eXTReMe Tracker

۰۹ اسفند، ۱۳۹۴

خوش بینانه

اگر خوشبینانه به مسئله نگاه کنیم از دید ژاپن و چین ما باخترمیانه هستیم. 

دستگیره های مادر بزرگ

این قدیمی ها نمی گذاشتند هیچ چیز دور ریخته بشه. این مادر بزرگ ما هر وقت ظهر غذا درست می کرد اضافه غذا رو برای شب گرم می کرد. اگر باز هم اضافه می آمد می دیدیم فردا ظهر یه آش عجیب غریب داریم. می گفتم مامان بزرگ این آش چی هست. می گفت اسم نداره برنج و خورشت های مانده دیشب رو با یه مقدار سبزی قاطی کردم و شده آش. ولی خداییش مزه اش خوب بود.
این حکایت فقط به غذا ختم نمی شد. در مورد لباس هم ماجرا به همین منوال بود. لباس اول خریده می شد برای پسر خاله ما که 4 سال از من بزرگتر بود. بعد به من به ارث می رسید، بعد از من نوبت داداشم بود و اگر بعد از چند نسل جون سالم به در می برد و کسی در خانواده زاد و ولد نداشت این لباس بیرونی که الان برای ما کوچک شده بود به شیوه ای ماهرانه به لباس توی خونه تبدیل می شد. فکر نکنید این پایان داستان چرخه بود. بعد از چند سال در خانه پوشیده شدن یه روز به خانه می آمدی و می دیدی دستگیره ای به دستگیره ها اضافه شده و اون همون لباس سالهای قبل ما بود. بعضی وقتها البته به پارچه گردگیری تبدیل می شد. این همه بازیافت واقعا آفرین داشت. البته یکبار پدر ما به ما گوشزد کرد که سالهای قبل دستگیره هم پایان خط نبود و پارچه های دستگیره پس از مستهمل شدن به آقایه گیوه ساز سپرده می شد تا در ته گیوه بکار رود تا به مرور زمان و با راه رفتن پودر و نابود شود.

شاید این فرهنگ زیبا ریشه افکار و عملکرد سیاسی ما هم شده باشد. اینکه تا یک سیاست مدار زنده است از او در سمت های مختلف استفاده کنم تا بنده خدا پودر و نابود شود. حتی شاید بعد از مرگش هم ولش نکنیم. یک روز به یکی رای می دهیم که یکی دیگه رای نیاره، 4 روز بعد دوباره از اونی که علیه اش رای دادیم حمایت می کنیم تا یکی دیگه رو کله پا کنیم. برای یک عده ثابت خودمون نقش تعیین می کنیم و هیچ آدم جدیدی رو وارد بازی نمی کنیم. حتی یک لحظه هم فکر نمی کنیم که این پیر مقدس امروز ما پیر منفور 10 سال پیش بود. عکس ندیده احمد شاه و زدیم بالا سرمون و شاهزاده صداش می کنیم. انگار نه انگار که بعد از اون تا حالا 2 تا سلسله عوض شده. 

۰۱ اسفند، ۱۳۹۴

یک قاب خالی

دیروز مرد. هیچ وقت دلم نیامد که ازش عکس بگیرم. هر بار باهاش بودم این فکر که روزی از دستش می دهم نمی گذاشت که از بودن باهاش لذت ببرم. دلم نمی آمد ازش عکس بگیرم. دستم به دوربین نمی رفت. خیلی سخته شاید نفهمی و شاید بگی که این دیوانه کیه. ولی این عین حقیقته. تا حالا کسی رو اونقدر دوست داشتی که نخواهی ببینیش؟ اون هم از همین جنس بود. وقتی کنارش بودم فقط می خواستم ساکت بنشینم و نگاهش کنم. هربار که دهنم رو باز می کردم و حرفی می زدم انگار از اون بالا بالاها تلپی باز می افتادم روی زمین. باز خاکی می شدم. هرچی هم سعی می کردم حرف های پر مغز بزنم باز فایده نداشت. صدا از جنس ماده بود ولی او نه. فاصله زیاد بود. فاصله من با اون. شاید فاصله جسم هامون کم بود ولی فاصله روحیمون زیاد بود. زیاد. و این فاصله هم چیزی نبود که بشود با یک روز و یک هفته و حتی یکسال کمش کرد. خیلی عذاب آور بود در کنارش بودن. هم عذاب آور هم لذت بخش.
امروز هرچی گشتم که شاید عکس خوبی ازش داشته باشم دریغ از یک عکس. چند تا عکس پیدا کردم ولی همه آنها قدیمی بودند و توی هیچ کدومشون صورتش به طرف دوربین نبود. آدم های بزرگ اینقدر بی سروصدا به دنیا می آیند و آرام زندگی می کنند و با آرامش می میرند که هیچ اثری ازشون نمی بینی مثل باد.

۲۵ بهمن، ۱۳۹۴

زیرگذرگاههای هلند

چندین بار از این زیرگذر، یا به قول خودم زیر گذرگاه، رد شده بودم. ایندفعه نگاهم به دیوار افتاد و این شعار نویسی به خط فارسی رو دیدم. اولش توجهم را جلب نکرد بعد که یادم افتاد اینجا هلند هست برام جالب شد. نمی دونم چرا نا خدآگاه یاد اون 500 تومنی افتادم که توی فرودگاه لندن به صندوق خیریه انداخته بودم. آون 500 تومنی ای که نقد کردنش از ارزشش بیشتر بود. 
هنوز هم هرچی فکر می کنم نمی دونم چرا.