکه بیشتر اوقات منتظر میماند تا عکسالعمل شبکههای آمریکایی را ببیند بعد تعیین موضع میکند درست مانند سیاست کشور کانادا. وبسایت سیبیسی هم سانسور میکند. هم خونهای قبلی من که نیجریهای بود برای یکی از خبرهایی که راجع به آفریقا بود کامنت گذاشت ولی کامنت او حذف شد. به کامنتهایی هم که آخر خبرها است نگاه کنید میفهمید که کاملا دستچین شده هستند.
در شهر ما رودخانهای وجود دارد که از آمریکا سرچشمه گرفته و از شهر ما میگذرد و به دریاچه منیتوبا میریزد. این رودخانه آلوده به مس و سرب هست برای همین کسی در آن ماهیگیری نمیکند. این رودخانه هر از چند گاهی طغیان میکند و شهرهای آمریکا و شهر ما را زیر آب میبرد. آخرین طغیان چشمگیر آن 1997 بوده است. بعد از آن شهردار شهر تصمیم میگیرد برای در امان ماندن شهر از طغیان مسیری فرعی دور شهر درست کنند که آب اضافی دورخانه به این کانال هدایت شود و شهر از طغیان در امان باشد. میلیاردها دلار برای این پروژه هزینه شده. امسال هم قرار است در هفته آینده رودخانه طغیان کند. در حال حاضر در آمریکا طغیان کرده و قرار است هفته بعد به ما برسد. نکته جالب این است که الان پشت دریچههای کانال یخ جمع شده و امکان باز کردن دریچهها نیست. البته سعی کردهاند که یخهای رودخانه که در مسیر سیل هست را بشکنند تا سیل راحت رد شود و با برخورد به یخها بالا نیاید و من فکر نکنم اتفاق زیاد بدی بیافتد ولی دریچههای کانال چند میلیاردی باز نمیشود. الان هم آب رودخانه حدود 4 متری بالا آمده و در تلویزیون گفتند که بهتر است قبل از مصرف آب آن را بجوشانید چون آب ممکن است دارای آلودگی باشد.
آب همه دریاچههای بزرگ کانادا آلوده است و پارسال تابستان که رفته بودیم دریاچه منیتوبا برخی از مناطق تابلوهای هشدار دهنده بود که آب آلوده است و اگر دارای ناراحتیهای پوستی یا تنفسی هستید بهتر است در آب شنا نکنید. دریاچههای میشیگان، انتاریو، ایری و سوپریور هم آلوده هستند.
بیمارستان که خدا نکند کارتان به آنجا برسد. چند نفر در بچهها کارشان به بیمارستان کشید و فقط برای یک پانسمان یا گچ گرفتن 7 ساعت معطل شدند. صاحب خانه من یکبار دستش را برید ساعت 5 بعدازظهر رفت اورژانس ساعت 11 شب تازه توانست دستش را پانسمان کند. خود کاناداییها هم از این سیستم طولانی ناراحت هستند. آخه هر فردی که کانادا کار میکند حدود نصف درآمدش را باید به مالیات بدهد بعد انتظار خدمات خوب دارد. شما هرجا کار کنید باید حداقل یکسوم درآمد را به مالیات بدهید که برای بعضی درآمدها به 45 درصد هم میرسد. بعد با باقیمانده پول هر جنسی بخرید باز باید حدود 12 درصد مالیات بدهید. ولی باز برای یک آنژییو باید یکسال در نوبت باشید. چند مدت قبل یکی از مریضها در صف اورژانس مرد.
به غیر از شهرهای بزرگ کانادا که مهاجران زیادی از کشورهای دیگر در خود جا دادهاند، جو حاکم در دیگر مناطق مذهبی است. کنار خانه ما که با مرکز شهر فاصله دارد و منطقهای مسکونی میباشد که جمعیت زیادی ندارد در یک مسیر 2 کیلومتری 4 کلیسا وجود دارد. من بعضی از یکشنبهها با صاحبخانهام به کلیسا میروم. این کلیسا نزدیک خانه است و در روز یکشنبه دو نوبت برنامه اجرا میکند و در هر نوبت سالن تقریبا پر است و حدود 300 نفر در هر نوبت میآیند . تازه این کلیسای بزرگی نیست. کلیساهایی هستند که تا 5000 هزار نفر در مراسم آن شرکت میکنند. سیستم کلیساهای آنها هم درست مثل مساجد ما هست با کمی تغییر در ظاهر. برنامههایی برای نوجوانان و کودکان دارند. در تابستان بچهها را به اردو میبرند. و برای کارهای عامالمنفعه داوطلب جمع میکنند. نوع حرفهایی هم که کشیش آنها میزند و دلایلی که برای اثبات حرفهای خود میزند هزار مرتبه سبکتر از آخوندهای خودمان هست. امروز که رفتهبودم کلیسا یه کشیشی را آورده بودند که کارش این بود که پول میگرفت و میرفت کشورهای مختلف و تبلیغ مسیحیت میکرد. من وقتی میگویم کشیش یعنی یه آقای کت و شلوار پوشیده و ریش تراشیده. این آقا کایت سواری جزو تفریحاتشان هست که فکر کنم این تفریح را هم با پول کلیسا انجام میدهند. بگذریم. این آقا آمده بود کلیسا که گزارش بدهد از کارهایی که کرده. شروع کرد تعریف از مسیحیان برزیل و بعد رفت توی مسلمانان فقیر مصری که آشغال جمع میکردند و بعد ناگهان جیزز را میبینند و مسیحی میشوند و بعد شروع کرد داستان آقایی به اسم هاکان از ترکیه را تعریف کردن که این آقا اهل مهمانی و خوش گذرانی بوده بعد افسرده میشود و شروع میکند نماز خواندن و قرآن خواندن بعد میبیند که اثری ندارد. یه شب این آقا دستی را بالای سرش میبینید اول فکر میکند توهم هست چشمش را میبندد و باز میکند باز آن دست را میبیند. بعد سعی میکند که آن دست را بگیرد که قیافه دوست مسیحی خودش را میبینید. فردا پیش دوست مسیحی خود میرود و داستان را تعریف میکند و آن دوست توضیح میدهد که دست به جیزز تعلق داشته و بعد این آقا مسیحی میشود و چون که مسیحی شده بود این آقا را به دادگاه میکشانند و میخواهند ملیت ترکی این آقا را از او بگیرند و چون ترکیه کشوری مسلمان هست برای ترک بودن باید مسلمان باشی در غیر این صورت تو را از کشور اخراج میکنند. بعد شروع کرد به زحماتی که برای این آقای ترک در دادگاه میکشند تعریف کرد و رو به افراد داخل کلیسا گفت آیا شما جای این آقا بودید اعتقاد خود را حفظ میکردید. بعد ملت هم داشتند چهار چشمی حرفهای این کشیش را گوش میکردند و از روی تاسف که چه در این کشورهایی مانند ترکیه و مصر میگذرد سر تکان میدادند. بعد کشیش گفت برای این آقای ترک دعا کنید و برای کمک بیشتر در دادگاه به پول هم نیاز هست پس پول هم بدهید. من بعد از تمام شدن مراسم پیش این کشیش محترم رفتم و گفتم تا جایی که من میدانم ترکیه کشوری سکولار هست و حتی پوشیدن حجاب در دانشگاههای آن ممنوع هست پس امکان ندارد که کسی را بخاطر مسیحی شدن به دادگاه بکشانند و مسیحی بودن جرم نیست. بعد کشیش لبخندی احمقانه زد و گفت نه که حالا فقط بخاطر مسیحی بودن بلکه بخاطر اینکه در قانون ترکیه تبلیغ مسیحیت برای افراد زیر 18 سال ممنوع هست. من گفتم فکر کنم این برای تمام ادیان باشد نه فقط مسیحیت بعد گفت که آره ولی کلا بعضی مسائل سیاسی هم این آقا با دولت داشته. بهش گفتم مردم کانادا به خودی خود از کشورهای اون منطقه میترسند تو هم با این حرفهای غیر واقعی که میزنی تصویر بدی از آن کشورها نمایش میدهی بهتر نیست که برای تبلیغ دین خودمان به نکات مثبت دینمان تکیه کنیم تا بخواهیم بجای مردم را از ادیان دیگر بترسانیم. بعد بهش گفتم خوب حالا تو که اینهمه از اسلام و کشورهای دیگر بد گفتی حالا فرض کن من به جیزز شما اعتقاد پیدا کنم چه تغییری توی زندگی من رخ میدهد. من چطور باید بشوم؟ گفت تو باید اعتقاد داشته باشی که جیزز پسر خدا برای بخشیده شدن گناهان ما خودش را قربانی کرد. گفتم باشه اعتقاد پیدا کردم خوب حالا باید چکار کنم؟ گفتم این اعتقاد هیچ اثری در زندگی من ندارد. اعتقاد درست اون اعتقادی است که تغییری در روش زندگی من بدهد و ... خلاصه آخرش انگار که میخواد ماستمالی کند گفت ببخشید اگر شما را رنجاندم من گفتم من را نرنجاندی فقط بعضی مردم را از بعضی کشورها و آدمها ترساندی و بین آنها دشمنی انداختی این بود کل نتیجه حرفات.
از مواد مخدر هم همین بس که اکثر جوانان و نوجوانان ماریجوانا یا گرس و حتی قرصهای اکس را تجربه کردهاند و شما به راحتی در خیابان جوانانی را میبینید که دارند گرس میکشند.
خیلی از کانادا بد گفتم ولی مردم اینجا شاد هستند چون پول دارند چون جمعیتشان کم است و وسعت کشورشان زیاد. چون یکسوم آب شیرین دنیا را دارند چون نفت دارند. چون چوب و جنگل دارند. چون مردم اینجا درمانده نون شبشان نیستند. چون هر شغلی داشته باشی میتوانی بهترین زندگی را داشته باشی. چون به مردمشان آموزشهای درست دادهاند. چون اینجا با 400 سال از آن فرهنگ 2500 سالهای که ما همیشه دم از آن میزنیم جلو افتادهاند. من خواستم بگم که مشکل مملکت ما این مشکلاتی نیست که من گفتم چون در کشورهایی مثل کانادا این مشکلات حتی به شکل بدتری وجود دارد. مشکل جای دیگر است شاید مشکل خود ما باشیم.
۰۹ فروردین، ۱۳۸۸
برعکسش هم درسته. یه چیزی تو ذهنت هست میخواهی بگویی ولی وقتی بیان میکنی برداشت دیگری از حرفت میشود. ایدهآلی در ذهنت هست که میخواهی اونجوری زندگی کنی ولی وقتی دور خودت رو میبینی میفهمی چقدر از آن ایدهآل دوری. دوست داری یکجور لباس بپوشی ولی محیط وادار به پوشیدن لباس دیگری میکند. باید اینجوری رفتار کنی، اینجوری حرف بزنی، اینجوری زندگی کنی و اینجوری فکر کنی. جمع و جور کردن این پازل هزار قطعه که هیچجاش به هیچجا نمیخورد سخته و گاهی بعد از کلی زور زدن که این قطعات را کنار هم بگذاری یهو همهاش از هم میپاشد. وقتی هم خودت میشوی اونوقت کسی به تو نمیخورد چون شکل تو با شکل آنها فرق دارد.
همه چیز را از خودمان دور کردهایم و در یک محیط ایزوله زندگی میکنیم. همه چیز شکل ثابت دارد، همه چیز فرم دادهشده است. هیچ چیز غیر قابل پیشبینی در آن رخ نمیدهد. دیگر مثل قدیم نیست که همه با هم در یک خانه زندگی کنند و تمام وقایع را ببینند. دیگر مثل قدیم نیست که از دنیا آمدن بچه تا مردن و غسل دادن آدمها جلوی چشم ما رخ دهد. اگر با آدمهای پیر حرف بزنی بعضی وقتها میبینی در مورد مسائلی حرف میزنند که برای ما یا بیتربیتی هست یا شرم آور است ولی این موضوعها برای آنها مواردی طبیعی است. ما کارهای خودمان را بر دوش دیگران گذاشتهایم تا کمتر از خودمان بدمان بیاید. ما سالمندان را به خانههایی شیک با پرستارانی خندان که همواره مراقب آنها هستند سپردهایم تا بهتر به آنها رسیدگی کنند. ما به دنیا آوردن بچه را به دکتری در بیمارستان سپردهایم تا خانهمان کثیف نشود. ما دیگر مرغ را در حیاط سر نمیبریم چون وحشیگری هست ولی بجای آن 10 برابر پدربزرگمان مرغ میخوریم. ما دیگه توی مزرعه گندم نمیکاریم به جای آن مزرعههای بزرگی هست که گندم همه در آن کاشته میشود پس برایمان اهمیت ندارد که امسال چقدر باران باریده. دیگه هیچ حسی نسبت که چیزهایی که میخوریم و میبینیم نداریم. فقط کار خودمان برایمان تعریف شده است. و از اون کار پول بدست میآوریم و آن پول را میدهیم و همه چیز میخریم ولی درکی از آنها نداریم.
۰۶ فروردین، ۱۳۸۸
سفر در زمان
جریان از کجا شروع شد؟ نشسته بودم توی آفیش که دو تا از دانشجوهای استادم آمدند توی آفیس و شروع کردند بحث کردن سر این موضوع که چرا استاده سر کلاس برگشته گفته اجداد انسانها میمونها هستند. بحث به پیدایش انسان و خلق ناگهانی انسان رسید. خوب وقتی بحث به خلق ناگهانی میکشد باید انتظار داشت که متعاقب آن بحث به ناپدید شدن ناگهانی انسان هم بکشد. وقتی بحث به غیب شدن رسید آنها شروع کردند در مورد پروژه فیلادلفیا صحبت کردن. من که توی باغ نبودم گفتم این پروژه چی هست. که توضیح دادند که در اواخر جنگ جهانی دوم یک پروژه سری در آمریکا برای ناپدید کردن یک کشتی با خدمه آن انجام شده که شایعات زیادی در مورد آن هست که میگویند کشتی را با یک میدان الکترومغناطیس قوی ناپدید کردند و بعد از چند لحظه دوباره کشتی را ظاهر کردند و بعد از ظاهر شدن مشاهده شده که خدمه کشتی بعضیهاشون ناپدید شدهاند و بدن بعضی دیگه با بدنه کشتی ترکیب شده و افراد نصف بدنشان داخل آهن رفته و عدهای هم سالم برگشتند. بعداً آن عده مفقود شده صدها کیلومتر دور تر ظاهر شدند. اگر توی یوتیوب هم بگردین خیلی از این داستانها در مورد پروژه فیلادلفیا پیدا میکنید. ولی مسئله از این قرار بوده که ارتش آمریکا قصد داشته با میدان مغناطیسی یک کشتی را از دید رادارها مخفی کند نه که کشتی را غیب کند. چنانچه وقت داشتید این قضیه را میتوانید در یوتیوب (البته اگر فیلتر نباشد و دسترسی داشته باشید)0اینجا ببینید:
http://www.youtube.com/watch?v=ChjyCR8V2Bg
http://www.youtube.com/watch?v=MtQBT15DX34
http://www.youtube.com/watch?v=UMHzu3RsEkA
http://www.youtube.com/watch?v=bU4WS8i2R-8
http://www.youtube.com/watch?v=8kodQm2K3YM
ولی همین جستجو در مورد پروژه فیلادلفیا و غیب کردن اشیا من را به مسائلی چون سفر در زمان، موجودات فضایی و غیب کردن اشیا رساند. خوب بگذارید اول از موجودات فضایی صحبت کنیم. آیا موجودات فضایی وجود دارند یا نه؟ اگر وجود داشتند ما میبایست سیگنالی از آنها دریافت میکردیم. ولی نکته اینجاست که ما در بررسی سیگنالها فقط فرکانسهای هیدروژن را بررسی میکنیم چون ساده هست ولی امکان فرستاده شدن چنین سیگنالهایی توسط موجودات فضایی خیلی پایین است چون آنها برای برقراری ارتباط میتوانند از لیزر و یا دیگر تکنولوژیها استفاده کنند. همچنین ما تنها بخش کوچکی از فضا در حدود 100 سال نوری را مورد بررسی قرار میدهیم درحالی که جهان بسیار بزرگتر از این اندازهاست. برای جستجوی موجودات فضایی باید تمامی باندهای فرکانسی مورد بررسی قرار گیرند تا شاید نشانی از سیگنالهای بیگانه در آن دیده شود. در ادامه این احتمال پیش میآید که موجودات فضایی در بعد دیگری هستند. یعنی لزومی ندارد که جهان 3 بعدی باشد بلکه تئوری ریسمان میگوید که جهان 11 بعدی است و یک بعد آن زمان میباشد و 3 بعد آن ابعادی هستند که ما مشاهده میکنیم و 6 بعد دیگر ابعاد ریسمانهای تشکیل دهنده ذرات بنیادی میباشند. پس موجودات فضایی میتوانند همین کنار ما باشند ولی در یک جهان دیگر موازی جهان ما. برای سفر بین این جهانها به انرژی زیادس نیاز است که دانشمندان سعی دارند در شتاب دهنده سرن این موضوع را با برخورد داردن دو ذره مورد بررسی قرار دهند. چنانچه انرژی قبل از برخورد ذرات بیش از انرژی بعد از برخورد باشد نشان میدهد که مقداری انرژی به بعد دیگری انتقال یافته است.
نکته دیگری که در مورد موجودات فضایی وجود دارد این است که اگر آنها با ما هزاران سال نوری فاصله داشته باشند حتی اگر با سرعت نور هم مسافرت کنند هزاران سال طول خواهد کشید تا به ما برسند. این مسئله هم دو راه حل دارد. یکی اینکه فردی که با سرعت نور مسافرت میکند زمان برای او متوقف میشود. و دیگری خم کردن فضا است. فرض کنید که یک صفحه کاغذ دارید و روی آن دو نقطه مشخص شده است. نزدیکترین راه بین این دو نقطه خط راستی است که آنها را به هم وصل میکند. ولی بیایید مسئله را جور دیگری ببینیم و صفحه کاغذ را تا کنیم بطوری که این دو نقطه روی هم بیافتند. در این حالت فاصله بین دو نقطه صفر میشود. ولی برای خم کردن فضا به انرژی زیادی در حد انرژی یک سیاهچاله نیاز است. برای جالبتر شدن مسئله این فرضیه را هم به آن اضافه میکنیم که موجودات سه بعدی نیستند بلکه بیش از 3 بعد دارند. در این صورت چه اتفاقی میافتد؟ برای درک بهتر آن باز به مسئله کاغذ برمیگردیم. فرض کنید کاغذ دنیای ما باشد. افراد درون کاغذ تنها دو بعد طول و عرض را میبینند و قادر به دیدن بعد ارتفاع نیستند. سوزنی را به این کاغذ وارد کنید. آن قسمت از سوزن که درون کاغذ است توسط موجودات داخل کاغذ دیده میشود و مابقی سوزن که بالا و پایین کاغذ است دیده نمیشود. اگر سوزن را از درون کاغذ خارج کنید سوزن هنوز وجود دارد ولی از دید افراد درون کاغذ ناپدید شده است. حال فرض کنید که با یک انرژی زیاد کاغذ یا همان جهان را تا میکنیم بعد دوباره سوزن را وارد میکنیم. چی دیده میشود؟ سوزن دو قسمت کاغذ را سوراخ میکند پس سوزن در دو جا توسط موجودات درون کاغذ دیده میشود. یعنی در یک لحظه یک فرد در دو نقطه مختلف از جهان هست.
این مطالب را در یوتیوب میتوانید اینجا ببینید:
http://www.youtube.com/watch?v=Kw8dcb8iKSM
http://www.youtube.com/watch?v=EWnoMaSgYPY
http://www.youtube.com/watch?v=SafwXdP7ylc
حالا برمیگردیم به مسئله اصلی که همان سفر در زمان است. بعد از اینهمه خم کردن فضا این ایده به ذهن میرسد که زمان را هم خم کنیم و برگردیم به عقب. ولی اینجا یک پارادوکس وجود دارد. فرض کنید شما به گذشته برگردید، جد خودتان را پیدا کنید و او را بکشید. چه اتفاقی میافتد؟ آیا امکانپذیر است؟ پس سفر در زمان بیمعنی است؟ برای این پارادوکس هم یک تئوری وجود دارد که پیشنهاد میکند زمان مانند یک رودخانه است و ما روی یکی از خطوط جریان این رودخانه هستیم. وقتی که به گذشته سفر میکنیم در حقیقت از یک رشته زمان به رشته دیگر میرویم. این رشتهها و یا خطوط موازی در حقیقت جهانهای موازی با جهان ما هستند. فردی را که ما در سفر به گذشته کشتهایم در حقیقت جد ما در یک جهان دیگر بوده. این جد ما همه خصوصیات جد واقعی ما در این جهان را دارد حتی دیانای آنها یکی است ولی دو فرد مختلف هستند. ما با سفر به جهانهای موازی میتوانیم روی آنها اثر گذاشته و جهت آنها را تغییر دهیم. اگر فیلم فمیلی من را دیده باشید یک همچین ایدهای دارد. نشان میدهد یک مردی با دختری ازدواج میکند و بعد از 13 سال کلی بچه دارد ولی چون زود ازدواج کردهبود نتوانسته بود درسش را تمام کند درنتیجه یک شغل ساده پیدا کرده بود. در همین زمان نشان میدهد اگر این مرد با این دختره ازدواج نکرده بود در چه وضعیتی بود و چه شغلی داشت. یعنی یک آدم در دو وضعیت مختلف به دلیل تصمیمهای متفاوت. تئوری جهانهای موازی میگوید که ما تنها در این جهان زندگی نمیکنیم. بلکه رفتار ما به صورت موازی روی جهانهای دیگر هم تاثیر میگذارد ولی قوانین فیزیکی حاکم بر جهانهای دیگر با قوانین فیزیکی حاکم در این جهان تفاوت دارد. بین جهانهای موازی تعامل است. این تعامل از ناپدید شدن ذرات بسیار ریز اتمی سرچشمه میگیرد. بررسیها نشان میدهد که ذرات زیر اتمی دائما در حال ناپدید شدن و ظاهر شدن هستند. در هر ناپدید شدن این ذرات از یک جهان به جهان دیگر میروند. جهانها مختلف مثل امواج رادیو هستند که همه آنها در فضا موجود میباشند ولی ما برای گوش کردن رادیو را روی یک فرکانس خاص تنظیم میکنیم ولی این مسئله باعث نمیشود که وجود دیگر فرکانسها را انکار کنیم. به نظر من هریک از ما در جهان خودش زندگی میکند و تماس ما با یکدیگر تنها برخورد این جهانها و خطوط زمانی است بعد از جدا شدن ما از یکدیگر هریک از ما در جهان خود زندگی میکنیم ولی جهان هر فردی یک جهان با بیشمار بعد است که در هر لحظه ممکن است دارای اشتراکاتی با دنیای دیگران باشد ولی هیچوقت دنیای کسی قادر نیست تمام ابعاد دنیای فرد دیگری را بپوشاند و افراد در یک جهان زندگی کنند.
http://www.youtube.com/watch?v=RnkE2yQPw6s
http://www.youtube.com/watch?v=OHsFMGTKTVE
۲۶ اسفند، ۱۳۸۷
سال نو مبارک
پیشاپیش رسیدن نوروز و بهار به همه مبارک باشد. امیدوارم سال خوب و شادی برای همه باشد.
در ولایت ما هم به میمنت نوروز دمای هوا ظرف مدت 4 روز از منفی 40 به مثبت 6 رسید و تلویزیون هشدار داد که احتمال دارد رودخانه شهر مانند سال 1974 طغیان کند.
فردا هم قرار است در دانشگاه مراسم چهارشنبهسوری برگزار کنیم. برای روشن کردن آتش میبایست از سکیورینی دانشگاه و معاون دانشگاه گرفته تا مرکز آتش نشانی شهر اجازه میدادند و برای روشن کردن آتش در فضای باز هم باید 75 دلار میپرداختیم. بعد هم چون قرار بود موسیقی پخش شود یه 31 دلار هم آنجا دادیم. اگر رقص هم قرار بود اضافه بشود یه 30 دلار دیگه میبایست بپردازیم که چون زمین هنوز برفی بود گفتیم که رقص را حذف کردند و همون 31 دلار را پرداختیم. هفته پیش رفتیم کلی وسایل آتش بازی گرفتیم. خداییش تو ایران برای چهارشنبهسوری این همه ترقه و فشفشه نگرفته بودم که اینبار گرفتم. شنبه هم در یک هتل قرار است مراسم نوروز را برگزار کنیم.
خلاصه هفته دیگه یا ما زیر آب میریم یا بخاطر الواتی و بر هم زدن نظم عمومی از کانادا بیرونمان میکنند یا همه چیز به خیر میگذرد.
۲۰ اسفند، ۱۳۸۷
سلمانی
من از وقتی که آمدم کانادا سلمانی نرفتم. خودم موهای خودم رو کوتاه میکردم. اولها که همه را با ماشین یک دست کوتاه میکردم ولی این اواخر حرفهای شده بودم دورها را با ماشین و جلوی سر را با قیچی کوتاه میکردم. آخرینباری که کوتاه کرده بودم دسامبر بود. یه دو سه ماهی بود سلمانی نرفته بودم موهام خیلی بلند شده بود ولی خودم خوشم میآمد ولی این اواخر با تذکر برخی از دوستان رفتم کوتاهشان کردم. چون عید نوروز نزدیک است و جالب نیست در انظار عمومی با کلهای نیمه کچل ظاهر شد لذا تصمیم گرفتم اینبار بعد از چندین سال (شاید 5 سال) سر خود را به دست آرایشگر بسپارم. آخه من با این سلمانیها مشکل دارم. یا خیلی کوتاه میکنند یا دور سر را خالی میکنند و بالا سر را دست نمیزنند. برای همین ایران هم که بودم مادر گرامی سر بنده را کوتاه میکرد. ولی اینبار حرف آبرو و حیثیت بود و شوخی نبود. خلاصه رفتم سلمانی دانشگاه و سر خود را به دست یک بانوی با کمالات کانادایی سپردم. طبق رسم سلمانیها ضمن کوتاه کردن سر تا فیهاخالدون تخلیه اطلاعاتی شدم. کی هستم، چی میخونم، کجایی هستم، چند وقت هست اینجا هستم و...
ولی نکته جالبی بود دختره سر من را با تیغ کوتاه کرد بعد آخر سر با قیچی صاف و صوف کرد. تا حالا ندیده بودم کسی با تیغ کوتاه کند. بعد کله بنده را شست و خواست که سشوار بکشد گفت موهات رو چه حالتی میدهی من هم گفتم یکوری شونه میکنم. بعد رفت که همون کار را بکند من فکر کردم و بهش گفتم البته اگر تو ایده بهتری برای موهای من داری همون شکلیشون بکن. دختره از خدا خواسته گفت آره بگذار در همشون کنم بعد از در هم کردن به دستاش ژل زد و موهای ما را یه چیزی تو اُردرهای تاج خروسی یا همان اِجی کانادایی در آورد. خداییش یه 7 یا 8 سالی من را جوان کرد من هم بهش انعام خوبی دادم. فرداش که رفتم حموم و موهام را به حالت قبلی در آوردم دیدم باز خواهرمان این بالای سر ما را دست نزده و فقط اطراف را کوتاه کرده ولی دوستان میگویند خوب است.
مادرم زنگ زد و گفت تهران هوا خیلی گرم شده بعد من یادم افتاد که آهان داره بهار میشود ولی ما امروز هوامون منفی 25 بود که با باد میشد منفی 39.
قبل از رقتن به سلمانی
بعد از رفتن به سلمانی
۱۷ اسفند، ۱۳۸۷
پیرمرد
سرش رو به پنجره چسبونده بود و به بیرون نگاه میکرد. ساعت نزدیک 5 بعد ازظهر بود و یه دو ساعتی به تاریکی هوا مانده بود. امسال بارون خوبی باریده بود و همه بوتههای دشت سبز بودند. ولی این بارندگی روی آب قنات اثر زیادی نگذاشته بود چون یه 5 سالی بود که بارندگی کافی نشده بود. ماشین همین طور که میرفت به باغهای پسته اطراف جاده نگاه میکرد. به دور خیره شده بود. نمیدانم داشت به درختان نگاه میکرد یا داشت مشکلات زندگی را توی مغز خودش مرور میکرد. هفتاد و سه سال سنش بود و پنج تا بچه داشت. سه تا پسر داشت و دو تا دختر. دو تا از پسرهاش به شهر رفته بودند و یک دخترش هم ازدواج کرده بود و تهران زندگی میکرد. یه پسر براش مونده بود که تازه از سربازی برگشته بود و یک دختر 17 ساله. پسره داشت چاه رو میکند که موقع بالا آمدن از چاه خاک زیر پاش خالی میشود و ته چاه میافتد. موقع افتادن به دیواره چاه چنگ زده بود که ناخنهاش کنده شده بودند. فکش هم به دیواره چاه خورده بود و پر خون شده بود. پسر را سوار وانت غلامرضا کردند و به بیمارستان رساندند. پرستار گفت که لباسهای پسرش را در بیاورد. داشت سعی میکرد که لباسها را در بیاورد ولی پسر خیلی بیتابی میکرد آخه همه دستهایش زخم شده بود. یه پرستار مرد که قد بلندی هم داشت با سرعت از بیرون وارد شد تا یه مریض را برای بخیه زدن به یه اتاق دیگه ببرد. وقتی پیر مرد را دید که دارد سعی میکند تا لباسهای پسر را در بیاورد. سر پیرمرد داد زد هی داری چهکار میکنی پیرمرد. بعد قیچی را برداشت و پیراهن پسر را پاره کرد. پیرمرد نفهمید چرا پیراهن پسرش را پاره کرد آخه اون داشت کم کم موفق میشد تا پیراهن را در بیاورد. این پیراهن مال پسر بزرگش بود که وقتی رفت شهر با خودش نبرد و حالا این پسر کوچیکه از اون استفاده میکرد. پیرمرد لباس پاره شده را از روی زمین جمع کرد و کرد توی گونیای که همراهش آورده بود. آستینهای لباس خونی بود. جلوی پیراهن هم خونی شده بود. پسر بزرگش که توی شهر زندگی میکرد خودش رو رسوند بیمارستان. صورتی استخونی و آفتاب سوخته داشت با لبهای سیاه. شلوار و پیراهنی کهنه به رنگ سبز یشمی تنش بود. کفش چرمی سیاه خاک گرفتهای هم پاش بود که پشت آنها را برگردونده بود. پسر با موتور پیرمرد را به ایستگاه مینیبوس رساند و خود برگشت بیمارستان پیش برادرش. پیرمرد سوار مینیبوس شد و به سمت ده راه افتاد. در کل راه پیشانیاش را به پنجره چسبونده بود و به دور خیره شدهبود. مینیبوس که به سر جاده خاکی روستا رسید پیرمرد پیاده شد. جاده رو گرفت و شروع کرد به راه رفتن. یه نیمساعتی راه رفته بود که محمدحسن با موتور ایژ باباش رسید و پیرمرد را به ده رسوند. وقتی به ده رسید هوا دیگه تاریک شده بود. فردا ساعت 3 صبح نوبت آب پیرمرد بود. با این خشکسالی آب ده تقریبا نصف شده بود برای همین دیر به دیر نوبت آب میشد. کت قهوهای خاک گرفتهاش را در آورد و آویزون کرد و ساعتش را روی طاقچه گذاشت و کلاه پشمیاش را برداشت. رختخواب را پهن کرد و دوتا متکا گذاشت زیر سرش و لحاف را تا کشید روش ولی سرش بیرون بود. صبح حدود ساعت 2 بود که بلند شد و راه افتاد به سمت دشت. سر زمین که رسید دیگه نوبت آب اون شده بود. راه آب کرتها را باز کرد و خودش نشست روی بلندی لب جو و سفرهاش را باز کرد و شروع کرد به خوردن. خیلی خسته بود چشمهاش داشتند روی هم میآمدند. نوبت آبش که تمام شد راه آب کرت را بست و به سمت خونه راه افتاد. دیگه توان نداشت راه برود. نمیدونست این بخاطر کم خوابی است یا بخاطر نگرانی وضعیت پسرش. این اولین بار بود به پسرش فکر میکرد. بچه خوبی بود. بخاطر پیرمرد مونده بود ده و نرفته بود شهر. آخه پسرهای دیگه همه شهر بودند. تمام کارهای مزرعه را خودش یک تنه انجام میداد. تو این فکرها بود که رسید به زیارتگاه. هنوز تا خونه یه نیمساعتی راه بود و آفتاب هم در آمده بود. دیگه خیلی خسته بود. توی حیاط زیارتگاه گونیاش را زیر سرش گذاشت و با بازوی چپش روی چشمانش را پوشاند تا آفتاب اذیتش نکند و خوابید.
۱۰ اسفند، ۱۳۸۷
خدا
یه بحثی که خیلی داغ هست دینداری و اعتقاد به خدا هست. آیا باید دین داشت. آیا خدا وجود دارد. نکتهای که هست این است که ما بعضی مطالب را با هم مخلوط میکنیم. دین را خم و راست شدن و به کلیسا رفتن تعریف میکنیم و این دسته از آدمها کسانی هستند که این کار را برای خدا انجام میدهند و ما که این خم و راست شدن را انجام نمیدهیم به خدا اعتقاد نداریم.
خدا کیست؟ کسی که کلی دستور به ما داده که این کار را بکن و این کار را نکن؟ خوب طبق این تعریف اگر خدا یکی باشد و همه آدمهای به اصطلاح دیندار از آن خدا پیروی میکنند این افراد باید دارای رفتار یکسانی باشند. در صورتی که چنین نیست. پس یا خدا یکی نیست یا همه این آدمها دیندار نیستند. هم خونهای قبلی من از کشور نیجریه بود. مسیحی پروتستان بود. خیلی آدم مذهبی بود و تقریبا بایبل را از حفظ بود. این دوست من گوشت خوک میخورد ولی الکل نمیخورد. از اون پرسیدم مگر شما در بایبل ندارید که حضرت عیسی مشروب خورد. جواب داد نه آن مشروب فرق میکرد و غیر الکلی بوده. عدهای از بچههای عرب دانشگاه هستند که من مست آنها را دیدهام ولی نماز جمعه آنها ترک نمیشود. و یا بچههای هندو لب به گوشت و الکل نمیزنند. پس افرادی هستند که به اصطلاح یک دین را پرکتیس میکنند و به ظواهر آن دین عمل میکنند ولی دارای رفتارهای شخصی مختلفی هستند. با توجه به اینکه نمیتوان حتی دو مسلمان را پیدا کرد که دارای رفتار کاملاً یکسان باشند پس میتوان گفت باید و نبایدهای آنها فرق دارد پس خدای آنها فرق دارد. مسلمانی روزه میگیرد ولی غیبت میکند. یکی دیگه دروغ میگوید و ... هر آدمی با توجه به فرهنگی که در آن بزرگ شده، کودکی خود، ژنتیک و عقل خود تصمیم میگیرد که چهکاری را بکند و چه کاری را نکند. ادیان تنها قدری اطلاعات در اختیار ما قرار میدهد و قدری هم یادآوری میکنند وگرنه این ما هستیم که تصمیم میگیریم چگونه رفتار کنیم و این باید و نبایدها خدایان ما هستند. همه ما به خدا اعتقاد داریم چون خدا چیزی نیست جز ایدئولوژی ما برای زندگی. کسی نمیتواند بگوید برای نحوه زندگی خود هیچ دستورالعملی ندارد. این دستورالعملها خدایان ما هستند. دین را بزرگ نکنیم چون چیزی جز گوش زد کردن نیست. حتی کاراته و کنگفو هم جنبه روحی دارند و در ابتدا مقدس بودند و در معابد تعلیم داده میشدند و اساتید آن انسانهایی مقدرس بودند. سیکها 400 یا 500 سال پیش برای اتحاد مردم در مقابله با حملات ایرانیان به هند بوجود آمد. اکنون بعضی از این ادیان جنبه روحانی خود را از دست داده و تنها حرکات ورزشی آن باقی مانده. انجام حرکات یکسان دلیل بر یکی بودن رفتار انسانها نیست. شما کدام مسلمانی را دیدهاید که به تمام قرآن عمل کند؟ هر کافری را دید بکشد، به یتیمان کمک کند، زکات مالش را بدهد، ربا نخورد و ... همه ما دین را با شرایط خود تغییر دادهایم. چون اصلا نمیشود به کل قرآن عمل کرد و خود خدا هم چنین نمیخواهد. همانطور که موسی وقتی با خضر همراه شد از کارهای خضر سر در نیاورد. نفهمید چرا خضر آن پسر بچه را کشت و آن کشتی را سوراخ کرد. چون فهم آنها و دید آنها یکی نبود. موسی نه تنها این کارها را نمیکرد بلکه بعد از خضر هم نکرد چون نمیفهمید. ما هم تا جایی که از دنیای اطراف خود خبر داریم و تا جایی که از قرآن و دیگر کتابها میفهمیم عمل میکنیم و طبق نظر خودمان عمل میکنیم. پس همه آدمها متفاوت هستند پس هیچ دینی به این مفهوم که یک دایره بسته باشد و فرد داخل و یا خارج آن قرار بگیرد وجود ندارد.
در کانادا حکومت از دین جدا هست (دین به تعریف عام) برای همین خیلی چیزها آزاد است. مثلاً ازدواج همجنس بازها. این مسائل یکی از مسائل داغ آمریکا شمالی است و حتی یکی از موضوعاتی بود که کاندیداهای ریاست جمهوری آمریکا در مورد آن بحث میکردند وحتی از احمدینژاد هم در این رابطه سوال کردند. خوب میگوییم کشور مذهبی نیست پس ما ازدواج همجنس بازها را به رسمیت میشناسیم. خوب عالی ولی چند وقت پیش یک زوج گی (مردباز) از پرورشگاه درخواست سرپرستی یک بچه را کردند. خوب اگر ما این ازدواج را به رسمیت شناختهایم پس باید حقوق آنها مانند حقوق دیگر زوجها باشد و به آنها بچه بدهیم ولی از طرف دیگر این بچه چه گناهی کرده که باید در خانوادهای بزرگ شود که از داشتن مادر محروم باشد. بچه چی؟ اون که شعور ندارد تا حق انتخاب داشته باشد پس اگر او را به این خانواده بدهیم به این بچه تفکرات همجنس گرایانه تحمیل کردهایم در صورتی که اگر در یک خانواده دیگر بود چنین تفکراتی پیدا نمیکرد. حالا اینجا که دین نیست ولی این دلیل نمیشود هر کاری انجام شود. بعضی کارها فردی نیست و روی دیگران هم اثر میگذارد.
یا یک نمونه دیگر یک زن 60 ساله از روش بارداری مصنوعی باردار شد. توی تلویزیون از مردم نظر خواهی میکرد که نظر شما چی هست. عدهای میگفتند بدن خودش است و به شما ربطی ندارد و عده دیگری میگفتند این بچه اگر 10 ساله بشود مادرش 70 ساله خواهد بود که نه میتواند با او بازی کند و نه او را درک کند.
فرض کنید شما یک بچه دارید. بحث دین هم نیست بحث خدا هم نیست. چه سنی برای شروع رابطه با جنس مخالف برای این بچه مناسب است؟ 12 سالگی، 16 سالگی، 20 سالگی و یا اصلا نباید رابطه داشته باشد؟
بله تا وقتی که به عنوان یک شهروند عادی، بدون خانواده زندگی کنیم ممکن است مسائل ساده باشد ولی به محض اینکه سمتی بگیریم و یا تشکیل خانواده بدهیم این مسائل پررنگ میشوند. هرجور که به دنیا نگاه کنیم، آن را نتیجه بیگ بنگ بدانیم و یا اعتقاد به خلفت ناگهانی آن داشته باشیم. انسان را نسل تکامل یافته میمون بدانیم و یا موجودی که از ابتدا با شعور و شکل کنونی خلق شد. به آخرت اعتقاد داشته باشیم و یا به مجازات در این دنیا و یا اعتقادی به مجازات نداشته باشیم. همه این مجموعه اعتقادات سر منشا رفتار و تصمیمگیری ما هستند. اینها خدایان ما هستند که ما از آنها پیروی میکنیم. من کسی را ندیدهام که در زندگی خود الگویی برای رفتار کردن نداشته باشد و هر کاری را بیدلیل انجام دهد. از نظر من همه آدمها خدا دارند ولی خدایان آنها متفاوت میباشد. یک خدا میتواند زمینی باشد یا آسمانی. میتواند انسانی باشد و یا حقوقی. میتواند قابل لمس باشد یا نامرئی.
به خاطر بياوريد روزى را كه مىگويد: «همتايانى را كه براى من مىپنداشتيد، بخوانيد!)» ولى هر چه آنها را مىخوانند،جوابشان نمىدهند.
۲۶ بهمن، ۱۳۸۷
من کی هستم
یکی وقتی تیم ملی فوتبال مقابل استرالیا گل میزند سکته میکند و میمیرد. اگر به این مسئله مادی نگاه کنی یک نوری در یک جعبه به نام تلویزیون تولید شده به چشم میرسد، روی شبکیه میافتد و یک سری اعصاب را تحریک میکند و آنها یه سری سیگنال الکتریکی به مغز میفرستند و این باعث هیجان و مرگ یکی میشود. این مسخره نیست؟ ولی یکبار هم همین مسئله جور دیگری تکرار میشود. یکی از بستگان نزدیک من فوت میکند و کسی به من خبر میدهد. یک سری تار صوتی به ارتعاش در میآیند تولید موج در هوا میکنند. این امواج به پرده گوش من میخورد و از آنجا هم یک سری مسیر طی میکند و به مغز میرسد و من گریه میکنم. ولی این مسخره نیست. چون در این مسئله تحلیل علمی نیست بلکه عاطفی است و در یک تحلیل عاطفی اشک ریختن طبیعی است. در یک تحلیل عاطفی سکته کردن و مردن برای فوتبال هم طبیعی است ولی ما در مواجهه با مسائل دوگانه برخورد میکنیم. این دوگانگی در کل زندگی من دیده میشود. حتی کسانی که کل زندگی را مادی میبینند و به هیچ چیزی اعتقاد ندارند باز مسائل عاطفی تا حدی در زندگی آنها هست و هیچگاه صفر نمیشود.
جایی که زندگی میکنم هم قوانین طبیعی حاکم هست هم قوانین عاطفی، ولی تشخیص این مرز مشکل است. یکی از کشته شدن هر جنبندهای ناراحت میشود یکی تنها از کشتهشدن انسان ناراحت میشود و یکی دیگر از کشته شدن خانواده خودش ناراحت میشود ولی از کشتن افراد دیگر ابایی ندارد. موجود مورد بررسی یکی است، انسان، و محرکها هم یکی ولی نتایج گوناگون. این تصمیم هر فردی است که تا چه حدی احساسات را به درون خود راه بدهد و البته ژنتیک هم در این مسئله قابل چشم پوشی نیست.
من از کار اخراج میشوم، عصبانی خونه میآیم با هم خونهایم سر اینکه اون بلند با تلفن حرف میزند دعوا میکنم و میکشمش. تقصیر من است؟ پس رئیس من چی؟ راستی پدربزرگ من هم آدمی عصبی بوده و من از اون به ارث بردم. راستی هم خونهای من هم بلند حرف میزد. اگر کل بدن من را مدل کنند با تمام جزئیات ژنتیکی، دوران کودکی و بعد این عوامل محرک محیطی را به من اعمال کنند نتیجهای غیر از کشتن همخونهای من در نمیآید مطمئن باشید. اگر کل بدن من را تیکه تیکه کنید به غیر از یک سری مواد آلی و آب و یک سری آت و آشغل چیز دیگهای بدست نمیآید. هیچ اثری از موجود دیگهای به نام روح که کنترل من را به عهده داشته باشد بدست نمیآورید. و مطمئن باشید الان یکسری محدودیتهایی در میزان حجم محاسبات و مدل کردن وجود دارد ولی در آینده میتوانند کل مولکولهای بدن من با تمام دیانای ها و دیگر جزئیات مدل کنند. ونتیجه این مدلسازی چیزی جز درگیری و کشتهشدن هم خونهای من نیست. پس من در کشتهشدن اون بیچاره هم نقش دارم هم ندارم. اینها مشکلهای دوی دیدن است. یعنی جدا کردن دو چیز که جز یکدیگر هستند و هرکدام به تنهایی میتواند کل باشد ولی در عین حال نمیتواند کل باشد.
باید در یک زمان جوری زندگی کنم که انگار فردا میمیرم و در همون زمان باید طوری زندگی کنم که انگار خدایی نکرده 100 سال دیگه زنده هستم.
خیلی جالب است این مشکل همهجا هست حتی تو علم هم همین مشکل وجود دارد. ما همه چیز را جداگانه نسبتاً میدانیم ولی رابطه بین آنها را نه. مثلا در توربولانس ما اگر از دور به یه جریان نگاه کنیم میتوانیم معادلات حاکم بر جریان را استخراج کنیم. اگر ریز شویم و بخواهیم گردابهها را مدل کنیم باز هم میتوانیم. اگر باز هم ریز شویم و بخواهیم لزجت بین لایههای جریان را مدل کنیم باز هم میتوانیم ولی همه میدانند که جریان واقعی نه آنی است که از راه دور دیده میشود نه آنی که زیر میکروسکوپ است و در عین حال همه آنها هم هست. با توجه به نیازی که ما برای طراحی داریم گاهی جریان را از دور و گاهی از نزدیک میبینیم. ولی هنوز کسی نتوانسته است رابطه بین خرد و کلان را پیدا کند. این مشکل که رابطه بین خرد و کلان هنوز بدست نیامده در شاخههای دیگری همچون کوانتوم هم وجود دارد. در مورد نور هنوز تئوری جامعی وجود ندارد که کل ویژگیهای آن را پوشش دهد به همین خاطر بسته به کاربرد از تعارف متفاوتی برای نور استفاده میشود که همه آنها درست میباشند ولی جوابگوی همه مسائل نمیباشند.
چه تدبیر ای مسلمانان که من خود را نمی دانم
نه ترسا، نه یهودم من، نه گبرم، نه مسلمانم
نه شرقیم، نه غربیم، نه برّیم، نه بحرّیم
نه از ارکان طبیعیّم، نه از افلاک گردانم
نه از خاکم، نه از آبم، نه از بادم، نه از آتش
نه از عرشم، نه از فرشم، نه از کونم، نه از کانم
نه از هندم، نه از چینم، نه از بلغار و سقسینم
نه از ملک عراقینم، نه از خاک خراسانم
نه از دنْیَی، نه از عُقْبَی، نه از جنت نه از دوزخ
نه از آدم، نه از حوا، نه از فردوس و رضوانم
مکانم لا مکان باشد، نشانم بی نشان باشد
نه تن باشد، نه جان باشد، که من از جان جانانم
دويی را چون برون كردم، دو عالم را یكی ديدم
يكی بينم، يكی جويم، يكی دانم، يكی خوانم
۲۰ بهمن، ۱۳۸۷
سفر
من که مونترال بودم دلم برای این آدمهای سفید میسوخت. از هر 20 نفر آدم یکی شاید بلوند بود بقیه کله سیاه بودند. ملت همه شیک و آرایش کرده انگار از پشت ویترین درشون آورده باشی. ولی خیلی جالب بود میتوانم بگم که 90 درصد شیشههای مترو را ملت با کلید یا هرچیز تیز دیگه خط خطی کرده بودند.
۰۷ بهمن، ۱۳۸۷
سفر
ولی شانس آوردم قبلش یه سفر درست حسابی رفته بودم.
روزی که میرفتم مونترال قرار بود پرواز ساعت 10 انجام شود و دو ساعت و نیم تو راه باشیم که بعد از دو ساعت و نیم تاخیر ساعت 12 و نیم هواپیما بلند شد. خیلی باحال بود کل پروازهایی که اون روزصبح انجام میشد تاخیر داشتند با اینکه هوا هم خوب بود. خلاصه حدود ساعت 4 رسیدم مونترال. تاکسی از فرودگاه تا دانشگاه مکگیل 40 دلار میگیرد. چون قرار بود با مجتبی عصر ساعت 5 بروم مهمونی استادش تاکسی گرفتم. اتوبانهای مونترال اون ساعت مثل اتوبان همت تهران ترافیک سنگین داشت. بعد از کلی تو ترافیک ماندن ساعت 5 رسیدم پیش مجتبی از همون جا هم رفتیم دانشگاه اتاق استادش بعد با استادش و دانشجوها دیگه رفتیم یه رستوران نزدیک دانشگاه. استادش یونانی الاصل بود و حدود 70 سال سنش بود، خیلی آدم باحالی بود کلی از ایران میدونست. تو رستوران یک میز بزرگ گرفته بود که ما از ساعت 6 تا 11 شب به سبک فرانسوی داشتیم میخوردیم. فردا هم معین زنگ زد و گفت که تو دانشگاه کنکوردیا مراسم هست عصر فردا هم رفتیم کنکوردیا اونجا کلی از بچههای دانشگاه و دبیرستان را دیدم.
مونترال خیلی به فرهنگ ما نزدیکتر است. مغازههای کوچک، خیابونهای شلوغ تا 12 شب، آدمهای کله سیاه، رانندگیهای افتضاح. اگر موقع رد شدن از خیابون حتی زمانی که چراغ عابر سبز هست مواظب نبودی ماشینها زیرت میکردن. آدمها مونترال کمتر تشکر میکردند و یا معذرت خواهی میکردند. تو شهر ما اگر یکی از فاصله 3 متری تو هم رد شود معذرت خواهی میکند و یا اگر در را برای نفر بعدی نگه داری حتما تشکر میکند ولی اونجا از این خبرها نبود. مردم هم که یا انگلیسی با لهجه صحبت میکردند ویا بلد نبودند. البته خیلیها هم خوب صحبت میکردند ولی باز انگلیسی اصیل نبود. چند بار برای دادن پول توی ایستگاه مترو طرف میزان پولی را که من میبایست بدم رو ماشین حساب نوشت و به من نشون داد چون اصلا انگلیسی بلد نبود. کلا مونترال شهر زندهای بود. هوا هم چند روز خوب بود بعد دوباره سرد میشد. وقتی هوا گرم میشد برفها آب میشدند و بعد که سرد میشد همه یخ میزدند و راه رفتن خیلی خطرناک میشد. برف هم تا دلت بخواد میبارید. خونهها اکثراً قدیمی و بدون پارکینگ بودند و به قول معین اون زمان اینها الاغ و درشکه سوار میشدند برای همین مجبور بودند که ماشینها را کنار خیابون پارک کنند و وقتی که ماشینهای برفروب برف خیابانها را جمع میکردند کنار ماشینها جمع میشد و صبح صاحب ماشین میبایست یه ورزش صبحگاهی انجام دهد تا این برفها را از اطراف ماشین کنار بزند.
این داستان ادامه دارد
۲۱ دی، ۱۳۸۷
تجمع ضد جنگ
امروز دانتاون (مرکز شهر) تجمع ضد جنگ غزه بود. دمای هوا با باد حدود منفی 30 درجه بود و مراسم حدود یک ساعت و پانزده دقیقه طول کشید. از شبکههای سیبیسی و سیتی تیوی فیلم بردار آمده بود. خیلی جالب بود که نصف بیشتر جمعیت کانادایی (منظور بلوندها هستند نه کله سیاهها).