eXTReMe Tracker

۰۵ بهمن، ۱۳۸۶

مشاهیر شهر ما

در روایات آورده‌اند که مشهورترین فردی که تا کنون وینیپگ به خود دیده است کسی نیست جز ابوطاهر کاووس بن بوجرمانی کیوندی مقلب به شیخ طاهر. گویند شیخ طاهر از سال 645 تا 712 بزیست و از خود آثار مادی و معنوی بسیاری بجای گذاشت. شیخ به سال 645 در کیوند از روستا‌های شهرستان جیرفت از توابع استان کرمان در خانواده‌ای فرهیخته و بزرگ دیده به جهان گشود. وی از سمت پدری به لطفعلی میرزا، اصطبل‌دار مسعود غزنوی می‌رسید و در توصیف خانواده مادری وی همین بس که پدر پدربزرگ مادر ابوطاهر با پسر کدخدای ده با هم به مکتب می‌رفتند.

شیخ دوران کودکی خود را در کیوند گذراند. وی از همان دوران کودکی نبوغ فراوان داشت و چنانچه روایت کرده‌اند در 4 سالگی به راه رفتن افتاد و در 5 سالگی می‌گفت "بابا". مادر شیخ گوید بچه‌ام خیلی باهوشه.

شیخ کودکی و نوجوانی خود را در کیوند گذراند و از محضر اساتید بزرگی چون میرزا حبیب میردامادی، سلطان طیب ملکی و حشمت کاشانی بهره برد. چون شیخ درس به پایان رسانید مصادف شد با حمله مغول به ایران و شیخ بیش از 6 ماه فرصت نداشت و بعد از آن در ارتش شاهنشاهی به سربازی گرفته می‌شد. لذا شیخ عزم ادامه تحصیل گرفت و از بین کلیه دانشگاه‌ها دانشگاه منی‌توبا را برگزید. جریان انتخاب دانشگاه منی‌توبا از این قرار بود که شیخ چون برای فرار از سربازی از ایران خارج شد راه روسیه و سیبری در پیش گرفت و از آنجا به انتهای سیبری رفت. وقتی شیخ به آن محل رسید زمستان بود و وی از تنگه یخ‌زده برینگ گذشت و پس از عبور از آلاسکا به سمت جنوب آمد و ونکوور را یافت. آنجا را شهری بارانی و خیس یافت با مردمی به دین انجیل. رطوبت رسانای نجاست است و شیخ را تاب تحمل نجاست نبود. ابوطاهر راه کوه‌های راکی در پیش گرفت و پس از در نوردیدن آن به منطقه‌ای صاف رسید. آنقدر صاف که اگر آبی بر زمین می‌ریختی ساکن می‌ماند و به هیچ سمت حرکت نمی‌کرد. در این دیار صاف شیخ شهری با رودخانه‌ای در وسط آن یافت. شهر را هوایی بسیار خوش بود و سبزه فراوان. دوستان شیخ که به ورزش باستانی فوتبال علاقه داشتند این شهر را به زمین فوتبالی بزرگ تشبیه کردند که در آن بنایی چند احداث شده‌است. شیخ را شهر خوش آمد و ماند. چون پاییز برسید هوا سرد شد و به منفی 40 رسید. شیخ راه‌های برگشت را بر خود بسته دید. چاره‌ای ندید جز ماندن و درس خواندن. ابوطاهر در دانشگاه منی‌توبا نزد اساتیدی چون: تاچیه، درکسن، سالیمن و ارمیستن تلمذ کرد و علوم بسیار فرا گرفت. از شیخ آثار بسیاری برجای مانده‌است که به برخی اشاره می‌کنیم:

اصول الطبخ المجردی فی الملک الخارجی

Surviving in -45

احسن المخلوقات مع اصغر المعلومات

اکثر البهره من امکانات المجانیه

اپلای لاقامه الدائمیه

چگونه روی برف زمین نخوریم

لاستیک‌های ماشینی که در اثر سرما گرد نبودند.

الذخیره المالی لیوم الآتی

شیخ را کرامات بسیاری بود. گویند چون بر روی برف قدم می‌گذاشت برف در زیر پای وی به نشانه خضوع پایین رفتی و رد پای شیخ روی برف بماندی. آورده‌اند روزی در ایام ماه فوریه گروهی از یاران شیخ نزد وی آمدند و عرض داشتند: یا شیخ آذوقه ما به اتمام رسیده و دیگر در خانه هیچ نمانده. قصد داشتیم به سنت‌ویتال برویم که دیدیم اتوبوس‌ها نمی‌روند چه کنیم. شیخ قدری اندیشید گفت از پی من روانه گردید. جمع از پی شیخ شد تا به رودخانه سرخ رسیدند. جمع گفت یا شیخ چه راه بود که آوردی ما را حال از این رود چگونه گذر توان کرد. شیخ گفت نهراسید و از پی من بیایید. شیخ قدم روی رودخانه گذاشت بی‌آنکه خیس شود و قوم از پی او شد تا به سنت‌ویتال رسیدند. در میانه راه چند بار شیخ بلغزید و زمین خورد. چون جمع به ساحل رسید نعره‌ها بزدند و گریبان‌ها چاک دادند. دوستی از شیخ پرسید یا شیخ تو را چه شد که چند بار لغزیدی؟ شیخ گفت چون چند بار به خود فکر کردم و مغرور شدم که زمین خوردم.

درس شیخ به پایان رسید و نتوانست کار پیدا کند. شیخ نزدیک بود به بیرون از کانادا فرو هشته شود. با دوستان مشورت کرد و آنها ازدواج با یک بانوی کانادایی را پیشنهاد دادند تا اقامت خود را بگیرد. شیخ را پیشنهاد سخت آمد و ابرو در هم کشید. ولی چاره‌ای نداشت. چون شیخ فردی معتقد بود به دنبال دختری پوشیده گشت و پس از مدت زمانی وی را یافت و با وی ازدواج نمود. چون 6 ماه از ازدواج شیخ گذشت و تابستان فرا رسید شیخ یافت آنچه نمی‌بایست می‌یافت. آری آن زن پوشیده در زمستان به زنی نیمه عریان بدل شده بود و شیخ را راهی جز تحمل این وضعیت نبود. روزی زن شیخ به وی شکایت آورد که یا شیخ این چه ردا و ریشی است که تو داری. زنان همسایه مرا مسخره می‌کنند یا از فردا ریش‌ و موهای پای خود را زده و با تی‌شرت و شلوارک در منظر عمومی ظاهر می‌شوی یا تو را طلاق گفته شوهری خوش‌تیپ اختیار می‌کنم.

و پس از آن شیخ در کنار همسر کانادایی خود سال‌ها بزیست.

۰۴ بهمن، ۱۳۸۶

انوشیروان دادگر یا بی دادگر

از بچگی به تاریخ علاقه داشتم و از همان زمان می دانستم تاریخ جز دروغی بزرگ نیست ولی از خواندن دروغ نویسندگان لذت می برم. چنان می نویسند که گویی نویسنده در زمان رخ دادن حادثه بوده است. بسته به اینکه چه تاریخی رو بخوانیم می توانیم قضاوت های مختلف بکنیم. حالا شما بگویید انوشیروان دادگر بود یا بی دادگر؟

۳۰ دی، ۱۳۸۶

آگهی برای اجاره


با توجه به سفر صاحبخانه محترم به دیار تایوان و پس از آن ژاپن لذا این خانه تا یک ماه آینده آماده پذیرایی از دوستان گرامی در کلیه موارد زیر می‌باشد.

مراسم عروسی

ختم

مجالس لهو و لعب

مهمانی‌ها

جلسات کاروان‌های زیارتی و سیاحتی

جلسات مذهبی

جلسات گروه‌ها و تشکل‌ها

این خانه در دو طبقه و دارای یک زیر زمین می‌باشد. حیاط خانه بزرگ و امکان برپایی چادر در آن مکان می‌باشد. دو عدد پیانو و یک عدد ویولون جزو دارایی‌های خانه محسوب می‌شود. با توجه به این موضوع که کلیه کلیدهای خانه در دست بنده است و ماشین هم در گاراژ لذا وسیله ایاب و ذهاب برای مشتریان فراهم است.

جهت کسب اطلاعات بیشتر با بنده یا آرمان در دانشگاه تماس حاصل فرمایید.

آدرس: 59 مک‌مسترز، وینیپگ، منی‌توبا، کانادا

در پایان لازم به ذکر است که در پایان یک ماه به یک نفر از مشتریان گرامی به قید قرعه یک عدد ماشین هیوندایی دسته دوم اعطا می‌شود.

۲۸ دی، ۱۳۸۶

عاشورا

عاشورا یعنی شکستن سنت شکستن حج.

عاشورا یعنی بالاتر بودن معنی زندگی از شکل زندگی.

عاشورا یعنی هجرت از خانه خدا به بیابان آنجایی که دیگر انسان کثیفی اطرافمان نیست و همه چیز در زیر آفتاب پاک شده است.

عاشورا یعنی همواره اکثریت بر راه ثواب نیستند.

عاشورا یعنی احترام به رای مردم حتی اگر نوه پیامبر باشی.

عاشورا یعنی من یک رای دارم و آن یک رای حق من است وکسی قادر نیست آن را از من بگیرد و یا عوضش کند.

عاشورا یعنی دشواری تشخیص خوبی از بدی.

عاشورا یعنی سختی پشت پا زدن به دنیا.

عاشورا یعنی چرک دنیا.

عاشورا یعنی نامردی نامردمان.

عاشورا یعنی تنهایی در میان آشنایان.

عاشورا یعنی تناقض.

۲۲ دی، ۱۳۸۶

زندگی

خیلی سوال‌ها هست که ذهن آدم را به خودش مشغول می‌کند.

اگر یک میلیارد دلار پول داشتی چه کار می کردی؟ اگر می‌توانستی با این پول یه شرکت تاسیس کنی و هزار نفر را استخدام کنی و یا در عوض جان چند مریض نیاز مند را نجات بدهی؟

اگر کلی آدم به تو مراجعه کنند و پول بخواهند و تو بدانی اگه تا آخر هفته این پول به آنها نرسد می‌میرند.

یه سوال دیگه:

حکم سربازانی که در جنگ با آمریکا جنگیدند و کشته شدند چی هست؟ آنها برای صدام جنگیدند و برای کشورشان.

در چنین شرایطی تصمیم گیری سخت است. ما الان راحت شعار می‌دهیم که وای اگر ما در کربلا بودیم چنین اتفاقی برای امام حسین نمی‌افتاد. ولی سخت است. یزید حاکم بود و سربازان او سربازان حکومت و برای حکومت می‌جنگیدند پس آیا آنها مقصر بودند؟ تازه حقیقت به این وضوح که ما فکر می‌کنیم نیست.

مدت زمانی که موسی با خضر بود با اینکه از طرف خدا می‌دانست خضر پیامبر است باز کارهای او در نظرش اشتباه می‌آمد و به خضر خرده می‌گرفت.

زندگی هر فردی تفسیر خودش را دارد و ما نمی‌دانیم. پس سعی نکنیم مثل کسی شویم. همانطور که موسی نتوانست خضر شود. در مورد پیامبر هم همین طور است. مثلا این سوال همیشه دارم که چرا پیامبر وقتی از مکه به مدینه آمد اولین کاری که کرد برای خود و دخترش که در آن موقع زن حضرت علی بود خانه ساخت در حالی که دیگر مهاجرین خانه نداشتند (اصحاب صفه) و پشت خانه حضرت فاطمه می‌خوابیدند (اگر به حج رفته باشید دیده‌اید).

باید به اندازه فهم خودمون زندگی کنیم. به اندازه دارایی‌مون خرج کنیم. در دنیای امروز همه بهترین را می‌خواهند بی آنکه توانایی خود را بسنجند. راننده معتادی که عکس فلان هنرپیشه زن را روی در و دیوار ماشین خودش قاب کرده. این خود ناشناسی عامل بسیاری از جرایم است.

زندگی یک راه تعریف شده نیست. زندگی همانی است که ما می‌خواهیم نه دیگران. ولی در میان راه خود را فراموش می‌کنیم. یا می‌خواهیم او شویم و یا می‌خواهیم جوری شویم که او می‌خواهد. راه راست یک راه نیست حتی در یک جهت هم نیست.

بعضی وقت‌ها کلی فکر می‌کنیم تا راه درست را پیدا کنیم غافل از اینکه گاهی فکر کردن بیش از اندازه ما را از رسیدن به هدف باز می‌دارد. حتی در مورد دین. باید زندگی کرد و در کنار زندگی فکر کرد نه که فکر کرد و در کنار آن زندگی. بعضی وقت‌ها در از بس به فکر زندگی هستیم قبل از رسیدن به آن می‌میریم.

یکی از آشنایان عرفان می‌خواند و روزی از پدرم نظرش را پرسید و اصرار داشت که برخی از علوم مثل عرفان لازمه رسیدن به خداست. پدرم گفت اگه قرار باشد که آدم این همه کتاب از این همه عارف بخواند که تازه راه درست را پیدا کند کی باید به آنها عمل کند؟

برخلاف نظر بعضی‌ها من معتقدم تا وقتی آدم خودش کار خودش را تایید می‌کند راه درست می‌رود. بعضی مواقع است که از کاری خوشمان نمی آید ولی برای خوش آمد دیگران انجام می‌دهیم.

۱۷ دی، ۱۳۸۶

بازگشت

وینیپگ با تورنتو 1 ساعت تفاوت ساعت دارد و عقب‌تر است. قرار بود هواپیما ساعت 6 ونیم به وقت وینیپگ حرکت کند و بعد از 2 ساعت و نیم، ساعت 10 به وقت تورنتو بشیند که بعد از یک ساعت تاخیر ساعت 7 و نیم بلند شد و ساعت 12 بارها رو گرفتم و رفتم. کلاً همه جا هواپیماها باید تاخیر داشته باشند و گرنه نمی‌شود.

روز دوم در تورنتو رفتم سفارت آمریکا. ساعت 10 وقت داشتم. آدرس رو از اینترنت پیدا کرده بودم. با مترو رفتم نزدیک سفارت اونجا از یکی پرسیدم که سفارت آمریکا کجاست اون خندید و گفت همین خیابون رو یک کم بری جلو مشخصه کلی محافظ و سیستم امنیتی دارد بری جلو خودت می‌بینی. من که تا حالا 4 بار به سفارات مختلف آمریکا در اقصا نقاط مختلف مشرف شده‌ام با دیدی که داشتم دنبال یه ساختمان عظیم و کلی سیستم امنیتی می‌گشتم. هرچی خیابون رو نگاه می‌کردم چیزی شبیه آن نمی‌دیدم. بالاخره جلو یه ساختمان یک طبقه درب و داغون دیدم دو تا نیرو امنیتی ایستاده است. وقتی فهمیدم که این سفارت آمریکا در تورنتو هست جگرم آتیش گرفت و اشک تو چشمام حلقه زد. خیلی ساده بود. توی سفارت که بدتر بود. یه اتاق 6 در 5 که انتهاش یه تلویزیون قدیمی داشت کارتون پخش می‌کرد. سیستم تهویه سفارت مشکل داشت و صدا می‌داد. از ساختمان اون طرف خیابون راحت درون سالن سفارت دیده می‌شد. شیشه‌های سفارت ضد گلوله نبود. افرادی که با تو مصاحبه می‌کردند خیلی دوره دیده نبودند. برعکس تو کشورهای خاورمیانه، سفارت آمریکا یک دژ است. تو دبی یه ساختمان 30 طبقه است که صبح ساعت 7 مدارک رو دم در تحویل می‌دهی و ساعت 10 یا 11 نوبتت می‌شود. دو سه مرحله بازرسی بدنی دارد که باید تا کمربندت رو هم باز کنی. پایین اطراف ساختمان هم سگ‌های بمب‌یاب در حال کار 24 ساعته هستند.

در کویت که سفارت آمریکا یک دژ نظامی است و حتی اون وقتی که من رفته بودم افراد نظامی هم به داخل سفارت رفت و آمد داشتند. از شعاع یک کیلومتری سفارت موانع و بلوک‌های سیمانی شروع می‌شد تا دم سفارت. بعد خود سفارت یک دیوار خارجی داشت که روی آن علامت مرگ بود (احتمالاً پشت دیوار مین بود) بعد از این دیوار خارجی یه دیوار دیگر به فاصله 20 متری دیوار اول بود و همه دیوارها دوربین و نگهبان داشت.

در استانبول سفارت روی یک تپه است که آدم نگاه می‌کند یاد هگمتانه می‌افتد (هفت قلعه تو در تو). اطراف سفارت هم درختان را قطع کرده‌اند تا اطراف را بهتر ببینند.

افرادی هم که دارند مصاحبه انجام می‌دهند انگار دارند روانشناسی می‌کنند تا مصاحبه. نفری یکی از اون لبخندهای بی‌روح روی لب‌هاشون است که انگار می‌خواهند به تو بگویندکه ما با هم مشکل نداریم و یا اینکه ببین ما چه خوبیم.

سفارت آمریکا در کانادا اینجوری نبود. البته گفته بودند که هیچ چیز با خودتان نیارید. از آب گرفته تا موبایل. ولی وقتی رفتم، زمانی که وسایل من از زیر دستگاه رد می‌شد ماموره اصلاً پشت دستگاه نبود. تازه وقتی خودم هم از دستگاه رد شدم دستگاه برای کمربندم بوق نزد. افراد مصاحبه کننده هم ساده بودند و معلوم بود زیاد دوره روانشناسی ندیده‌اند.

توی سفارت یه پسر جون جود دیدم که یه عرق‌چین خوشکل خوش‌رنگ گذاشته بود روی سرش. همون لحظه یاد نظام وظیفه خودمون افتادم که پسره با باباش می‌آمد نظام وظیفه و باباهه مخصوصاً لباس نظامی می‌پوشید و پسر که معمولاً یه پیراهن آبی روی شلوار سیاه می‌پوشید و یه عینک ته استکانی فریم بزرگ قدیمی می‌زد و سرش رو هم پایین می‌گرفت تا هرچه بیشتر مظلوم نشان دهد تا شاید معاف شود. اینجا هم جودها با لباس فرم می‌آیند سفارت تا راحت ویزا بگیرند.

جالب بود و قتی توی سالن بودم یه ده دقیقه که گذشت یکی از این پاکستانی‌های ریش خفن با دو تا زن محجبه به همراه یه بچه توی کالسکه آمدند توی سالن. قیافه ماموری که در سالن را باز می‌کرد تماشایی بود. بیچاره قرمز شده بود. می‌ترسید هر لحظه این کالسکه بترکد و کل سفارت برود هوا.