میدانی چند وقت است که تو را خواب میبینم و برای از دست دادنت چنان گریه میکنم که وقتی بیدار میشوم گویی چشمانم خیس است. چنان کرخت میشوم که حتی نمیتوانم از جای خود بلند شوم.
میدانی چند وقت است ندیدمت؟ آخرین بار که دیدمت میخواستم دمی بنشینم و تو را تماشا کنم ولی حیف که تو لحظهای در برابر چشمان من آرام نمیگرفتی و میگریختی. حتی چندبار سر صحبت را باز کردم ولی سکوت تو سدی بود که مرا از رسیدن به تو باز میداشت.
من برای خودم کسی شده بودم ولی تو هنوز ناشناخته بودی. من شکل گرفته بودم ولی تو بی شکل بودی. من دنیا را تعریف میکردم ولی تو در دنیا زندگی میکردی.
تنها این را بگویم که در دنیای قابل تعریف من بهای از دست دادن تو تعریفی ندارد.
۵ نظر:
Touching post! If you liked sth you would never let it go and call it "GONE"...
@ Peter: Peter it's not gone. But sometimes to have something you have to let it go otherwise you shape it and change it. It's not the matter of going or stopping it's the matter of getting far from a person.
@ Narges: ... :-)
Well, take it easy ya Sheikh. Life isn't so complicated that changing sth disturbs your peace of mind. Get as far as you wish but be careful not to get lost ;)
Amir jan
man ham mitavaanam beguyam doostat daram
پیتر من پیچیده نکردم اتفاقا خیلی ساده است ولی خیلی هم حساس هست. قبل از نزدیک شدن باید مواظب باشی
پویا جان من خوشحالم که تو من را دوست داری تو تنها عشق واقعی من هستی
ارسال یک نظر