سرم رو زیر آب کردم و به پایین نگاه کردم. تاریک بود. چیزی دیده نمی شد. این
خودش خیلی آزار دهنده بود. همیشه فکر می کردم که در یک جای خشک یا نیمه خشک می
میرم. بیابونی، دشتی، صحرایی، تپه ای و یا کوهی. حتی قبر خودم رو هم تصور کرده
بودم که در دل زمینی سنگلاخی کنده شده
بود. برای تمامش آمادگی داشتم ولی اینجا سخته. می دونی وقتی برای این لحظه بزرگ
آمادگی ذهنی نداشته باشی نمی تونی به این راحتی قبولش کنی. کلی به خیال خودم، خودم
رو آماده کرده بودم ولی نمی دونم چرا الان اینقدر تصمیم گیری برام مشکل شده. نمی
دونم شاید فقط به خاطر این باشه که قبلا مرگ خودم رو جور دیگه ای پیشبینی کرده
بودم. باز سرم رو زیر آب کردم و به پایین نگاه کردم. سیاه بود. دوست ندارم که به
این شکل حذف بشم. خوب درسته که قبول دارم بعد از مردن آدم از این دنیا حذف می شه
ولی شاید اگر قبری بر دامنه تپه ای داشتم هنوز می تونستم با این دنیا ارتباطی
داشته باشم. ولی اگر به کف این آب بروم با اون تاریکی چطور می تونم ارتباط برقرار
کنم. همیشه دیده بودم روح ادم هایی که می میرند از بدنشان خارج می شود، به بالای
سر بدنشان می ماند و حرف ها و اتفاقات اطراف را می بیند و می شنود ولی کاری نمی
تواند بکند. حالا اگر من به ته آب برم روحم کجا می رود؟ اگر بالای سر جنازه ام
همون پایین بماند که تاریک هست و چیزی نمی بیند اگر بالا بیاید باز آب هست و هیچ
بنی بشری رد نمی شود. نمی دونم شاید هم بعد از مرگ روح ناگهان به دنیای دیگه می
رود و دیگر ارتباطش با این دنیا قطع می شود. در این موقعیت ترجیح می دهم که همین
حالت آخری باشد.
به مادر پدرم، برادرام و اون فکر می کردم. فکر می کردم که آیا من موجود خوبی
برای آنها بودم یا نه؟ سعی می کردم که تصویر خوبی از آنها در ذهن خودم درست کنم و
با این تصویر این دنیا را ترک کنم. چشم
هام رو بستم و به آنها فکر کردم و شروع کردم به پایین رفتن. هوای شش هام داشت خالی
می شد و من به پایین می رفتم. هنوز به آنها فکر می کردم. کم کم بی هوایی داشت بهم
فشار می آورد. نمی تونستم روی آنها تمرکز کنم. داشتم خفه می شدم. فشار داشت زیاد
می شد. دیگه داشتم می مردم. من داشتتم کجا می رفتم. انگار که تو رو به سمت یه نقطه
پر انرژی ببرند. انرژی همینطور زیاد می شد. زیاد می شد زیاد می شد زیاد می شد تا
به نقطه بیشترین انرژی بررسی. این درست یک نقطه هست که گذشتن از آن کمتر از یک
ثانیه طول می کشد ولی انرژی لازم برای عبور از آن اینقدر زیاد هست که وقتی تو از آن
عبور کردی متلاشی می شوی. در این 5 ساعت گذشته چند بار خودم را به این نقطه رساندم
ولی هربار که رسیدم نتونستم از آن عبور کنم. می دونی چرا؟ بزار برات یه مثال بزنم.
تا حالا سوار دوچرخه شدی که از بالای یک تپه خودت رو به پایین برسونی. اولش همه چی
خوبه. تو همه چیز رو تحت کنترل داری. سرعت کم کم بالا می رود و کنترل دوچرخه سخت
تر می شود ولی تو هنوز کنترل داری. تا جایی که سرعت به حدی می رسد که تو هیچ
کنترلی روی دوچرخه نداری. حالا تو این وضعیت کوچکترین سنگی وسط راه دوچرخه را با
چنان سرعتی از مسیر خارج می کند که هیچ کس قادر به برگرداندن آن به مسیر اصلی
نیست. یک احتمال خیلی کمی هم وجود دارد که تو این وضعیت عدم کنترل همه چیز خوب پیش
برود و تو به سلامت از تپه به پایین برسی. این لحظه عبور از نقطه پر انرژی مرگ هم
دقیقا اینطوری هست. من تمرکز می کنم که به آدمهایی که دوستشان دارم و چیزهای خوب
فکر کنم و با این شیوه جلو می روم ولی وقتی که به مرگ از یک حدی بیشتر نزدیک می
شوم ناگهان همه آدمها فراموش می شوند و خودم رو تنها می بینم. خیلی وحشتناکه. هیچ
کس هیچ کس نمی مونه. فقط خوتی. نتونستم خودم رو متقاعد کنم که با این تنهایی و ذهن
مغشوش این دنیا را ترک کنم.
باز آمدم روی آب. عضلاتم دیگه قدرت نداشت. پوستم می سوخت. چشمام سیاهی می رفت.
موقعیت بدی بود. این خودم بودم که باید تصمیم می گرفتم که کی باید بمیرم. همه چی
دست خودم بود. این ذهن داشت داغونم می کرد. خواستم فراموش کنم. پس فریاد زدم. با
تمام وجود فریاد زدم تا ذهنم خالی شود. ولی چه فایده. این فقط برای چند ثانیه بود.
چند بار این کار را کردم. دیگه حتی نیرویی نداشتم که فریاد بزنم. پایین رفتم، باز
پایین تر. همه از یادم رفتند خودم بودم و وحشتی بی انتها. همه جا تاریک می شد.
تاریک و تاریک تر. تنها و تنها تر. فشار زیاد بود داشتم متلاشی می شدم. ذهنم به
سرعت می چرخید. سرعت همه چی تند می شد. و یک ثانیه گذشت ...
۱ نظر:
نمیدونم تجربه واقعی بود ولی توصیفت دیوانه بود. چقدر مو به تو گفتم باید بیشتر بنویسی. خوش باشی
ارسال یک نظر