eXTReMe Tracker

۲۲ مرداد، ۱۳۹۲

پول در آتش

اخیرا تعداد چینی ها مهاجر پولدار در شهر ما به صورت چشم گیری زیاد شده. اینجا چندین بار بچه های چینی رو دیدم که ماشین های گرون پیتزا و غذا در خانه ها می برند. از فلکس قورباغه ای گرفته تا اکیورا و  آئودی. نمی دونم چرا اینها رو که می بینم یاد اون داستانی می افتم که پدر پسرش رو می فرستاد تا کار کنه و پسر تنبل کار نمی کرد و آخر روز می امد خانه و دل مادر می سوخت و پولی به او می داد و می گفت این رو به پدرت بده و بگو دستمزد امروزم بوده. پسر هم پول رو به پدر می داد و پدر پول رو توی تنور می انداخت و پول می سوخت و پسر اعتراض می کرد که چرا پول رو سوزوندی ولی پدر هر بار این کار رو تکرار می کرد تا اینکه یک روز پسر واقعا خودش کار کرده بود و پول بدست آورده بود. اینبار وقتی پدر پول را توی تنور انداخت پسر دست کرد توی تنور پول رو در آورد. دست پسر سوخت ولی پدر راضی و خوشحال بود و گفت اینبار دسترنج خودت بود. حالا داستان ما هم همینه

۰۷ مرداد، ۱۳۹۲

ضمیر ناخود آگاه

چه خوب است که با خود صادق باشیم و مواضع خود را حداقل برای خودمان مشخص کنیم و برای حمله به دشمن خود را پشت هر چیزی پنهان نکنیم. بعضی افراد برای ضربه زدن به دشمن خود حتی روی مواضع خود پا می گذارند و مواضع خود را چنان نشان می دهند که در راستای مخالفت با دشمن خود باشد حتی اگر شده این مواضع برخلاف باورهای خود آنها باشد.
هر ساله در شهر تورنتو کانادا فستیوالی برگزار می شود که در آن افراد دگرباش در خیابان رژه می روند. چندی هست که گروهی ایرانی نیز در این مراسم شرکت می کنند. این گروه مورد توجه و حمایت جمع کثیری از ایرانیان مقیم کانادا قرار دارد. تا اینجای مسئله هم چیز منطقی و عادی هست. مشکل از آنجایی اغاز می شود که این گروه در مراسم رژه پرچم جمهوری اسلامی را حمل می کند.


نکته در اینجاست که در بیشتر مراسم و رژه های ایرانیان مقیم کانادا و حتی آمریکا پرچمی که حمل می شود پرچم شیر خورشید هست. و چنانچه فردی پرچم جمهوری اسلامی ایران را حمل کند مورد تعرض و توهین قرار می گیرد. شاید در مراسمی در حد دانشگاه و یا گردهمایی های کوچک اجازه داده شود پرچم جمهوری اسلامی ایران گذاشته شود ولی در مراسمی در حد رژه خیابانی محال از ممکنات است. نمونه این مراسم هم مراسم رژه ایرانیان در شهر نیویورک به مناسبت عید نوروز بود که پرچم شیر خورشید حمل شد. با این کار افراد ایرانی مخالف جمهوری اسلامی ایران هر سنت و آیین زیبایی را به خود و یا به عنوانی به مردم ایران نسبت می دهند و جمهوری اسلامی ایران را از آن مبرا می کنند.



حال سوال این هست که آیا در تفکر این افراد دگرباش بودن یک مسئله مورد قبول هست یا نه؟

اگر این مسئله یک مسئله پذیرفته شده برای این افراد باشد باید از حمل پرچم جمهوری اسلامی جلوگیری می کردند و پرچم شیر خورشید را حمل می کردند. اگر دلیل حمل پرچم جمهوری اسلامی به دلیل مخالفت جمهوری اسلامی با افراد دگرباش هست و با این کار ضربه ای به جمهوری اسلامی زده می شود پس بر طبق همین استدلال باید در مراسم چهارشنبه سوری هم پرچم جمهوری اسلامی حمل شود زیرا جمهوری اسلامی مخالف چهارشنبه سوری هست. ولی این کار در چهارشنبه سوری رخ نمی دهد و دلیل آن همان منطقی هست که می گوید هر آیین و فرهنگ زیبا متعلق به شیر خورشید هست نه جمهوری اسلامی. حال اگر طبق همین منطق پیش برویم به این نتیجه می رسیم که دگرباش بودن بین این افراد فعلی پسندیده نیست و به همین دلیل آن را به جمهوری اسلامی نسبت می دهند. ولی به دلیل پیچیده بودن و واضح نبودن این منطق و استدلال این گروه ناخودآگاه پرچم جمهوری اسلامی را حمل می کنند و مورد استقبال دیگر ایرانیان حاضر در مراسم قرار می گیرند بی آنکه متوجه باشند که با این کار در واقع به عدم تایید دگرباش بودن در عمق وجود خود اذعان می کنند.

۲۳ تیر، ۱۳۹۲

روزی که غرق شدم

سرم رو زیر آب کردم و به پایین نگاه کردم. تاریک بود. چیزی دیده نمی شد. این خودش خیلی آزار دهنده بود. همیشه فکر می کردم که در یک جای خشک یا نیمه خشک می میرم. بیابونی، دشتی، صحرایی، تپه ای و یا کوهی. حتی قبر خودم رو هم تصور کرده بودم که در دل زمینی سنگلاخی  کنده شده بود. برای تمامش آمادگی داشتم ولی اینجا سخته. می دونی وقتی برای این لحظه بزرگ آمادگی ذهنی نداشته باشی نمی تونی به این راحتی قبولش کنی. کلی به خیال خودم، خودم رو آماده کرده بودم ولی نمی دونم چرا الان اینقدر تصمیم گیری برام مشکل شده. نمی دونم شاید فقط به خاطر این باشه که قبلا مرگ خودم رو جور دیگه ای پیشبینی کرده بودم. باز سرم رو زیر آب کردم و به پایین نگاه کردم. سیاه بود. دوست ندارم که به این شکل حذف بشم. خوب درسته که قبول دارم بعد از مردن آدم از این دنیا حذف می شه ولی شاید اگر قبری بر دامنه تپه ای داشتم هنوز می تونستم با این دنیا ارتباطی داشته باشم. ولی اگر به کف این آب بروم با اون تاریکی چطور می تونم ارتباط برقرار کنم. همیشه دیده بودم روح ادم هایی که می میرند از بدنشان خارج می شود، به بالای سر بدنشان می ماند و حرف ها و اتفاقات اطراف را می بیند و می شنود ولی کاری نمی تواند بکند. حالا اگر من به ته آب برم روحم کجا می رود؟ اگر بالای سر جنازه ام همون پایین بماند که تاریک هست و چیزی نمی بیند اگر بالا بیاید باز آب هست و هیچ بنی بشری رد نمی شود. نمی دونم شاید هم بعد از مرگ روح ناگهان به دنیای دیگه می رود و دیگر ارتباطش با این دنیا قطع می شود. در این موقعیت ترجیح می دهم که همین حالت آخری باشد.

به مادر پدرم، برادرام و اون فکر می کردم. فکر می کردم که آیا من موجود خوبی برای آنها بودم یا نه؟ سعی می کردم که تصویر خوبی از آنها در ذهن خودم درست کنم و با این تصویر این دنیا را ترک  کنم. چشم هام رو بستم و به آنها فکر کردم و شروع کردم به پایین رفتن. هوای شش هام داشت خالی می شد و من به پایین می رفتم. هنوز به آنها فکر می کردم. کم کم بی هوایی داشت بهم فشار می آورد. نمی تونستم روی آنها تمرکز کنم. داشتم خفه می شدم. فشار داشت زیاد می شد. دیگه داشتم می مردم. من داشتتم کجا می رفتم. انگار که تو رو به سمت یه نقطه پر انرژی ببرند. انرژی همینطور زیاد می شد. زیاد می شد زیاد می شد زیاد می شد تا به نقطه بیشترین انرژی بررسی. این درست یک نقطه هست که گذشتن از آن کمتر از یک ثانیه طول می کشد ولی انرژی لازم برای عبور از آن اینقدر زیاد هست که وقتی تو از آن عبور کردی متلاشی می شوی. در این 5 ساعت گذشته چند بار خودم را به این نقطه رساندم ولی هربار که رسیدم نتونستم از آن عبور کنم. می دونی چرا؟ بزار برات یه مثال بزنم. تا حالا سوار دوچرخه شدی که از بالای یک تپه خودت رو به پایین برسونی. اولش همه چی خوبه. تو همه چیز رو تحت کنترل داری. سرعت کم کم بالا می رود و کنترل دوچرخه سخت تر می شود ولی تو هنوز کنترل داری. تا جایی که سرعت به حدی می رسد که تو هیچ کنترلی روی دوچرخه نداری. حالا تو این وضعیت کوچکترین سنگی وسط راه دوچرخه را با چنان سرعتی از مسیر خارج می کند که هیچ کس قادر به برگرداندن آن به مسیر اصلی نیست. یک احتمال خیلی کمی هم وجود دارد که تو این وضعیت عدم کنترل همه چیز خوب پیش برود و تو به سلامت از تپه به پایین برسی. این لحظه عبور از نقطه پر انرژی مرگ هم دقیقا اینطوری هست. من تمرکز می کنم که به آدمهایی که دوستشان دارم و چیزهای خوب فکر کنم و با این شیوه جلو می روم ولی وقتی که به مرگ از یک حدی بیشتر نزدیک می شوم ناگهان همه آدمها فراموش می شوند و خودم رو تنها می بینم. خیلی وحشتناکه. هیچ کس هیچ کس نمی مونه. فقط خوتی. نتونستم خودم رو متقاعد کنم که با این تنهایی و ذهن مغشوش این دنیا را ترک کنم.


باز آمدم روی آب. عضلاتم دیگه قدرت نداشت. پوستم می سوخت. چشمام سیاهی می رفت. موقعیت بدی بود. این خودم بودم که باید تصمیم می گرفتم که کی باید بمیرم. همه چی دست خودم بود. این ذهن داشت داغونم می کرد. خواستم فراموش کنم. پس فریاد زدم. با تمام وجود فریاد زدم تا ذهنم خالی شود. ولی چه فایده. این فقط برای چند ثانیه بود. چند بار این کار را کردم. دیگه حتی نیرویی نداشتم که فریاد بزنم. پایین رفتم، باز پایین تر. همه از یادم رفتند خودم بودم و وحشتی بی انتها. همه جا تاریک می شد. تاریک و تاریک تر. تنها و تنها تر. فشار زیاد بود داشتم متلاشی می شدم. ذهنم به سرعت می چرخید. سرعت همه چی تند می شد. و یک ثانیه گذشت ...

۱۱ تیر، ۱۳۹۲

رهگذر غروب

در سکوت نگاهش ناامیدی را می شد خواند

خستگی و بی پناهی

شاید دیگر دیر شده بود و رمقی برایش باقی نمانده بود

چشمانش را بست و در ذهنش به افق نگریست. 

به انجا که خورشید غروب می کرد

خورشید دیگر نبود ولی هنوز اشعه هایی از آن را می شد دید.

پس چشم باز کرد و به راه افتاد

به سوی اشعه های نور

او به همراه اشعه ها رفت،

شهر و مردمانش در تاریکی فرو رفتند

او هرگز به خورشید نرسید

ولی شهر هایی را دید که مردمانش دور آتش از خورشید می گفتند

و با بی رمق شدن آتش به خواب می رفتند

بعد ها مردمان گفتند که رهگذری را دیده اند که خورشید را هرگز ندیده بود

و در پی آن زمین را صدها دور چرخیده بود

او نمی توانست که تندتر برود چون پاهایش کوتاه بود

و از طرفی نمی توانست بیاستد از ترس اینکه مبادا خورشید را از دست بدهد

پس او در جستجوی خورشید اشعه ها را دنبال می کرد

این رهگذر، رهگذر غروب بود. 

او تنها رمقی بود که از مردمانی که روز را گذرانده اند باقی مانده بود

او می رفت تا مگر بار دیگر خورشید را به شهر باز آورد

۰۱ تیر، ۱۳۹۲

دوران زندگی

گذراندن دوران زندگی مهارتی می خواهد که یاد گیری آنها یک هنر است. خیلی ها را می شناسم که رفتن به دهه دوم، سوم، چهارم  و پنجم زندگی برایشان یک غول است. هستند کسانی که یک دوره از زندگی را با موفقیت طی می کنند ولی در دوره های بعدی قادر به ادامه این موفقیت نیستند. مگر چه می شود که یک انسان موفق بی هیچ دلیلی شکست خورده می شود. چرا عده ای دچار یاس و افسردگی می شوند؟
با خودم که فکر کردم دلیل آن را در تغییر وظایف دیدم. برای خودم ملموس ترین تغییر، تغییر روند بین گرفتن و دادن بود. خیلی با خودم فکر کردم که فرق ما با یک کودک چیه؟ چرا همه می خواهند مثل یک کودک باشند ولی نمی توانند. ما تا وقتی بچه هستیم و یا سنمان کم هست در حال گرفتن هستیم. نیازی به پس دادن نیست. هیچ انتظاری نیست. اگر توی چاله آب بپریم یکی هست که خشکمان کند. اگر سرما بخوریم یکی هست که مراقیتمان بکند. ولی وقتی بزرگ می شیم دیگر کسی نیست که این کارها را برای ما انجام دهد. خودمان هستیم و خودمان.
یک تغییر دیگر که برای من ملموس بود این بود که تا یک سن خاص و یا تا وقتی که در حال درس خواندن هستیم ما در حال یاد گرفتن و جمع آوری اطلاعات از منابع مختلف هستیم. ولی بعد از آن شرایط تغییر می کند. اینبار ما دهنده هستیم و دیگران گیرنده  اطلاعات ما. ما کمتر دریافت کننده می شویم و بیشتر دهنده می شویم. این تغییر بین دریافت کردن و پس دادن خیلی دشوار هست. بعضی وقت ها هنوز می خواهیم در دوران یادگیری باشیم. این دوران هیچ مسئولیتی ندارد. تنها مسئولیت ما یادگیری هست ولی وقتی که نقش ما از یادگیرنده به یاد دهنده تغییر می کند اوضاع عوض می شود.   دیگر به انتها رسیده ایم. آن آرزوها افسانه های ما به پایان می رسد. حال وظیفه ماست که برای دیگران افسانه بسازیم و آنها را به حرکت در این راه تشویق کنیم.  این قسمت مشکل کارهست. خیلی از ما شنوندگان خوبی هستیم ولی به خوبی شنیدن قادر به تعریف داستان نیستیم. . مهم نیست که چقدر داستان گوش داده باشی و چقدر داستان بلد باشی. تا وقتی که نتوانی یک داستان را درست و با آب و تاب تعریف کنی قصه گوی خوبی نمی شوی. بعضی از ما هنر قصه گویی خوبی نداریم برای همین وقتی می شنویم که دیگر وقت ماست که قصه بگوییم زود 
دلخور می شویم. بی انصافی هم اینجاست که وقتی وقت قصه شنیدن تمام می شود دیگر کسی برایت قصه تعریف نمی کند. 
تغییر همیشه سخت هست مخصوصا برای آدمهایی که دوستدار سکون هستند و زیاد دنبال تغییر نیستند.