چند وقت پیش داشتم کارتن سیمسونها را نگاه میکردم. خیلی کارتن جالبی است و کلی ابتکار و موضوعهای جالب دارد. در اون قسمت زن سیمسون از شوهرش پرسید آیا قبل از ازدواج با من دختر دیگهای رو بوسیدهای یا نه.
سیمسون به فکر فرو میرود و به صورت خیره و آهسته میگوید آره زیباترین دختر روی زمین را. بعد ناگهان به خودش میآید و زود حرفش را پس میگیرد و به زنش میگوید میگوید البته بعد از تو خوشگلترین.
بعد جریان را تعریف میکند که زمانی که بچه بوده در یک کمپ تابستونی کار میکرده و ظرف میشسته. یک روز یک گروه از دختران به اون کمپ میآیند و یکی از دختران انگشترش را توی ظرف جا میگذارد و سیمسون بدون اینکه اون دختر را ببیند انگشتر را به او پس میدهد. و دختر که از این کار او خوشش آمده بود با او برای شب قرار میگذارد تا همدیگر را ببینند. بعد نشان داد که سیمسون سر قرار رفت و اون دختر را که خیلی زیبا بود دید. با هم حرف زدند. در آخر سیمسون اون رو بوسید و برای فردا شب باز با هم قرار گذاشتند. فردا سیمیون در راه قرار به مشکلی برخورد کرد و سر قرار حاضر نشد و بعد از آن دیگر دختر را ندید.
وقتی سیمسون این داستان را تعریف میکرد خیلی ناراحت بود و نشان میداد هنوز فکرش با اون دختر است.
بعد زنش به سیمسون گفت که اون دختره این جوری و این جوری نبود و سیمسون گفت چرا. بعد زنش گفت که اون دختر من بودهام. در این لحظه سیمسون از خوشحالی میدود تو حیاط و از خوشحالی شروع میکند به تاب بازی و فریاد زدن.
بعد زنه تعریف میکند که روز قرار قبل از آمدن به سر قرار کلی به سر و وضعش رسیده. و نشان میداد که زنه موهای خودش را برای رفتن سر قرار اتو میکرد تا صاف شوند (آخه موهای زن سیمیون فرفری و بد شکل هستند و اون همیشه از موهای خودش گله دارد). همچنین گفت که روز بعد سر قرار آمده سیمیون را ندیده و از ناراحتی اینکه حتماً سیمسون در قرار اول اون را نپسندیده از کمپ میرود بیرون.
این داستان کلی مفهوم داشت. خیلی جالب بود. این داستان نشان میدهد که ما هیچوقت ارزش داشتههامون را نداریم و همیشه به ناداشتهها فکر میکنیم و حسرت میخوریم. درصورتی که بعضاً داشتههای ما همان ناداشتهها هستند وبعضی وقتها بهتر از ناداشتهها. نکته دیگه اینکه ما هرچیزی رو که نداریم فقط ظاهرش را میبینیم و برای دفعات محدود. پس لذا فقط خوبیهای آن را میبینیم و بدیهای آن و یا بدیهای پوشیده شده را نمیبینیم. ما هروقت بچهای را میبینیم کلی باهاش بازی میکنیم و خوشحال میشویم و لذت میبریم. ولی میبینیم مادر این بچه به اندازه ما با اون بازی نمیکند یا لذت نمیبرد. چون مادر بچه خسته شدهاست و یاد طب کردن و پاشویههای 2 نصف شب و عوض کردن پوشک و شستن لباس بچه میافتد. همه چیز در کنار خوبی بدی و یا بهتر بگویم سختی هم دارد. از ازدواج کردن گرفته تا ماشین خریدن و مسافرت کردن. ولی باید ببینی که خوبیهای آن کار را بیشتر دوست داری یا آنقدر از سختیهای آن میترسی که ارزش ندارد آن را انجام بدهی.
مثلا وقتی کسی از کانادا و اتفاقات اینجا مینویسد و یا عکس میفرستد همه فکر میکنند اینجا همش بزن برقص و شادی و دیزنیلند و پارک آبی و دوست دختر و ... این چیزا است. در صورتی که اصلاً اینجوری نیست من که اینجا خیلی از ایران وقت کمتر دارم ولی همین 2 جایی که میروم عکس میگیرم و میفرستم. کسی نمیآید از درس خوندن و یا 2 ماه تو خونه موندن عکس بگیرد. برای همین با همین 2 تا عکس این تصور ایجاد میشود اینجا همه راحت و در رفاه هستند و در حال خوشگذرانی. برای همین هیچ وقت نباید از ظاهر چیزی یا کسی قضاوت کرد چه بسا خود ما بهتر از آن را صاحب باشیم ولی بخاطر ظاهر قشنگ چیزی داشته بهتر خود را عوض کنیم.
۱۰ نظر:
Marge is hot. I always fancied her.
جیزز من هم موافقم. ولی خودش با موهای مشکل دارد.
درس خواندن در دیار غریب می تواند گاهی مشکل باشد، بسته به شرایط مکانی و زمانی و شرایط شخصی. ولی نکته این است که امید به آینده وجود دارد؛ یک امید واقعی. ولی در ایران درس خواندن امید چندانی برای آینده با خود به ارمغان نمی آورد.
Hey you out there in the cold,
…,
Can you feel me?
isnt it the human nature though? as much as you try, it sometimes happens to all of us thinking what others have is better than ours
or at least to most of us!
hava che tor shode too bist kilometr ta ghotb?
یک نظر
باهات موافقم ولی این رو هم بگم که بعضی از دوستان من این موقعیت را داشتند که بیایند ولی به خاطر بعضی مسائل نیامدند. سختی فقط درس خوندن نیست.
بگذار مثالی بزنم. تابستان دو سال قبل یکی از دوستان من که در کانادا درس می خوند از آمریکا برای دکتری پذیرش گرفت. و تابستان آمد ایران که با خانواده خداحافظی کند. در این مدت به دنبال این هم بود که زن بگیرد. ولی طفلک 10 روز نشده بود که آمده بود پدرش فوت می کند. خیلی بهم ریخت تا حدی که می خواست قید آمریکا را بزند و پیش مادرش بماند. این مسائل راحت نیست. کسی که می رود آمریکا باید تا 10 سال قید ایران رو بزند و اینجوری نیست که تا درس تمام شد کار پیدا کنی و اقامت بگیری. بعضی از بچه ها 2 یا 3 سال کارهای سطح پایین می کنند تا کار درست پیدا کنند. بعد هم همش باید به این فکر باشی که بیرون نیاندازنت.
البته قبول دارم کانادا بهتر است ولی اینجا هم مشکلات خودش را دارد.
گلابی جان هوا عالی شده
شنبه یک شنبه با 4 تا از بچه ها ماشین گرایه کردیم رفتیم به سواحل دریاچه وینیپگ سر زدیم. جات خالی به 4 تا ساحل سر زدیم به شکر خدا در 3 تای از این 4 تا خواهران شئونات رو رعایت کرده بودند و توی یکی که کمی مشکل داشتند با تذکر لسانی حل شد
Amir Hossein jan;
This story reminded me of an old movie I have seen long ago. It was about a boy who lived in a small village and believed that none of the rural girls living there deserved him. However there was a very pretty girl who loved him a lot and was really something. The boy went to the city looking for a REAL WOMAN as he believed that he could only find it in the large modern cities.
Well, after a short time, he found himself lost and disserted among those fancy dolls. He lost all his time, money and reputation and had no way back.
On the other hand, his lover- the ordinary rural girl- followed him to the city and changed her appearance. She became a fairy as she was herself so beautiful. The boy did not recognize her and fell in love with her…
Hmmm…
You are right.
We take the good things we have for granted and after they are gone, we just come to this conclusion that what valuable things we have lost!
Thank you for such a nice post.
Be happy.
استاد پریناز بازگشت غرور آفرین شما را از دیار کمونیسم تبریک عرض می کنم. ان شاء الله خدا قسمت ما هم کند.
همیشه این یادمان باشد که ما همه مردم را با لباس می بینیم در نتیجه در برخورد از دور با مردم ما 70 درصد خوبی و 30 درصد از بدی ها را می بینیم در صورتی که در خانه و رابطه نزدیک از درصد خوبی کم و به بدی اضافه می شود
واقعا این پستت و همینطور کامنت ها خواندنی بودند.
پویا جان متشکر تو لطف داری
ارسال یک نظر