هیچ چیزمان به هیچ چیز نمیخورد. زندگیمان به لیاقتمان، رفتارمان به قیافمان، لباسمان به سوادمان، فهممان به سوادمان و خانهمان به شعورمان. وقتی در مورد یکی چیزی میشنوی یک برداشت از او در ذهنمان شکل میگیرد وقتی میبینیمش برداشت دیگری که با تصورمان تفاوت دارد شکل میگیرد. همچین که دهن باز میکند باز میبینیم که اون آدمی که فکر میکردیم نیست. بعد که سوار ماشینش میشود میبینیم که اصلاً این ماشین به تیپ همچین آدمی نمیخورد و بعد خانه و خانوادهاش که باز شوکه کنندهاند.
برعکسش هم درسته. یه چیزی تو ذهنت هست میخواهی بگویی ولی وقتی بیان میکنی برداشت دیگری از حرفت میشود. ایدهآلی در ذهنت هست که میخواهی اونجوری زندگی کنی ولی وقتی دور خودت رو میبینی میفهمی چقدر از آن ایدهآل دوری. دوست داری یکجور لباس بپوشی ولی محیط وادار به پوشیدن لباس دیگری میکند. باید اینجوری رفتار کنی، اینجوری حرف بزنی، اینجوری زندگی کنی و اینجوری فکر کنی. جمع و جور کردن این پازل هزار قطعه که هیچجاش به هیچجا نمیخورد سخته و گاهی بعد از کلی زور زدن که این قطعات را کنار هم بگذاری یهو همهاش از هم میپاشد. وقتی هم خودت میشوی اونوقت کسی به تو نمیخورد چون شکل تو با شکل آنها فرق دارد.
همه چیز را از خودمان دور کردهایم و در یک محیط ایزوله زندگی میکنیم. همه چیز شکل ثابت دارد، همه چیز فرم دادهشده است. هیچ چیز غیر قابل پیشبینی در آن رخ نمیدهد. دیگر مثل قدیم نیست که همه با هم در یک خانه زندگی کنند و تمام وقایع را ببینند. دیگر مثل قدیم نیست که از دنیا آمدن بچه تا مردن و غسل دادن آدمها جلوی چشم ما رخ دهد. اگر با آدمهای پیر حرف بزنی بعضی وقتها میبینی در مورد مسائلی حرف میزنند که برای ما یا بیتربیتی هست یا شرم آور است ولی این موضوعها برای آنها مواردی طبیعی است. ما کارهای خودمان را بر دوش دیگران گذاشتهایم تا کمتر از خودمان بدمان بیاید. ما سالمندان را به خانههایی شیک با پرستارانی خندان که همواره مراقب آنها هستند سپردهایم تا بهتر به آنها رسیدگی کنند. ما به دنیا آوردن بچه را به دکتری در بیمارستان سپردهایم تا خانهمان کثیف نشود. ما دیگر مرغ را در حیاط سر نمیبریم چون وحشیگری هست ولی بجای آن 10 برابر پدربزرگمان مرغ میخوریم. ما دیگه توی مزرعه گندم نمیکاریم به جای آن مزرعههای بزرگی هست که گندم همه در آن کاشته میشود پس برایمان اهمیت ندارد که امسال چقدر باران باریده. دیگه هیچ حسی نسبت که چیزهایی که میخوریم و میبینیم نداریم. فقط کار خودمان برایمان تعریف شده است. و از اون کار پول بدست میآوریم و آن پول را میدهیم و همه چیز میخریم ولی درکی از آنها نداریم.
۶ نظر:
salam,
The nice aspect of your writing is that you speak about what we had forgot or try to evade from. But the problem is that the modern society expect us to do our duties rather than doing different things less efficiently. if each of us do what is expected, I think our society will benefit in total. You should remind that in past, many children died at birth due to ill health conditions at homes, the farms were less productive than now, and many more things. The society advancement is indebted to specialization of jobs, to some extent. But I accept that we are very far from the origin, nature.
Ehsan
I agree with Ehsan but...
I think it does not violate what Amir is saying. We can have big farms and still appreciate the rain and the beauty of the growth. We can have well equipped hospitals but still enjoy the birth! and appreciate the beauty of the innocent infant.
اميرجان اين گونه مسائل و بحثهايي که در مورد مدرنيته و مزايا و معايب اون ميشه هميشه بوده و معمولاً براي ماها مخصوصاً کساني که از يک جامعه نيمه سنتي به يک جامعه مدرن نقل مکان ميکنند جدي تر ميشه. کاريش هم نميشه کرد شترمرغ بودن اين چيزها رو هم با خودش داره
احسان جان من با تو موافقم من پیشرفت را سرکوب نمی کنم من از زندگی امروزی ناراحت نیستم ولی در کنار این زندگی ما بعضی از احساس ها و تجربیات خود را از دست داده ایم اگر می شد که در این زندگی مدرن به یاد سرچشمه های این زندگی باشیم و بدانیم هرچیزی از کجا می آید زیبا تر می شود
حرفه ای دقیقا من می خواستم همین حرف را بزنم متشکر از توضیحت
مسعود جان آره بعضی وقت ها آدم بین دو انتخاب می ماند من این پیشرفت را تایید می کنم و فکر می کنم لازم است ولی نباید زیبایی های قبلی را فراموش کرد
ارسال یک نظر