eXTReMe Tracker

۱۱ تیر، ۱۳۹۲

رهگذر غروب

در سکوت نگاهش ناامیدی را می شد خواند

خستگی و بی پناهی

شاید دیگر دیر شده بود و رمقی برایش باقی نمانده بود

چشمانش را بست و در ذهنش به افق نگریست. 

به انجا که خورشید غروب می کرد

خورشید دیگر نبود ولی هنوز اشعه هایی از آن را می شد دید.

پس چشم باز کرد و به راه افتاد

به سوی اشعه های نور

او به همراه اشعه ها رفت،

شهر و مردمانش در تاریکی فرو رفتند

او هرگز به خورشید نرسید

ولی شهر هایی را دید که مردمانش دور آتش از خورشید می گفتند

و با بی رمق شدن آتش به خواب می رفتند

بعد ها مردمان گفتند که رهگذری را دیده اند که خورشید را هرگز ندیده بود

و در پی آن زمین را صدها دور چرخیده بود

او نمی توانست که تندتر برود چون پاهایش کوتاه بود

و از طرفی نمی توانست بیاستد از ترس اینکه مبادا خورشید را از دست بدهد

پس او در جستجوی خورشید اشعه ها را دنبال می کرد

این رهگذر، رهگذر غروب بود. 

او تنها رمقی بود که از مردمانی که روز را گذرانده اند باقی مانده بود

او می رفت تا مگر بار دیگر خورشید را به شهر باز آورد

هیچ نظری موجود نیست: