eXTReMe Tracker

۲۶ تیر، ۱۳۸۷

حیران

با پای سمت راست خاک‌های سمت راست را می‌آورد و با پای سمت چپ خاک‌های طرف چپ را. وسط که بهم ‏می‌رسیدند پاها را از دو طرف آن برمی‌داشت یک تپه کوچیک درست شده بود. چند ثانیه نگاهش می‌کرد و بعد با پای ‏چپ تپه را خراب می‌کرد. دوباره این کار را تکرار می‌کرد. الان 20 دقیقه‌ای می‌شد که داشت این کار را می‌کرد. اصلا به ‏اطرافش توجهی نداشت حتی به کاری هم که با پاهایش انجام می‌داد توجه نداشت. تکرار، تکرار، تکرار فقط همین. برای ‏تکرار دیگه حتی لازم نبود از مغزش استفاده کند. آخه این چند روز خیلی کار می‌کرد، حتی شب‌ها هم خواب کار ‏می‌دید. نتایج مدلی که ساخته بود با آزمایشات یکی در نمی‌آمد. یک جای کار ایراد داشت ولی اون 10 بار تمام مسیر رو ‏چک کرده بود. برای اطمینان بیشتر بازم مدل را از اول با جزئیات کامل ساخت ولی نتیجه تغییر نکرد تا دیروز فهمید ‏یک جای فایل ورودی ایراد دارد و برنامه از یه جایی به بعد با اطلاعات اشتباه کار می‌کند. خیلی حس خوبی بود حس ‏شادی همراه با ترس که نکند باز هم کار نکند. وقتی فایل ورودی را درست کرد همه چیز درست شد. نتایج چنان دقیق ‏بود که فکر می‌کردی از قبل به برنامه گفته باشی نتایجی با این شکل تولید کن. شب بود ولی هنوز دیروقت نشده بود، ‏همان موقع تلفن را برداشت و به رئیس تلفن کرد. تلفن خیلی زنگ خورد تا رئیس گوشی را برداشت. وقتی گوشی را ‏برداشت صدای خنده و جمعیت شنیده می‌شد، خیلی با هیجان و با سرعت نتیجه آزمایش را به رئیس گفت، رئیس که ‏معلوم بود اصلا به حرف‌های اون توجهی نداشت گفت آفرین فردا توی شرکت نتایج را می‌بینم. خیلی خوشحال بود برای ‏همین مسیر تا خونه را اتوبوس نگرفت و پیاده رفت. به خونه که رسید ساعت حدود یک نصف شب بود. آهسته در را باز ‏کرد تا صاحب‌خانه بیدار نشود. بعد هم کفش‌هایش را در آورد و به اتاق خودش رفت. کلی نامه داشت که توی این دو ‏هفته اخیر وقت نکرده بود بازشون کند. نصف نامه‌ها تبلیغ بودند و بقیه هم یا صورت‌حساب بانک بودند یا قبض تلفن و ‏برق. شامی برای خوردن نداشت پس رفت که بخوابد. انگار یک منبع انرژی به اون تزریق کرده باشند اصلا نمی‌توانست ‏بخوابد. آنقدر غلت زد تا این انرژی تمام بشود بالاخره ساعت 2 یا 3 بود که توانست بخوابد. با اینکه شب دیر خوابیده بود ‏صبح زود بلند شد. می‌خواست هرچه زودتر نتیجه را به رئیس نشان بدهد. صبحانه را سریع خورد و راه افتاد. حدود ‏ساعت 7 بود که به شرکت رسید همه کارمندان هنوز به شرکت نیامده بودند. به محل کار خود رفت. باز نگاهی به نتایج ‏انداخت. خیلی احساس غرور می‌کرد آخه کارشناسان چند شرکت دیگه این پروژه را نا ممکن می‌دانستند. رفت تو ‏اینترنت شروع کرد به خواندن اخبار. خبر خاصی را دنبال نمی‌کرد فقط داشت وقت تلف می‌کرد تا رئیس برسد. دو تا از ‏شرکت‌های مخابراتی داشتند ادغام می‌شدند، یک خبرنگار که در یکی از کشورهای آفریقایی زندانی شده بود با فشار ‏دولت به کشور منتقل می‌شد، دادگاه رای به پرداختن 36 میلیون دلار توسط یک بازیکن گلف به زن سابقش کرد، 10 ‏درصد کارگران را کودکان زیر 15 سال تشکیل می‌دهند. وقتی داشت خبرها را می‌خواند از خودش بیرون رفت، خودش را ‏فراموش کرد و اعتماد به نفسش را از دست داد. ساعت 10 بود و حالا دیگه رئیس آمده بود. نتایج را باز مرور کرد خودش ‏را مرتب کرد و به در اتاق رئیس رفت. رئیس چنان با مهربانی و خونگرمی اون رو به اتاقش دعوت کرد که حس کرد ‏صمیمی‌ترین دوست رئیس هست و اگر رازی باشد که بخواهد به کسی بگوید اولین نفر اون هست. بعد از توضیحاتی ‏راجع به نتایج، رئیس قراری با کارفرما در هفته بعد تعیین کرد. جلسه با رئیس تمام شد و محل کار خودش رفت. یه ‏کمی به اطراف نگاه کرد بعد دید حوصله کار ندارد. امروز را زودتر تعطیل کرد. پایین آمد. شرکت تو خیابون شلوغی بود و ‏مردم با سرعت از جلوی اون رد می‌شدند بی‌آنکه کمترین توجهی به اون داشته باشند. با خودش فکر کرد حالا که زودتر ‏کار را تعطیل کرده چکار کند. اصلاً هیچ ایده‌ای نداشت. شاید سینما ولی دید حوصله سینما ندارد. رستوران؟ ولی با چه ‏کسی. مهمونی ولی خونه کی؟ تازه اونم این ساعت از روز. پس شروع کرد راه رفتن سرش پایین بود و به هیچ چیز فکر ‏نمی‌کرد شاید هم فکر می‌کرد برای چی زندگی می‌کند؟ دیگه از تعداد آدم‌های اطراف کم شده بود و باد خنکی می‌وزید. ‏روبروش یه پارک بود. رفت توی پارک. از جاهای خلوت خوشش نمی‌آمد برای همین رفت طرف محوطه بازی بچه‌ها. ‏بچه‌ها مدرسه شون تمام شده بود و آمده بودند بازی بعضی‌هاشون هم با مادرشون بودند. رفت یک گوشه از زمین بازی ‏روی یک نیمکت نشست و دست‌هاشو زد زیر چونه‌هاش و آرنج‌هاشو گذاشت روی پاهاش. داشت پایین رو نگاه می‌کرد و ‏با پای سمت راست خاک‌های سمت راست را می‌آورد و با پای سمت چپ خاک‌های طرف چپ را. وسط که بهم ‏می‌رسیدند پاها را از دو طرف آن برمی‌داشت یک تپه کوچیک درست شده بود. چند ثانیه نگاهش می‌کرد و بعد با پای ‏چپ تپه را خراب می‌کرد.‏

۱۸ نظر:

ناشناس گفت...

Beautiful!

ناشناس گفت...

neveshtan tu sevvom shakh javab mide...in sevvom shakhse shoma kami tosie az tarafe man ehtiaj dare ;]

ناشناس گفت...

Hmmm...
I have been always fond of the Endless stories! however, it is indeed tedious to some people; but I believe that as my favorite singer sings, "the moment of my death, is the moment of approching..."

Shadi گفت...

if there is one thing i am scared of, that is to be trapped in joyless, loveless routine.
it was a beautiful story

ُ گفت...

نوید جان متشکر

ُ گفت...

مسیح آماده شنیدن نظرات پشنهادات و انتقادات هستم

ُ گفت...

پریناز جان متشکر
داستان خوبیش به این است کهفقط نویسنده در آن نقش ندارد بلکه خود خواننده هم هست. من فکر می کنم هرچه دست خواننده باز تر باشد بهتر است

ُ گفت...

گلابی جان امیدوارم همیشه خوشحال باشی
ناامیدی خیلی کشنده است

ناشناس گفت...

That was nice. You could and would be a good writer.

ناشناس گفت...

خداییش این همه مدت باهات بودم ولی این جور استعدادتو کشف نکرده بودم. به هر حال این هم یکی دیگر از آثار خیر «وبلاگ» است. زیبا بود و حیرت آور

ناشناس گفت...

سلام هرگز نمی تونم باور کنم این رو خودت نوشته باشی. هرگز. اگر اینطور باشه از خدا شاکی میشم که چرا اینهمه استعداد رو همین طور یک دفعه ایی به تو داده. مگه خدا پسر خاله ایی پسر دایی ایی دختر عمه ایی چیزیت باشه!

ناشناس گفت...

من نفهمیدم چرا با پای سمت راست خاک‌های سمت راست را می‌آورد و با پای سمت چپ خاک‌های طرف چپ را؟بعد میزد خراب می کرد؟

Amir Hossein گفت...

محمود جان بابا من و نویسندگی؟ من اگه بتونم همین مقالات خودم رو ردست بنویسم هنر کردم

Amir Hossein گفت...

پویا جان من استعدادهای دیگری هم دارم که تو کشف نکردی
;)
من شما را به عنوان یک صاحب نظر ادبیات قبول دارم ولی اینبار در مورد من اشتباه می کنی

Amir Hossein گفت...

الهام جان زود بزن به تخته یه بار میبینی چشم می خورم
;)

Amir Hossein گفت...

فنود جان به نکته خوبی اشاره کردی این از اون مواردی است که خود نویسنده هم نمی داند ولی شما می توانید این را بگذارید پای فلسفی بودن متن و اینکه این از دایره درک شما خارج هست ولی مطئناً دارای معنی عمیقی هست

ناشناس گفت...

ببیم تو همین جمله اول گیر کردم، فکر می کنی بقیه جمله ها رو بفهمم؟

Amir Hossein گفت...

تو کارت درسته فنود شکسته نفسی نکن
;)