eXTReMe Tracker

۱۷ اسفند، ۱۳۸۷

پیرمرد


سرش رو به پنجره چسبونده بود و به بیرون نگاه می‌کرد. ساعت نزدیک 5 بعد ازظهر بود و یه دو ساعتی به تاریکی هوا ‏مانده بود. امسال بارون خوبی باریده بود و همه بوته‌های دشت سبز بودند. ولی این بارندگی روی آب قنات اثر زیادی ‏نگذاشته بود چون یه 5 سالی بود که بارندگی کافی نشده بود. ماشین همین طور که می‌رفت به باغ‌های پسته اطراف ‏جاده نگاه می‌کرد. به دور خیره‌ شده بود. نمی‌دانم داشت به درختان نگاه می‌کرد یا داشت مشکلات زندگی را توی مغز ‏خودش مرور می‌کرد. هفتاد و سه سال سنش بود و پنج تا بچه داشت. سه تا پسر داشت و دو تا دختر. دو تا از پسرهاش ‏به شهر رفته بودند و یک دخترش هم ازدواج کرده بود و تهران زندگی می‌کرد. یه پسر براش مونده بود که تازه از سربازی ‏برگشته بود و یک دختر 17 ساله. پسره داشت چاه رو می‌کند که موقع بالا آمدن از چاه خاک زیر پاش خالی می‌شود و ‏ته چاه می‌افتد. موقع افتادن به دیواره چاه چنگ زده بود که ناخن‌هاش کنده شده بودند. فکش هم به دیواره چاه خورده ‏بود و پر خون شده بود. پسر را سوار وانت غلامرضا کردند و به بیمارستان رساندند. پرستار گفت که لباس‌های پسرش را ‏در بیاورد. داشت سعی می‌کرد که لباس‌ها را در بیاورد ولی پسر خیلی بی‌تابی می‌کرد آخه همه دست‌هایش زخم شده ‏بود. یه پرستار مرد که قد بلندی هم داشت با سرعت از بیرون وارد شد تا یه مریض را برای بخیه زدن به یه اتاق دیگه ‏ببرد. وقتی پیر مرد را دید که دارد سعی می‌کند تا لباس‌های پسر را در بیاورد. سر پیرمرد داد زد هی داری چه‌کار ‏می‌کنی پیرمرد. بعد قیچی را برداشت و پیراهن پسر را پاره کرد. پیرمرد نفهمید چرا پیراهن پسرش را پاره کرد آخه اون ‏داشت کم کم موفق می‌شد تا پیراهن را در بیاورد. این پیراهن مال پسر بزرگش بود که وقتی رفت شهر با خودش نبرد و ‏حالا این پسر کوچیکه از اون استفاده می‌کرد. پیرمرد لباس پاره شده را از روی زمین جمع کرد و کرد توی گونی‌ای که ‏همراهش آورده بود. آستین‌های لباس خونی بود. جلوی پیراهن هم خونی شده بود. پسر بزرگش که توی شهر زندگی ‏می‌کرد خودش رو رسوند بیمارستان. صورتی استخونی و آفتاب سوخته داشت با لب‌های سیاه. شلوار و پیراهنی کهنه به ‏رنگ سبز یشمی تنش بود. کفش چرمی سیاه خاک گرفته‌ای هم پاش بود که پشت آنها را برگردونده بود. پسر با موتور ‏پیرمرد را به ایستگاه مینی‌بوس رساند و خود برگشت بیمارستان پیش برادرش. پیرمرد سوار مینی‌بوس شد و به سمت ده ‏راه افتاد. در کل راه پیشانی‌اش را به پنجره چسبونده بود و به دور خیره شده‌بود. مینی‌بوس که به سر جاده خاکی روستا ‏رسید پیرمرد‌ پیاده شد. جاده‌ رو گرفت و شروع کرد به راه رفتن. یه نیم‌ساعتی راه رفته بود که محمدحسن با موتور ایژ ‏باباش رسید و پیرمرد را به ده رسوند. وقتی به ده رسید هوا دیگه تاریک شده بود. فردا ساعت 3 صبح نوبت آب پیرمرد ‏بود. با این خشکسالی آب ده تقریبا نصف شده بود برای همین دیر به دیر نوبت آب می‌شد. کت قهوه‌‌ای خاک گرفته‌اش ‏را در آورد و آویزون کرد و ساعتش را روی طاقچه گذاشت و کلاه پشمی‌اش را برداشت. رختخواب را پهن کرد و دوتا متکا ‏گذاشت زیر سرش و لحاف را تا کشید روش ولی سرش بیرون بود. صبح حدود ساعت 2 بود که بلند شد و راه افتاد به ‏سمت دشت. سر زمین که رسید دیگه نوبت آب اون شده بود. راه آب کرتها را باز کرد و خودش نشست روی بلندی لب ‏جو و سفره‌اش را باز کرد و شروع کرد به خوردن. خیلی خسته بود چشم‌هاش داشتند روی هم می‌آمدند. نوبت آبش که ‏تمام شد راه آب کرت را بست و به سمت خونه راه افتاد. دیگه توان نداشت راه برود. نمی‌دونست این بخاطر کم خوابی ‏است یا بخاطر نگرانی وضعیت پسرش. این اولین بار بود به پسرش فکر می‌کرد. بچه خوبی بود. بخاطر پیرمرد مونده بود ‏ده و نرفته بود شهر. آخه پسرهای دیگه همه شهر بودند. تمام کارهای مزرعه را خودش یک تنه انجام می‌داد. تو این ‏فکر‌ها بود که رسید به زیارتگاه. هنوز تا خونه یه نیم‌ساعتی راه بود و آفتاب هم در آمده بود. دیگه خیلی خسته بود. توی ‏حیاط زیارتگاه گونی‌اش را زیر سرش گذاشت و با بازوی چپش روی چشمانش را پوشاند تا آفتاب اذیتش نکند و خوابید.‏

۱۰ نظر:

ناشناس گفت...

تو خدایی امیرحسین. داستانت هم خداست. نمی دونم چرا زودتر از این کشف نشدی. دست کم من ابله چرا زودتر نفهمیدم

ناشناس گفت...

سلام. نه امير تو خدا نيستي! کارهايي که مي کني خداست (اين رو خودت تو پست قبل گفتي حيف که نميشه آدمک خندان گذاشت الان جاش بود) در ضمن کتابي که خواستي گذاشتم توي وب خوش باشي.

ناشناس گفت...

:)

ناشناس گفت...

و پیرمرد به خاطر دلخوشی به زیارت در زیارتگاه از شکایت از مقصر تصادف و بیمارستان دست کشید ...

Amir Hossein گفت...

پویا جان تو اختیار داری خدایی از خودتونه
ببینم داری مسخره می کنی یا جدی می گی؟

Amir Hossein گفت...

مسعود تو از همون اول یادگیریت سریع بود.
زاستی بابت کتاب ممنون حتما می خونمش

Amir Hossein گفت...

حرفه ای خنده معنی داری کردی
;)

Amir Hossein گفت...

نه علی جان بعد از خواب سر حال اومد و رفت پدرشون رو در آورد. اینها از اثرات خواب به موقع است

ناشناس گفت...

بابا جدی گفتم. من بخوام مسخره ت کنم لهت می کنم، نه اینجوری عزیزم :دی
.
می دونی حس می کنم که تو چون فضای روستایی و سنتی ایران رو خوب درک کردی می تونی انقدر هم خوب بنویسی. اون سادگی و بی تکلفی رو توی شخصیت آدمای داستانت هست رو با متن ساده و بی تکلفت خوب می رسونی

Amir Hossein گفت...

پویا جان تو همیشه پشتیبان من بودی و به من دلگرمی می دادی
;)