فردا صبح رفتم فرودگاه بار ها را تحویل دادم و مشکلی نبود. ولی دوستانم وقتی داشتند بارها شون رو تحویل میدادند معلوم شد که اطلاعات پروازشان نیست. همان مشکل من یعنی اطلاعات پرواز فقط تا لندن بود و معلوم نبود بعد از آن کجا میروند. برای همین بارها را تحویل نمیگرفت. میگفت که این بارها کجا میروند. دوستانم رفتند و با مسئول قسمت صحبت کردند و قرار شد با مسئولیت خودشان بارها تا تورنتو برود. بعد که این مشکل حل شد خیالم راحت شد و با رفتیم از قسمت چک پاسپورت رد شدیم و بازرسی نهایی برای ورود به هواپیما رو هم انجام دادیم و رفتیم که سوار هواپیما شویم. در مرحله آخر دم در هواپیما کارمندان ایرانار ویزا را نگاه میکنند. من که ویزا را نشان دادم خانمه گفت که نمیشود سوار شوی. گفتم چرا؟ گفت که به ما بخشنامه شده که ویزا روی پاسپورت باطل شده اعتبار ندارد. گفتم بابا من ویزا برگشت را کانادا گرفتم و پاسپورت را اینجا عوض کردم چهکار میبایست میکردم. گفت که نمیدانم ولی نمیشود. هی ما اصرار میکردیم و دوستانم هم آمدن گفتند که بابا این بنده خدا پروژهاش تو کاناداست و زیرش روشنه اگه دیر برسه میسوزه. باز قبول نکرد. آخرش یه آقایی که همکار خانم بود آمد و گفت ببین از سفارت کانادا به ما گفتند که به اونهایی که توی پاسپورت سوراخ شده ویزا دارند را اجازه ندهید بروند چون از کانادا برگشت میخورند. گفتم بابا برگشت خوردم با من. گفت نه نمیشه چون ایرانار 2500 دلار جریمه میشود. گفت بگذار زنگ بزنم به خانم طاهری در سفارت کانادا بپرسم. هی زنگ زد و این خانم طاهری خط نداد. آخر گفت باشه پس تو تعهد بده که اگر برت گردوندند خسارت ایرانار را بدهی. من هم نوشتم و امضا کردم. بعد همکارش رو فرستاد تا از پاسپورت من فتوکپی بگیرد. در همین زمان ما هم روی مخ خانم کار میکردیم. میپرسید کدام شهر هستید. گفتیم وینیپگ بعد گفت که آره کشاورزیش معروفه گفتیم آره بابا همه مردمش کشاورزند. بعد از هزینه دانشگاه پرسید گفتیم حدود 9 هزار دلار در سال. گفت چه ارزون و ....
خلاصه با خانم هم رفیق شدیم. بعد که پاسپورت من را آورد نفر آخر سوار هواپیما شدیم. توی راه هی با خودم میگفتم حالا کدام پاسپورت را نشان بدهم که تو لندن نفهمند این پاسپورت سوراخه. از بس تو فکر بودم که نصف غذا های ایرانار را ازدست دادم. بعد یکی از بچههای UBC را تو هواپیما دیدم و اون هم مشکل من را داشت ولی خوشبختانه اون اقامت داشت و وضعش از من بهتر بود. یه آقایی هم تو هواپیما مخ ما رو به کار گرفته بود. میگفت که بورسیه شرکت نفت زمان شاه بوده که انگلیس درس خونده. کلی از دوست دخترهاش تعریف کرد کلی نصیحت کرد که از کانادا (دخترای کانادا) لذت ببرید و از این حرفها. این آقا بعد از پیاده شدن موقت از روی مخ ما دوباره بعد از 1 ساعت سوار شدند و شروع کرد به تعریف از مهارتهاش و اینبار گفت که خلبان هم تشریف دارند. من هیچی نگفتم که بابا حداقل برای من خالی نبند من خودم رشتم هوافضا بوده.
تو لندن همش پاسپورت جدیده رو نشون دادم تا رسیدم دم هواپیمای ارکانادا که از من ویزا خواستند و من با ترس و لرز پاسپورت سوراخه را نشان دادم و با تعجب دیدم که ماموره اصلاً به روی خودش هم نیاورد. سوار هواپیما که شدم گفتم من دیگه اگه قرار باشه از تورنتو من را برگردانند بعد از 16 ساعت پرواز بر نمیگردم. تو فرودگاه تورنتو پاسپورت سوراخه را نشان دادم و ماموره هیچی نگفت حتی پاسپورت جدید را هم نگاه نکرد. ولی به من گفت برای چی آمدهام. گفتم برای تمام کردن دکتری. گفت ولی Study permit تو 14 روز دیگه باطل میشود گفتم من قبل از رفتن مدارک را فرستادم برای تمدید. گفت که تو کامپیوتر هیچ چیزی ندارد. من شانسی یکسری مدارک با خودم برده بودم. پذیرشم را نشان دادم ولی تو پذیرش مدت دوره دکتری ذکر نشده بود. نامهای که استادم داده بود و گفته بود تا 3 سال به من پول میدهد را نشان دادم که باز یهکم بهتر بود ولی باز محکم نبود. ماموره رفت پیش یه مامور دیگه با هم مشورت کردند بعد من یکهو یادم آمد که رسید پستی مدارکم را که برای تمدید Study permit فرستاده بودم دارم. اون را نشان دادم و مشکل حل شد. بعد وقتی که مشکل حل شد مامور اولی به دومی گفت اگر این دانشجو دکتری است پس چرا Study permit اون 10 ماهه هست. مامور دومی گفت آخه بخاطر مشکلات سیاسی که با کشورشون دارند 4 ساله نمیدهند.
۰۹ مرداد، ۱۳۸۷
۰۲ مرداد، ۱۳۸۷
بر من چه گذشت 1
رسیدم ایران ساعت 2 صبح بود. هواپیما سر وقت نشسته بود. تا از تو این محل چک گذرنامه رد شدیم و بارها را تحویل گرفتیم و یه 100 دلاری را توی بانک ملی فرودگاه نقدر کردیم ساعت حدود چهار و نیم شده بود. بعد هم 3 نفر توی یک تاکسی دربست رفتیم یه سمت خونههامون. اول من رو رسوند. وقتی رسیدم خونه ساعت پنج و نیم شده بود. حدود 27 ساعت تو راه بودم. صبحانه خوردم و کمی حرف زدم. ساعت 10 صبح تا 12 خوابیدم پا شدم نهار خوردم باز خوابیدم تا ساعت 5 عصر از بعدش دیگه خوب شده بودم و خوابم تنظیم شده بود. من کلاً زیاد طول نمیکشد تا عادت به ساعت جدید کنم. فکر میکنید روز بعد اولین جایی که رفتم کجا بود؟ خونه خاله؟ نه دایی؟ اون که کرمان زندگی میکند. بله صبح زود اول وقت رفتم سراغ خانم اصفهانی در وزارت علوم جهت دست بوسی برای خروج مجدد. این خانم اصفهانی از معدود آدمهایی است که کار راه بیانداز هست. پروندم رو پیدا کرد و گفت که به آبدارچی بگم بیاد برداره و پرونده را بده به آقای مقیمی. رفتم دیدم باز طبق رسم روزگار این آقای آبدارچی محترم تشریف ندارند. یه 20 دقیقهای منتظر شدم وقتی دیدم نمیآید رفتم گفتم بابا این معلوم نیست کجاست اگه میشود بدین به خودم ببرم. خلاصه پرونده را بردم امضاها رو گرفتم. روز بعد گذرنامه برای تعویض پاسپورت و مهر خروج. پاسپورت من هم اعتبارش داشت تمام میشد و هم طرح قدیم بود. سرگرده دم در تو قسمت اطلاعات گفت که باید بروم پلیس 10+ و مدارک هم برای تعویض پاسپورت پشت در زدم که چی هست. گفتم من دانشجو هستم و نامه از وزارت علوم دارم بدون اینکه سرش را بلند کند گفت پلیس 10+ و همون مدارکی که نوشته شده. رفتم پوشه، و فرم از دفتر پستی گرفتم پر کردم یه قبض 500 تومنی و یه قبض 40000 تومنی ریختم به حساب. عکس هم گرفتم رفتم پلیس 10+. مرده تو پلیس 10+ گفت تو چون که دانشجویی لازم نبود این 40000 تومن را بپردازی. گفتم بابا تو گذرنامه مرکزی مرده به من گفت. گفت نه لازم نیست. یه چند تا لعنت حسابی از ته دل به اون سرگرده کردم که مردیکه تو اگه نمیدونی نشین اونجا. بعد هم 3000 تومن پول پلیس 10+ دادم. خیلی باحال هست کل خرج تعویض پاسپورت من اگر اون پول رو اشتباهی نمیدادم 500 تومن میشد که میبایست 3000 تومن هم به پلیس 10+ بدهم. یعنی برای یک کار 500 تومنی من باید 3500 تومن بدهم. هر کاری که تو پلیس 10+ انجام بدهی 3000 تومن پول دفتر میگیرند. نون دونی خوبی شده برای بعضیها.
اون مدت که من رفته بودم ایران مصادف بود با تعطیلات 14 و 15 خرداد که سهشنبه و چهار شنبه بود و دوشنبه هفته بعدش هم شهادت حضرت فاطمه بود و لذا ملت شهیدپرور از سهشتبه تا یکشنبه تعطیل تشریف داشتند. آخرش هم رابطه این تعطیلات 14 و 15 حرداد و شمال رو نفهمیدم. بعد از دو هفته پاسپورت ما تشریف آورد و ما خندان در خانه بودیم تا اینکه روز قبل از پرواز دوستان که برای خرید دلار رفته بودند فهمیدند که بلیط برگشت ما که از کانادا خریداری شده بود در سیستم دوستان ایرانی نیست و فقط پرواز تا لندن هست. من که بدم نمیآمن یه سری لندن هم بزنم ولی با اصرار دوستان رفتم دفتر مرکزی ایرانار در خیابان ویلا و بعد از 1 ساعت کار طاقت فرسای خانم پشت کامپیوتر خانم گقتند مشکلی نیست. گفتم خانم اگر مشکلی نبود این 1 ساعت شما چهکار میکردید. گفت که اطلاعات یه جای دیگه بود ولی مشکلی نیست درست شد. گفتم دوستام هم بگم بیان گفت نه درست شد. من هم دعای خیری کردم و رفتم. ولی تو این مدتی که تو دفتر ایرانار بودم دیدم که ملت یکی یه اقامت کانادا یا آمریکا دارند. اونم کسایی که فکرش رو هم نمیکنی. پس از تحقیر شدن به خانه برگشته و آماده رفتن شدم.
برای خواندن ادامه مطلب و نحوه خارج شدن من از مرزهای کشور پهناور ایران منتظر قسمت بعد باشید
اون مدت که من رفته بودم ایران مصادف بود با تعطیلات 14 و 15 خرداد که سهشنبه و چهار شنبه بود و دوشنبه هفته بعدش هم شهادت حضرت فاطمه بود و لذا ملت شهیدپرور از سهشتبه تا یکشنبه تعطیل تشریف داشتند. آخرش هم رابطه این تعطیلات 14 و 15 حرداد و شمال رو نفهمیدم. بعد از دو هفته پاسپورت ما تشریف آورد و ما خندان در خانه بودیم تا اینکه روز قبل از پرواز دوستان که برای خرید دلار رفته بودند فهمیدند که بلیط برگشت ما که از کانادا خریداری شده بود در سیستم دوستان ایرانی نیست و فقط پرواز تا لندن هست. من که بدم نمیآمن یه سری لندن هم بزنم ولی با اصرار دوستان رفتم دفتر مرکزی ایرانار در خیابان ویلا و بعد از 1 ساعت کار طاقت فرسای خانم پشت کامپیوتر خانم گقتند مشکلی نیست. گفتم خانم اگر مشکلی نبود این 1 ساعت شما چهکار میکردید. گفت که اطلاعات یه جای دیگه بود ولی مشکلی نیست درست شد. گفتم دوستام هم بگم بیان گفت نه درست شد. من هم دعای خیری کردم و رفتم. ولی تو این مدتی که تو دفتر ایرانار بودم دیدم که ملت یکی یه اقامت کانادا یا آمریکا دارند. اونم کسایی که فکرش رو هم نمیکنی. پس از تحقیر شدن به خانه برگشته و آماده رفتن شدم.
برای خواندن ادامه مطلب و نحوه خارج شدن من از مرزهای کشور پهناور ایران منتظر قسمت بعد باشید
۲۶ تیر، ۱۳۸۷
حیران
با پای سمت راست خاکهای سمت راست را میآورد و با پای سمت چپ خاکهای طرف چپ را. وسط که بهم میرسیدند پاها را از دو طرف آن برمیداشت یک تپه کوچیک درست شده بود. چند ثانیه نگاهش میکرد و بعد با پای چپ تپه را خراب میکرد. دوباره این کار را تکرار میکرد. الان 20 دقیقهای میشد که داشت این کار را میکرد. اصلا به اطرافش توجهی نداشت حتی به کاری هم که با پاهایش انجام میداد توجه نداشت. تکرار، تکرار، تکرار فقط همین. برای تکرار دیگه حتی لازم نبود از مغزش استفاده کند. آخه این چند روز خیلی کار میکرد، حتی شبها هم خواب کار میدید. نتایج مدلی که ساخته بود با آزمایشات یکی در نمیآمد. یک جای کار ایراد داشت ولی اون 10 بار تمام مسیر رو چک کرده بود. برای اطمینان بیشتر بازم مدل را از اول با جزئیات کامل ساخت ولی نتیجه تغییر نکرد تا دیروز فهمید یک جای فایل ورودی ایراد دارد و برنامه از یه جایی به بعد با اطلاعات اشتباه کار میکند. خیلی حس خوبی بود حس شادی همراه با ترس که نکند باز هم کار نکند. وقتی فایل ورودی را درست کرد همه چیز درست شد. نتایج چنان دقیق بود که فکر میکردی از قبل به برنامه گفته باشی نتایجی با این شکل تولید کن. شب بود ولی هنوز دیروقت نشده بود، همان موقع تلفن را برداشت و به رئیس تلفن کرد. تلفن خیلی زنگ خورد تا رئیس گوشی را برداشت. وقتی گوشی را برداشت صدای خنده و جمعیت شنیده میشد، خیلی با هیجان و با سرعت نتیجه آزمایش را به رئیس گفت، رئیس که معلوم بود اصلا به حرفهای اون توجهی نداشت گفت آفرین فردا توی شرکت نتایج را میبینم. خیلی خوشحال بود برای همین مسیر تا خونه را اتوبوس نگرفت و پیاده رفت. به خونه که رسید ساعت حدود یک نصف شب بود. آهسته در را باز کرد تا صاحبخانه بیدار نشود. بعد هم کفشهایش را در آورد و به اتاق خودش رفت. کلی نامه داشت که توی این دو هفته اخیر وقت نکرده بود بازشون کند. نصف نامهها تبلیغ بودند و بقیه هم یا صورتحساب بانک بودند یا قبض تلفن و برق. شامی برای خوردن نداشت پس رفت که بخوابد. انگار یک منبع انرژی به اون تزریق کرده باشند اصلا نمیتوانست بخوابد. آنقدر غلت زد تا این انرژی تمام بشود بالاخره ساعت 2 یا 3 بود که توانست بخوابد. با اینکه شب دیر خوابیده بود صبح زود بلند شد. میخواست هرچه زودتر نتیجه را به رئیس نشان بدهد. صبحانه را سریع خورد و راه افتاد. حدود ساعت 7 بود که به شرکت رسید همه کارمندان هنوز به شرکت نیامده بودند. به محل کار خود رفت. باز نگاهی به نتایج انداخت. خیلی احساس غرور میکرد آخه کارشناسان چند شرکت دیگه این پروژه را نا ممکن میدانستند. رفت تو اینترنت شروع کرد به خواندن اخبار. خبر خاصی را دنبال نمیکرد فقط داشت وقت تلف میکرد تا رئیس برسد. دو تا از شرکتهای مخابراتی داشتند ادغام میشدند، یک خبرنگار که در یکی از کشورهای آفریقایی زندانی شده بود با فشار دولت به کشور منتقل میشد، دادگاه رای به پرداختن 36 میلیون دلار توسط یک بازیکن گلف به زن سابقش کرد، 10 درصد کارگران را کودکان زیر 15 سال تشکیل میدهند. وقتی داشت خبرها را میخواند از خودش بیرون رفت، خودش را فراموش کرد و اعتماد به نفسش را از دست داد. ساعت 10 بود و حالا دیگه رئیس آمده بود. نتایج را باز مرور کرد خودش را مرتب کرد و به در اتاق رئیس رفت. رئیس چنان با مهربانی و خونگرمی اون رو به اتاقش دعوت کرد که حس کرد صمیمیترین دوست رئیس هست و اگر رازی باشد که بخواهد به کسی بگوید اولین نفر اون هست. بعد از توضیحاتی راجع به نتایج، رئیس قراری با کارفرما در هفته بعد تعیین کرد. جلسه با رئیس تمام شد و محل کار خودش رفت. یه کمی به اطراف نگاه کرد بعد دید حوصله کار ندارد. امروز را زودتر تعطیل کرد. پایین آمد. شرکت تو خیابون شلوغی بود و مردم با سرعت از جلوی اون رد میشدند بیآنکه کمترین توجهی به اون داشته باشند. با خودش فکر کرد حالا که زودتر کار را تعطیل کرده چکار کند. اصلاً هیچ ایدهای نداشت. شاید سینما ولی دید حوصله سینما ندارد. رستوران؟ ولی با چه کسی. مهمونی ولی خونه کی؟ تازه اونم این ساعت از روز. پس شروع کرد راه رفتن سرش پایین بود و به هیچ چیز فکر نمیکرد شاید هم فکر میکرد برای چی زندگی میکند؟ دیگه از تعداد آدمهای اطراف کم شده بود و باد خنکی میوزید. روبروش یه پارک بود. رفت توی پارک. از جاهای خلوت خوشش نمیآمد برای همین رفت طرف محوطه بازی بچهها. بچهها مدرسه شون تمام شده بود و آمده بودند بازی بعضیهاشون هم با مادرشون بودند. رفت یک گوشه از زمین بازی روی یک نیمکت نشست و دستهاشو زد زیر چونههاش و آرنجهاشو گذاشت روی پاهاش. داشت پایین رو نگاه میکرد و با پای سمت راست خاکهای سمت راست را میآورد و با پای سمت چپ خاکهای طرف چپ را. وسط که بهم میرسیدند پاها را از دو طرف آن برمیداشت یک تپه کوچیک درست شده بود. چند ثانیه نگاهش میکرد و بعد با پای چپ تپه را خراب میکرد.
۲۰ تیر، ۱۳۸۷
پلنگ ایرانی
روز اول جولای روز کانادا است. این روز به سال 1867 برمیگردد و در این روز کانادا به عنوان یک کشور شناخته شد. برنامههای مختلفی در شهر برگذار میشود و آخر شب هم آتشبازی هست. صبح با صاحبخانهام به یکی از پارکها که در آن مراسم بود رفتیم. در قسمتی از این پارک باغ وحش وینیپگ قرار دارد که باغ وحش بدی نیست ( حداقل از باغ وحش پارک ارم بهتر است). یکی از حیواناتی که برام جالب بود پلنگ ایرانی بود. از این حیوان در دنیا چند صد تا بیشتر باقی نمانده است و بیشتر در ایران، افغانستان، ارمنستان، ترکیه، آذربایجان، ترکمنستان، ازبکستان و تاجیکستان قرار دارد. پیش خودم گفتم اگر پلنگهای ایرانی در باغوحشها را بشماریم فکر کنم از تعداد پلنگهای آزاد در طبیعت بیشتر باشد. وقتی در باغوحش دهات ما یک پلنگ ایرانی هست حتما در باغوحشهای بزرگ دیگه هم هست.
البته این پلنگ باغوحش وینیپگ راضی به نظر میرسید و فقط چند تا مشکل کوچیک داشت. یکی اینکه گوشتی که اینجا بهش میدهند حلال نیست و دیگه پیدا کردن یک زن کدبانوی ایرانی.
چند تا عکس دیگه از حیوانات باغ وحش
۱۱ تیر، ۱۳۸۷
فکر زیبا
چند وقت پیش داشتم کارتن سیمسونها را نگاه میکردم. خیلی کارتن جالبی است و کلی ابتکار و موضوعهای جالب دارد. در اون قسمت زن سیمسون از شوهرش پرسید آیا قبل از ازدواج با من دختر دیگهای رو بوسیدهای یا نه.
سیمسون به فکر فرو میرود و به صورت خیره و آهسته میگوید آره زیباترین دختر روی زمین را. بعد ناگهان به خودش میآید و زود حرفش را پس میگیرد و به زنش میگوید میگوید البته بعد از تو خوشگلترین.
بعد جریان را تعریف میکند که زمانی که بچه بوده در یک کمپ تابستونی کار میکرده و ظرف میشسته. یک روز یک گروه از دختران به اون کمپ میآیند و یکی از دختران انگشترش را توی ظرف جا میگذارد و سیمسون بدون اینکه اون دختر را ببیند انگشتر را به او پس میدهد. و دختر که از این کار او خوشش آمده بود با او برای شب قرار میگذارد تا همدیگر را ببینند. بعد نشان داد که سیمسون سر قرار رفت و اون دختر را که خیلی زیبا بود دید. با هم حرف زدند. در آخر سیمسون اون رو بوسید و برای فردا شب باز با هم قرار گذاشتند. فردا سیمیون در راه قرار به مشکلی برخورد کرد و سر قرار حاضر نشد و بعد از آن دیگر دختر را ندید.
وقتی سیمسون این داستان را تعریف میکرد خیلی ناراحت بود و نشان میداد هنوز فکرش با اون دختر است.
بعد زنش به سیمسون گفت که اون دختره این جوری و این جوری نبود و سیمسون گفت چرا. بعد زنش گفت که اون دختر من بودهام. در این لحظه سیمسون از خوشحالی میدود تو حیاط و از خوشحالی شروع میکند به تاب بازی و فریاد زدن.
بعد زنه تعریف میکند که روز قرار قبل از آمدن به سر قرار کلی به سر و وضعش رسیده. و نشان میداد که زنه موهای خودش را برای رفتن سر قرار اتو میکرد تا صاف شوند (آخه موهای زن سیمیون فرفری و بد شکل هستند و اون همیشه از موهای خودش گله دارد). همچنین گفت که روز بعد سر قرار آمده سیمیون را ندیده و از ناراحتی اینکه حتماً سیمسون در قرار اول اون را نپسندیده از کمپ میرود بیرون.
این داستان کلی مفهوم داشت. خیلی جالب بود. این داستان نشان میدهد که ما هیچوقت ارزش داشتههامون را نداریم و همیشه به ناداشتهها فکر میکنیم و حسرت میخوریم. درصورتی که بعضاً داشتههای ما همان ناداشتهها هستند وبعضی وقتها بهتر از ناداشتهها. نکته دیگه اینکه ما هرچیزی رو که نداریم فقط ظاهرش را میبینیم و برای دفعات محدود. پس لذا فقط خوبیهای آن را میبینیم و بدیهای آن و یا بدیهای پوشیده شده را نمیبینیم. ما هروقت بچهای را میبینیم کلی باهاش بازی میکنیم و خوشحال میشویم و لذت میبریم. ولی میبینیم مادر این بچه به اندازه ما با اون بازی نمیکند یا لذت نمیبرد. چون مادر بچه خسته شدهاست و یاد طب کردن و پاشویههای 2 نصف شب و عوض کردن پوشک و شستن لباس بچه میافتد. همه چیز در کنار خوبی بدی و یا بهتر بگویم سختی هم دارد. از ازدواج کردن گرفته تا ماشین خریدن و مسافرت کردن. ولی باید ببینی که خوبیهای آن کار را بیشتر دوست داری یا آنقدر از سختیهای آن میترسی که ارزش ندارد آن را انجام بدهی.
مثلا وقتی کسی از کانادا و اتفاقات اینجا مینویسد و یا عکس میفرستد همه فکر میکنند اینجا همش بزن برقص و شادی و دیزنیلند و پارک آبی و دوست دختر و ... این چیزا است. در صورتی که اصلاً اینجوری نیست من که اینجا خیلی از ایران وقت کمتر دارم ولی همین 2 جایی که میروم عکس میگیرم و میفرستم. کسی نمیآید از درس خوندن و یا 2 ماه تو خونه موندن عکس بگیرد. برای همین با همین 2 تا عکس این تصور ایجاد میشود اینجا همه راحت و در رفاه هستند و در حال خوشگذرانی. برای همین هیچ وقت نباید از ظاهر چیزی یا کسی قضاوت کرد چه بسا خود ما بهتر از آن را صاحب باشیم ولی بخاطر ظاهر قشنگ چیزی داشته بهتر خود را عوض کنیم.
سیمسون به فکر فرو میرود و به صورت خیره و آهسته میگوید آره زیباترین دختر روی زمین را. بعد ناگهان به خودش میآید و زود حرفش را پس میگیرد و به زنش میگوید میگوید البته بعد از تو خوشگلترین.
بعد جریان را تعریف میکند که زمانی که بچه بوده در یک کمپ تابستونی کار میکرده و ظرف میشسته. یک روز یک گروه از دختران به اون کمپ میآیند و یکی از دختران انگشترش را توی ظرف جا میگذارد و سیمسون بدون اینکه اون دختر را ببیند انگشتر را به او پس میدهد. و دختر که از این کار او خوشش آمده بود با او برای شب قرار میگذارد تا همدیگر را ببینند. بعد نشان داد که سیمسون سر قرار رفت و اون دختر را که خیلی زیبا بود دید. با هم حرف زدند. در آخر سیمسون اون رو بوسید و برای فردا شب باز با هم قرار گذاشتند. فردا سیمیون در راه قرار به مشکلی برخورد کرد و سر قرار حاضر نشد و بعد از آن دیگر دختر را ندید.
وقتی سیمسون این داستان را تعریف میکرد خیلی ناراحت بود و نشان میداد هنوز فکرش با اون دختر است.
بعد زنش به سیمسون گفت که اون دختره این جوری و این جوری نبود و سیمسون گفت چرا. بعد زنش گفت که اون دختر من بودهام. در این لحظه سیمسون از خوشحالی میدود تو حیاط و از خوشحالی شروع میکند به تاب بازی و فریاد زدن.
بعد زنه تعریف میکند که روز قرار قبل از آمدن به سر قرار کلی به سر و وضعش رسیده. و نشان میداد که زنه موهای خودش را برای رفتن سر قرار اتو میکرد تا صاف شوند (آخه موهای زن سیمیون فرفری و بد شکل هستند و اون همیشه از موهای خودش گله دارد). همچنین گفت که روز بعد سر قرار آمده سیمیون را ندیده و از ناراحتی اینکه حتماً سیمسون در قرار اول اون را نپسندیده از کمپ میرود بیرون.
این داستان کلی مفهوم داشت. خیلی جالب بود. این داستان نشان میدهد که ما هیچوقت ارزش داشتههامون را نداریم و همیشه به ناداشتهها فکر میکنیم و حسرت میخوریم. درصورتی که بعضاً داشتههای ما همان ناداشتهها هستند وبعضی وقتها بهتر از ناداشتهها. نکته دیگه اینکه ما هرچیزی رو که نداریم فقط ظاهرش را میبینیم و برای دفعات محدود. پس لذا فقط خوبیهای آن را میبینیم و بدیهای آن و یا بدیهای پوشیده شده را نمیبینیم. ما هروقت بچهای را میبینیم کلی باهاش بازی میکنیم و خوشحال میشویم و لذت میبریم. ولی میبینیم مادر این بچه به اندازه ما با اون بازی نمیکند یا لذت نمیبرد. چون مادر بچه خسته شدهاست و یاد طب کردن و پاشویههای 2 نصف شب و عوض کردن پوشک و شستن لباس بچه میافتد. همه چیز در کنار خوبی بدی و یا بهتر بگویم سختی هم دارد. از ازدواج کردن گرفته تا ماشین خریدن و مسافرت کردن. ولی باید ببینی که خوبیهای آن کار را بیشتر دوست داری یا آنقدر از سختیهای آن میترسی که ارزش ندارد آن را انجام بدهی.
مثلا وقتی کسی از کانادا و اتفاقات اینجا مینویسد و یا عکس میفرستد همه فکر میکنند اینجا همش بزن برقص و شادی و دیزنیلند و پارک آبی و دوست دختر و ... این چیزا است. در صورتی که اصلاً اینجوری نیست من که اینجا خیلی از ایران وقت کمتر دارم ولی همین 2 جایی که میروم عکس میگیرم و میفرستم. کسی نمیآید از درس خوندن و یا 2 ماه تو خونه موندن عکس بگیرد. برای همین با همین 2 تا عکس این تصور ایجاد میشود اینجا همه راحت و در رفاه هستند و در حال خوشگذرانی. برای همین هیچ وقت نباید از ظاهر چیزی یا کسی قضاوت کرد چه بسا خود ما بهتر از آن را صاحب باشیم ولی بخاطر ظاهر قشنگ چیزی داشته بهتر خود را عوض کنیم.
اشتراک در:
پستها (Atom)