شنبه رفته بودم تولد یکی از بچهها کانادایی. خیلی جالب بود. یک ایده زده بود برای سرگرم کردن مهمانها. افراد را به گروههای 4 یا 5 نفره تقسیم کرد بطوریکه در هر گروه یک نفر باشد که ماشین داشته باشد. بعد به همه گروهها یک برگه داد که در آن ماموریت توضیح داده شدهبود. افراد میبایست طبق این برگه ماموریتها را انجام دهند و هر گروهی که زودتر و با خطای کمتری مسابقه را به پایان میرساند برنده بود. ماموریتها به این صورت بود که مثلاً به فلان فروشگاه بروید و در قسمت لباسهای زنانه همه افراد گروه لباس زنانه بپوشند و عکس بگیرید. یکی دیگه این بود که من در دبیرستان در 4 مسابقه ورزشی رتبه آوردهام و عکسهای من روی دیوار راهرو دبیرستان است. بروید و اسم رشتههای ورزشی که من رتبه آوردهام را پیدا کنید. به خانه مادرم بروید، او از شما سوالی میپرسد باید پاسخ دهید. من با دوست پسرم اولین بار به فلان رستوران رفتیم و فلان دسر را خوردیم شما هم آنجا بروید و آن دسر را بخورید و عکس بگیرید. از یک ماشین ولو عکس بگیرید. آرایشگاهی که من میروم فلان اسم را دارد. آنجا بروید و از صاحب آن کارت ویزیت بگیرید و...
در طول مسابقه هم باید کلاه تولد (کلاه بوقی) سر تمام شرکت کنندهها باشد و اگر از سرشان بیافتد و اعضای گروههای دیگر عکس بگیرند امتیاز منفی دارد. خیلی جالب بود مردم همه ما را نگاه میکردند ولی برخورد همه مردم و فروشندهها خوب بود به غیر از صاحب رستورانه که چینی بود و عصبانی شد. چون از هر گروه فقط یک نفر دسر خورد و بقیه فقط عکس گرفتند و صاحب رستوران گفت که اگر کسی دسر نخورد ولی توی رستوران باشد باید پول بدهد چون جا میگیرد. حالا رستوران خلوت بود و مشکل جا نبود. ولی به غیر از این بقیه خوش برخورد بودند. و بچهها با اینکه کارها را سریع انجام میدادند ولی در برخورد با فروشنده و یا مردم آرام بودند واین خیلی جالب بود.
در آخر هم به خانهشان رفتیم تیم برنده مشخص شد. جایزه گرفتند. بعد هم خودشان چند نوع پیتزا درست کردند و خوردیم و رفتیم. وسلام
بعضی وقتها ایدههای جدید خیلی برنامه را با نشاط میکند از حالت یکنواخت در میآورد.
اوصیکم بالکلیسا کانه مفیده حتی من کنسرت من بعضی یکشنبهها با این دوستدختر 80 سالم میروم کلیسا. کلیسا با کلیسا برنامههاشون فرق دارند. یکی فقط پیانو میزند، تو یکی دیگه گیتار و جاز. تو یکی پدر روحانیش زن هست تو یکیش یه مهندس کراوات زده. این کلیسایی که من میروم از اون کلیساهای مترقی هست که پدر روحانی یا همون حاج آقا شون مهندس مکانیک هست و کت و شلوار میپوشد و حرفهای روشن فکری میزند. این شهر ما مذهبی هست و اکثر مردم یکشنبهها کلیسا میروند و هر 200 متر یه کلیسا هست. از خونه من تا دانشگاه که حدود دو کیلومتر راه هست سه تا کلیسا هست. کلیسایی که من میروم هر یکشنبه دو سری مراسم دارد. یکی ساعت 10 یکی ساعت 11 که من چندبار جمعیت رو شمردم دیدم که دو هر کدوم از این مراسم 300 نفر هستند یعنی هر یکشنبه فقط این کلیسا به 600 نفر سرویس میدهد. مراسم هم اینجوری هست که یک سری آهنگ مذهبی میخوانند که مردم پا میشوند و شعری را که روی پرده با پروژکتور انداختهاند میخوانند (همراه با گیتار و جاز) که این حدود 15 دقیقه هست. بعد پدر روحانی میآید و از معجزات جیزز و تاثیر جیزز در زندگی روزانه حرف میزند و از روی بایبل میخواند که 30 دقیقه است. بعضی وقتها یکی میآید و از تجربیات خودش میگوید. مثلا میگوید که چطورجیزز زندگی اون رو تغییر داده. بعد هم دوباره آهنگ و شعر مذهبی و خداحافظ. سه هفته پیش عصر یکشنبه کلیسا برنامه تنکس گیوینگ داشت همراه با غذا. من با جوی (دوست دخترم) رفتیم. یه استاد دانشکده ریاضی هست که اون هم این کلیسا میآید. اولین باری که من را دید و با من حرف زد وقتی فهمید که ایرانی هستم گفت: سلام علیکم. گفتم ما فقط میگیم سلام عربها سلام علیکم میگن. بعد از رفتن هم گفت خداحافط. میگفت که چند تا دانشجو ایرانی رو میشناخته و دو تا از استادهای دیگه دانشکده ریاضی ایرانی هستند. تو برنامه تنکس گیوینگ هم استاده آمده بود و میگفت یکی از دوستاش که استاد ریاضی هست داره تو چند روز آینده میره ایران برای کنگره مهدی. من گفتم به اون چه ربطی داره گفت که دوستش مسیحی هست ولی علاقه داره و در این مورد تحقیق میکند. خلاصه توی صف غذا وایستاده بودیم و با این استاده حرف میزدیم و جلو میرفتیم تا رسیدیم توی سالن. دیدم که روی دیوار سالن نقشه کشورهای مختلف با نماد ظاهری اون کشور نقاشی شده به دیوارهای سالن نصب شده. فکر کنم حدود 10 تا کشور بودند که سعی شده بود از همه قارهها چند تا کشور باشد. اتفاقاً اولین کشور که دم در ورودی نصب شده بود گربه خودمون ایران بود حالا نمادش چی شود؟ یک خانم با پوشش اسلامی و نقاب. دوربین نداشتم با دوربین موبایل عکس گرفتم. استاده گفت از ایران عکس میگیری گفتم آره میخوام به دوستام نشون بدم بخندیم. نماد ایران یک زن با نقاب گذاشتند. گفتم زنهای عربستان و بعضی کشورهای عربی اینجوری هستند تو ایران اینجوری کسی نمیگرده. حالا من نمیدونم چرا نقشه ایران رو گذاشته بودند؟ چون تنها ایرانی که این کلیسا میآید من هستم. شاید بخاطر من بوده. کی میدوند. پ.ن. کلیسا داره یک خانواده افغانی را که در ایران هستند میآورد کانادا. یه مرد و زن و سه تا از بچههاشون. توی کلیسا از مردم خواستند که هر کس میتواند در هر زمینهای این خانواده را کمک کند مشخصات خود را بنویسد. از پیدا کردن خونه، اسکان موقت، ثبت نام بچهها در مدرسه، حساب بانکی و کمک به جا افتادن. من هم رفتم اسمم را به عنوان مترجم نوشتم حالا ببینم به من زنگ میزنند یا نه. البته یکبار زنگ زدنند و یکبار هم پدر روحانی داشت با من حرف میزد بعد که فهمید ایرانی هستم گفت اون کسی که برای مترجمی داوطلب شده تو هستی؟ من هم گفتم آره. حالا ببینیم که این برادران حاضرند از یک مترجم مسلمان استفاده کنند یا که میخواند این خانواده افغانی را به آغوش گرم جیزز بیاورند.
نمیدونم شاید این وبلاگ رو دوستانی بخوانند و از من دلخور شوند ولی من اینجا نه قصد توهین به کسی را دارم و نه قصد تبلیغ مطلبی را سعی میکنم آنچه میبینم بنویسم. مطمئناً نظرات شخصی در این نوشتهها هست ولی سعی میکنم منصف باشم.
هفته پیش یه کلاس میرفتم که از سهشنبه شروع شد تا یکشنبه این هفته. تو طول هفته از ساعت شش و نیم عصر بود تا ده و نیم شب و شنبه و یکشنبه از ده صبح تا پنج عصر. اسم کلاس را نمیبرم ولی اگر کسی علاقهمند شد میتواند به من ایمیل بزند من بهش میگویم. هزینه کلاس هم 300 دلار است. استاد کلاس از هر کسی خواست تا برای سری بعدی کلاس که ژانویه است پنج نفر را دعوت کند من هم اینجوری دعوت میکنم بخوانید دوست داشتید بیایید.
اینکه من چطور به این کلاس رفتم جریان دارد که مهم نیست. کلاس به اسم یوگا، مدیریت، خلاقیت و... ارئه میشود. اساتید پروازی هستند و به قول خودشون داوطلبانه این کار را میکنند و هیچ خونه زندگی هم ندارند. خلاصه سهشنبه رفتیم کلاس دیدم پرواز استاد تاخیر دارد و استاد بجای شش و نیم حدود هفت و نیم آمد. قبل از آمدن استاد یک سری از افراد که قبلاً این دوره را گذرانده بودند سالن را آماده کردند. بعد بالای سالن یک صندلی گذاشتند و روی صندلی هم یک پارچه سفید گذاشتند درست مثل صندلی امام، یه میز هم کنار صندلی. استاد مردی با سن حدود 35 سال به نسبت لاغر و قیافهای پاکستانی شکل (البته استاد هندی هست) با لباس محلی هندی پاکستانی بلند سفید، ریشهای زده. آمد و یک لبخندی زد و نشست. ما هم روی زمین نشسته بودیم. بعد از تو کیفش یک عکس در آورد گذاشت روی میز کنارش. من تا چند روز تا این عکس رو میدیدم خندم میگرفت ولی چون کلاً هدف کلاس خنده بود استاد فکر میکرد خنده طبیعی است. این عکس استاد بزرگ بود بنیانگذار این دورهها. موهایی بلند تا روی شانه مثل بقیه پیامبران، ریشی به نسبت انبوه، گردنی به سمت راست خم شده، لبخندی بر چهره و دست راست استاد مشت شده جلوی گردن (انگار میخواهد به تو گلی بدهد). کلاس شروع شد. استاد گفت بایستید و به همه افراد توی کلاس بگویید من متعلق به تو هستم. ما هم تعلق خود را به دختر و پسر، زن و مرد اعلام کردیم. بعد گفت بشینید و بگویید چه احساسی دارید . ملت یکی میگفت دوستی، یکی آرامش یکی محبت یکی عشق خلاصه از بس ملت کلمات مثبت بکار بردند که این آخریها ملت کلمه خوب کم میآوردند. به من گفت من گفتم به نظر من کار عجیبی بود.
یکی از نکاتی که استاد در جلسه اول به آن اشاره کرد این بود که شما حق ندارید خودتان این حرکات را به کسی آموزش بدهید و در مورد کارهایی که در کلاس انجام میشود با کسی حرفی بزنید چون بلد نیستید خراب میکنید. این حرف را که زد من به 6 یا 7 سال پیش برگشتم که گلدکوئست مد شده بود مینشاندنت میگفتند موبالت رو خاموش کن. بعد میگفتند که در اینباره نباید با کسی حرف بزنی و باید ما او را پرزنت کنیم چون تو بلد نیستی. بعد میرفت بهت از فتوای آیت ا... مکارم گرفته نشان میداد که این کار حرام نیست تا سکه امام خمینی و اینکه این سکهها را بانک مرکزی سودان یا نیجریه (درست یادم نیست) تایید و تضمین میکند. اینها هم به تو نشان میدادند که در این گروه هم مسلمان هست هم مسیحی، هم کانادایی هم افغانی. در بعضی از قسمتها جملاتی از بایبل میگفت تا با احساسات دینی تو جور در بیاید.
قسمت بیشتر کلاس به این کارها و حسها میگذشت. خیلی از کارهایی که میگفت انجام بدهیم جالب بود و حرفهای قشنگی میزد. مثلا میگفت که به پدر و مادر خود احترام بگذارید. مردم را اونجوری که هستند بپذیرید و سعی نکنید آنها را تغییر دهید. هر وقت میخواهید کاری را انجام دهید صد در صد حواس خود را روی آن کار بگذارید. در زمان حال زندگی کنید چون گذشته افسوس و آینده ترس است. ولی من از همون عکس استاد بزرگ و چند تا نکته در روزهای بعدی حس کردم دارم به یک دین جدید دعوت میشوم. این حس احمق فرض شدن یکی از بزرگترین عواملی است که من را به شدت عصبانی میکند. یعنی طرف فکر کند که من نمیفهمم و با یه پوشش منو گول بزند. البته تا جایی که بتوانم تحمل میکنم ببینم جریان آخرش به کجا میرود. در فیلمها آهنگهای هندی پخش میشد که من یکبار از یک هندی که در کلاس ب.د پرسیدم این آهنگها چی هستند اون گفت این آهنگ برای فلان بت است. پرسیدم چند تا بت دارید گفت خیلی نمیشه شمرد.
اینجا تو کانادا خیلی جالب است معمولا میپرسند چه دینی رو پرکتیس میکنی. چون وقتی نگاه میکنی میبینی دین و مذهب واقعا مثل ورزش یکسری دستورالعمل است نه چیز دیگری. ممکن است دو نفر با یک ایدئولوژی دارای دو دین متفاوت باشند و یا بر عکس دو نفر با یک دین دو ایدئولوژی داشته باشند. ممکن است با مثل یکی دیگه دولا و راست بشوم و موقع نماز دستهام رو باز بگذارم ولی با یک مسیحی از لحاظ فکری احساس نزدیکی بیشتری بکنم. من نمیدونم کی این اسمها را روی ما و توی شناسنامههای ما گذاشته، مسلمان، مسیحی، شیعه و... اینها همه یک سری یار کشی و درست کردن گروه است. کاری که به نظر من این گروه هم انجام میداد. یک روز استاد یک فیلم گذاشت که در فلان سال (یادم نیست دوهزار و خوردهای بود) در یک شهر هند طرفدارهای استاد بزرگ از 150 کشور جمع شدند و جمعیتی بالغ بر دو و نیم میلیون نفر بودند و در این مراسم از رئیس جمهور سابق هلند گرفته تا نماینده عراق و رئیس جمهور هند حضور داشتند و از استاد بزرگ تشکر کردند و بعد این جمعیت با هم حرکات تنفسی را انجام دادند. نکتهای که در فیلم به چشم میخورد و کسی به آن توجه نکرد این بود که با تعدادی مصاحبه شد. این افراد از آمریکا، کانادا، آلمان و دیگر کشورها بودند به غیر از یکی دو نفر بقیه یه خال قرمز روی پیشانی وسط ابروها گذاشته بودند.
در کلاس یک سری حرکات تنفسی آموزش داده میشود که یکی برای افزایش تمرکز یکی برای بالا بردن اعتماد به نفس و ... بکار میروند. این همون قسمت پرکتیس است که استاد گفت که روزی 20 بار این حرکت تنفسی، 40 بار این یکی و 40 بار اون یکی رو انجام دهید. دقیقا مثل نماز خواندن که میگویند یکی صبح بخوان یکی ظهر یکی عصر و اونی که صبح هست باید دو رکعت باشد و اونی که برای ظهر است باید چهار رکعت باشد. یکبار استاد یک دختر کانادایی را آورد و از او خواست که برای جمع یک سخنرانی کند. دختره نمیدونست چی بگه و کمی هم خجالت میکشید. بعد استاد بهش گفت دستهات رو ببر پشت سرت بعد با سرعت خم شو و آنها را به جلو پرت کن و بلند بگو"ها". دختره چند بار این کار را کرد بعد استاد گفت حالا سخنرانی کن. باز دختره همون حالت قبل را داشت. بعد در کمال تعجب من استاده گفت دیدید که بعد از این کار چه راحت شده بود؟ شما هم اگر سخنرانی دارید به گوشهای بروید این کار را انجام بدهید اعتماد به نفستان بالا میرود.
یک نکته جالب این بود که ملت خودشون رو گول میزنند. خیلی افراد پیش من آمدهاند و گفتهاند که مثلا توی روضه امام حسین گریهشون نمیگیرد یا به امام زمان اعتقاد ندارند وخیلی ناراحت بودند چون فکر میکردند بقیه خیلی پاک هستند و با اعتقاد. ولی یک نکته هست که من به آنها میگفتم. برو از 100 نفر شیعه سوال کن که یک حدیث از امام دهم برای تو بگویند. اگر بیش از 5 نفر بلد بودند من اسم را عوض میکنم. وقتی میبینی که کسی یک حدیث از امام دهم بلد نیست چطور میتواند امام را دوست داشته باشد و ادعای حب اهل بیت کند و برای آنها گریه کند؟ وقتی کسی کسی را نشناسد و بخواهد زورکی او را دوست داشته باشد از او برای خود بت میسازد. او را زیبا، قوی، بیعیب و ... میسازد و خطرناکترین افراد بت پرستان هستند. چون حتی حرف امام هم برایشان بیاوری که مثلا این کار درست نیست گوش نمیدهند و برای امام خلاف حرف امام رفتار میکنند. من از این نمونهها زیاد دیدم. کسانی که حتی از بنیانگذار مکتبی که قبول دارند تند رو تر میشوند. تو این کلاس هم خیلیها سعی میکردند به خود بقبولانند که مثلاً الان شاد هستند یا بعد از این کار آرامش پیدا کردند.
یکی از کارهایی که استاد گفت انجام بدهید و من خیلی ناراحت شدم این بود که گفت هرکس هرچی داره که اذیتش میکند اعتراف کند. این اعترافات از ترس از تاریکی شروع شد و به موارد مخدر و ماریجونا و رابطه قبل از ازدواج و در نهایت دوبار مورد تجاوز قرار گرفتن ختم شد. بعد استاده گفت چه حسی داشتید. همه باز از حس آرامش و ریلکسی حرف زدند. بعد از من پرسید، من گفتم حس خیلی بدی داشتم. چرا باید اسرار افرادی را بدانم که نمیشناسم و این اسرار ارتباطی با من ندارند. بعد از کلاس به استاد گفتم که من کسی رو میشناختم که قبل از ازدواج با نامزدش رابطه داشته و این نامزدی بهم خورده. بعد دختره به خواهرش گفته و خواهرش هم به شوهرش. بهش گفتم اگر روزی پسری پیدا شود که حاضر باشد با این مسئله کنار بیاید وقتی بفهمد که خواهر زن و شوهرش این موضوع را میدانند برایش سخت است. استاد هم که از خطه هند بود و مفهوم حرفهام رو میفهمید گفت خوب آره اسراری رو بگویید که شاد میشوید نه همه را. توی دلم گفتم آخه ابله با این حرف تو کلی ملت اعتراف کردند و زندگی خودشون رو ریختند بیرون حالا تو به من میگی بعضی از اسرار.
و نکته دیگری که برای من جالب بود بغل شدن استاد توسط دختران بکررات بود. فکر کنم این بغل کردنها برای ابراز نزدیکی و یا گرفتن انرژی بود ولی با خودم فکر کردم پس دیگه نباید افراد کسانی را که در ایران برای تبرک که آن هم نوعی انرژی مثبت تلقی میشود به کسی دست میکشند و یا پارچهای را به آن میمالند مسخره کرد تو در قلب تمدن در کانادا افراد تحصیل کرده این کار را به کررات انجام دادند. اسم و شکل تبرک مهم نیست، میخواهد به اسم تقدس باشد یا به اسم انرژی یا به اسم نزدیکی قلبها.
استاد در کلاس از بچهها خواست تا گیاهخوار شوند و دلیل آورد که بدن انسان برای گیاهخواری طراحی شده نه گوشت خواری مثلاً برای هضم گوشت بدن به هفتاد و دو ساعت زمان نیاز دارد و دمای بدن ما 37 درجه سانتیگراد هست. حال اگر یک تکه گوشت را در دمای 37 درجه 2 روز یا 3 روز بیرون بگذاریم چه میشود؟ دلیل بعدی، یک مرغ چند نفر را سیر میکند؟ 5 نفر؟ ولی غذایی که در این مدت مرغ میخورد تا پروار شود میتواند 250 نفر را سیر کند. و در مورد تخم مرغ هم فرمودند که بدن هر 30 یا 40 روز سلولهای مرده و زاید را بیرون میریزد و تخم مرغ هم همین هست پس اگر میخواهید تخم مرغ بخورید بروید در سطل آشغال توالت و .... من از استاد پرسیدم که نظرتان در مورد ماهی چی هست؟ چون چه ماهی را بگیری چه نه اون رشد خودش را میکند. و در مورد تخم مرغ هم اگر این حرف را میزنید پس ما عسل هم نخوریم. و در آخر ما نمیتوانیم تمام پرتئینها را از گیاهان بدست آوریم. استاد در مورد اول و دوم مرا به مطالعه فرا خواند و گفت هرچی که دیدی درست هست انجام بده و در مورد مطلب آخر گفت ببین گاو چی میخورد؟ علف، پس ما میتوانیم تمام مواد مورد نیاز خود را از گیاه بگیریم و نیازی به گوشت نیست. من هم گفتم خوب پس گیاه هم انرژی خودش را از خورشید میگیرد شما هم بروید زیر نور خورشید بخوابید دیگر نیازی به غذا نیست. من قبول دارم که گوشت خوردن زیاد خوب نیست ولی نه به این دلایل بچگانه.
درباره نحوه ظهور استاد بزرگ آوردهاند که این فرد حداکثر سه قوه حلاقیت، ترمیم و ارسال است. این پیامبر در 4 سالگی کلیه علوم قدیمه را از بر بود بطوریکه معلم تاریخ خود را اصلاح کرد. وی در سن 25 سالگی به خانه یکی از اقوام رفت و از او خواست که کلیه همسایگان را دعوت کند. بعد از آمدن مهمانان پیامبر نشست و حرفی نزد. شب مهمانان رفتند. پیامبر از فامیل خود خواست تا برای روز دوم نیز همسایگان خود را دعوت کند. و چون همسایگان در حضور پیامبر احساس آرامش و صلح میکردند روز دوم هم آمدند و باز همه ساکت بودند تا آخر روز که به خانههای خود رفتند. روز سوم هم باز همه جمع شدند و ساکت نشستند تا در وسط روز پیامبر به حرف آمد و از آنها پرسید چه حسی دارید. و آنها به حرف آمدند و تجربیات خود را گفتند. یعنی بدون حرف زدن تجربیات پیامبر به آنها منتقل شده بود. این رو که استاد گفت یاد قرآن و خلقت آدم افتادم که فرشتگان به خدا گفتند چرا آدم را خلق میکنی و خدا از آنها در مورد اسما پرسید و آنها نمیدانستند بعد از آدم پرسید و او اسما را به زبان آورد. دیدم که پیامبر جدید در حد خدا قدرت دارد. سن پیامبر پنجاه و خوردهای سال بیشتر نیست و هنوز در قید حیات هست. اگر کسی علاقهمند بود میتواند او را زیارت کند. در آخر کلاس هم استاد یک کلمه رمز یاد داد تا کلیه درهای بسته را باز کند. این کلمه "جی، گرو، دیو" بود. استاد گفت این کلمه را هرجا بگویید مشکلتان حل میشود. حتی مثال زد که فردی در جایی خارج شهر میرفت که تاکسی نبود ساعت یک نصفه شب موقع برگشت این کلمه را میگوید و تاکسی میآید و او این کار را برای یک مدت طولانی انجام میدهد و هربار تاکسی میآید. و حتی یکبار چاه فاضلاب گرفته بود و باز نمیشد و با گفتن این کلمات باز شد. و از معجزات این حرکات و کلاس همین بس که فردی از ادمنتون با چند سرطان پیشرفته را 6 سال زنده نگه داشت بطوریکه وقتی نتایج آزمایشات را به دکتر نشان میداده دکتر میگفته تو باید مرده باشی.
اینها را میگویم تا ببینید که ایران و کانادا ندارد. این خرافات تنها در اسلام نیست. پس خرافه پرست نباشیم. روی خودمان اسم نگذاریم. من نمیدانم چرا توی شناسنامه من نوشتهاند مسلمان؟ آیا بچه مسلمان بدنیا میآید؟ نه این یه یار کشی سیاسی هست. همینطوری که این استاد بزرگ دارد یار کشی میکند. اون دنبال خوبی نیست، شاید هم باشد من نمیدانم ولی دارد یار کشی میکند. وقتی تعداد یارانش به تعداد کافی برسد ادعای سیاسی هم میکند. آنوقت است که تو نمیتوانی بگویی که آهای من برای آرامش خودم تو این کلاسها بودم نه قدرت آقا. یا که من تنها حرکات تنفسی را انجام میدادم همین. بنظر من استفاده از اعتقادات و باورهای مردم برای ساختن قدرت سیاسی کار کثیفی هست. دنباله رو کسی نباشید، نگذارید کس دیگری بجای ما و به اسم ما تصمیم بگیرد. حتی پیامبر خدا هم بنده خداست و در جنگ خندق تسلیم عموم میشود. بیشتر مشکلات دنیا را افرادی بوجود میآورند که فکر نمیکنند و پیرو هستند (مثل طالبان). هیچ آدمی مقدستر از خودت نیست.
دوباره دچار یاس فلسفی شدم خسته شدم از بس به این مسائل فکر کردم. شب ها هم دارم تو خواب فکر می کنم. این هفته اصلا وقت نداشتم ولی سعی می کنم هفته بعد در مورد این یاس بنویسم. خسته شدم از گوساله پرستی ولی همین قدر کافی است که بدانید یک پیغمبر جدید ظهور کرده. البته جدید نه یه 20 یا 30 سالی می شود ولی من تازه فهمیدم
پریشب داشتم CBC رو نگاه میکردم داشت در مورد اقتصاد آمریکا حرف میزد و میگفت با وجود اینکه دولت پول به سیستم تزریق کرده ولی باز روند بازار بورس نزولی است. بعد رفت توی مجلس اروپا و این موضوع که نمایندگاه پارلمان اروپا در پارلمان اعلام کردند که اقتصاد آمریکا شکست خورده است و دیگر قابل اعتماد نیست. یهو دیدم که روی کل صفحه تلویزیون پرچم ایران نقش بست. گفتم شاید هوا بارونی است خط رو خط افتاده و برنامههای بچههای صدا و سیمای ایران افتاده رو کانال برادران کانادایی بعد دیدم که نه درست بعد از پرچم سخنان احمدینژاد را در سازمان ملل پخش کرد که گفته بود امپراتوری آمریکا شکست خورده است.
تا حالا سعی کردین ببینید کجایید؟ اگر آدم جای خودش رو بدونه با توجه به موقعیتش رفتار میکند. بعضی وقتها آدمها جای خودشون رو گم میکنند که این خیلی خطرناک است. چون فکر میکنند خیلی بزرگ هستند. برای پی بردن به جای خودم تو دنیا گفتم خوب حالا فرض کن من 100 سال عمر کنم (خدایی نکرده) بعد دیدم که تو ویکیپدیا نوشته عمر تقریبی دنیا 13 میلیارد و 730 میلیون ساله و دقت محاسبات هم 120 میلیون ساله (یعنی بعلاوه و منفی 120 میلیون سال). بعد یه محاسبه سر انگشتی کردم گفتم که این 100 سال به عبارتی میشود حدود 425736000000000 ثانیه و توی این مدت اطلاعاتی که میتوانم از اطرافم بگیرم، اطلاعاتی هستند که در طول این 100 سال از فضا به من میرسند این اطلاعات شامل اطلاعاتی است که در طول این 100 سال اطراف ما رخ میدهد و اطلاعاتی مربوط به زمانهای گذشته و فواصل دور. نمودار زمان فضا را برای یک آدمی که 100 سال عمر میکند رسم کردم. نتیجه این شد.
در این نمودار پهنای زندگی ما دیده نمیشود چون خطها به هم نزدیک هستند ولی اگر زوم کنیم و از نزدیک نگاه کنیم میبینیم این یک خطی که الان میبینیم از دو خط سبز و قرمز تشکیل شده که خط قرمز شروع زندگی و سبز پایان زندگی است. اگر به دنیا از اول تا الان نگاه کنیم جایی رو که ما میگیریم خیلی کم است اصلا قابل چشم پوشی است. حالا اگر به آینده هم نگاه کنیم میبینیم که این مقدار کم باز هم کوچکتر میشود.
البته با خواندن تاریخ و مطالعات علمی شاید بتوان از گذشته که داخل مثلث قرمز قرار میگیرد و آینده که خارج مثلث سبز هست چیزهایی فهمید ولی سهم ما از کل دنیا همین نوار باریک است.
پینوشت: جالب بود که توی ویکیپدیا نوشته بود عمر جهان 13 میلیارد سال است و وسعت آن 93 میلیارد سال نوری است. این جالب بود چون اگر با توجه به فرضیه بیگ بنگ بگوییم جهان در اول یک ذره فشرده بوده پس این نشان میدهد در طول این 13 میلیارد سال جهان با سرعتی بیش از سرعت نور منبسط شده است و این با این نظریه که هیچ ذرهای نمیتواند با سرعتی بیش از سرعت نور حرکت کند در تاقض است. البته حتما اونهایی که رشتهشون فیزیک است دلیلی برای آن میدانند ولی برای من جالب بود. دیوید (هم آفیسیم) میگه این ممکن است به علت اثر جاذبه روی زمان باشد. از این دیود خوشم میآید خیلی عجیبه و مخ ریاضی خوبی داره و مثل بقیه کاناداییها تو ریاضی لنگ نمیزنه و اطلاعات عمومی خوبی هم دارد.