eXTReMe Tracker

۰۹ فروردین، ۱۳۸۸

هیچ چیزمان به هیچ چیز نمی‌خورد. زندگیمان به لیاقتمان، رفتارمان به قیافمان، لباسمان به سوادمان، فهممان به ‏سوادمان و خانه‌مان به شعورمان. وقتی در مورد یکی چیزی می‌شنوی یک برداشت از او در ذهنمان شکل می‌گیرد وقتی ‏می‌بینیمش برداشت دیگری که با تصورمان تفاوت دارد شکل می‌گیرد. همچین که دهن باز می‌کند باز می‌بینیم که اون ‏آدمی که فکر می‌کردیم نیست. بعد که سوار ماشینش می‌شود می‌بینیم که اصلاً این ماشین به تیپ همچین آدمی ‏نمی‌خورد و بعد خانه‌ و خانواده‌اش که باز شوکه کننده‌اند. ‏
برعکسش هم درسته. یه چیزی تو ذهنت هست می‌خواهی بگویی ولی وقتی بیان می‌کنی برداشت دیگری از حرفت ‏می‌شود. ایده‌آلی در ذهنت هست که می‌خواهی اونجوری زندگی کنی ولی وقتی دور خودت رو می‌بینی می‌فهمی چقدر ‏از آن ایده‌آل دوری. دوست داری یکجور لباس بپوشی ولی محیط وادار به پوشیدن لباس دیگری می‌کند. باید اینجوری ‏رفتار کنی، اینجوری حرف بزنی، اینجوری زندگی کنی و اینجوری فکر کنی. جمع و جور کردن این پازل هزار قطعه که ‏هیچ‌جاش به هیچ‌جا نمی‌خورد سخته و گاهی بعد از کلی زور زدن که این قطعات را کنار هم بگذاری یهو همه‌اش از هم ‏می‌پاشد. وقتی هم خودت می‌شوی اونوقت کسی به تو نمی‌خورد چون شکل تو با شکل آنها فرق دارد. ‏

همه چیز را از خودمان دور کرده‌ایم و در یک محیط ایزوله زندگی می‌کنیم. همه چیز شکل ثابت دارد، همه چیز فرم ‏داده‌شده است. هیچ چیز غیر قابل پیشبینی در آن رخ نمی‌دهد. دیگر مثل قدیم نیست که همه با هم در یک خانه ‏زندگی کنند و تمام وقایع را ببینند. دیگر مثل قدیم نیست که از دنیا آمدن بچه تا مردن و غسل دادن آدم‌ها جلوی چشم ‏ما رخ دهد. اگر با آدم‌های پیر حرف بزنی بعضی وقت‌ها می‌بینی در مورد مسائلی حرف می‌زنند که برای ما یا بی‌تربیتی ‏هست یا شرم آور است ولی این موضوع‌ها برای آنها مواردی طبیعی است. ما کارهای خودمان را بر دوش دیگران ‏گذاشته‌ایم تا کمتر از خودمان بدمان بیاید. ما سالمندان را به خانه‌هایی شیک با پرستارانی خندان که همواره مراقب آنها ‏هستند سپرده‌ایم تا بهتر به آنها رسیدگی کنند. ما به دنیا آوردن بچه را به دکتری در بیمارستان سپرده‌ایم تا خانه‌مان ‏کثیف نشود. ما دیگر مرغ را در حیاط سر نمی‌بریم چون وحشی‌گری هست ولی بجای آن 10 برابر پدربزرگمان مرغ ‏می‌خوریم. ما دیگه توی مزرعه گندم نمی‌کاریم به جای آن مزرعه‌های بزرگی هست که گندم همه در آن کاشته می‌شود ‏پس برایمان اهمیت ندارد که امسال چقدر باران باریده. دیگه هیچ حسی نسبت که چیزهایی که می‌خوریم و می‌بینیم ‏نداریم. فقط کار خودمان برایمان تعریف شده است. و از اون کار پول بدست می‌آوریم و آن پول را می‌دهیم و همه چیز ‏می‌خریم ولی درکی از آنها نداریم.‏

۰۶ فروردین، ۱۳۸۸

سفر در زمان

جریان از کجا شروع شد؟ نشسته بودم توی آفیش که دو تا از دانشجوهای استادم آمدند توی آفیس و شروع کردند بحث کردن سر این موضوع که چرا استاده سر کلاس برگشته گفته اجداد انسانها میمون‌ها هستند. بحث به پیدایش انسان و خلق ناگهانی انسان رسید. خوب وقتی بحث به خلق ناگهانی می‌کشد باید انتظار داشت که متعاقب آن بحث به ناپدید شدن ناگهانی انسان هم بکشد. وقتی بحث به غیب شدن رسید آنها شروع کردند در مورد پروژه فیلادلفیا صحبت کردن. من که توی باغ نبودم گفتم این پروژه چی هست. که توضیح دادند که در اواخر جنگ جهانی دوم یک پروژه سری در آمریکا برای ناپدید کردن یک کشتی با خدمه آن انجام شده که شایعات زیادی در مورد آن هست که می‌گویند کشتی را با یک میدان الکترومغناطیس قوی ناپدید کردند و بعد از چند لحظه دوباره کشتی را ظاهر کردند و بعد از ظاهر شدن مشاهده شده که خدمه کشتی بعضی‌هاشون ناپدید شده‌اند و بدن بعضی دیگه با بدنه کشتی ترکیب شده و افراد نصف بدنشان داخل آهن رفته و عده‌ای هم سالم برگشتند. بعداً آن عده مفقود شده صدها کیلومتر دور تر ظاهر شدند. اگر توی یوتیوب هم بگردین خیلی از این داستان‌ها در مورد پروژه فیلادلفیا پیدا می‌کنید. ولی مسئله از این قرار بوده که ارتش آمریکا قصد داشته با میدان مغناطیسی یک کشتی را از دید رادار‌ها مخفی کند نه که کشتی را غیب کند. چنانچه وقت داشتید این قضیه را می‌توانید در یوتیوب (البته اگر فیلتر نباشد و دسترسی داشته باشید)0اینجا ببینید:

http://www.youtube.com/watch?v=ChjyCR8V2Bg

http://www.youtube.com/watch?v=MtQBT15DX34

http://www.youtube.com/watch?v=UMHzu3RsEkA

http://www.youtube.com/watch?v=bU4WS8i2R-8

http://www.youtube.com/watch?v=8kodQm2K3YM

ولی همین جستجو در مورد پروژه فیلادلفیا و غیب کردن اشیا من را به مسائلی چون سفر در زمان، موجودات فضایی و غیب کردن اشیا رساند. خوب بگذارید اول از موجودات فضایی صحبت کنیم. آیا موجودات فضایی وجود دارند یا نه؟ اگر وجود داشتند ما می‌بایست سیگنالی از آنها دریافت می‌کردیم. ولی نکته اینجاست که ما در بررسی سیگنال‌ها فقط فرکانس‌های هیدروژن را بررسی می‌کنیم چون ساده هست ولی امکان فرستاده شدن چنین سیگنال‌هایی توسط موجودات فضایی خیلی پایین است چون آنها برای برقراری ارتباط می‌توانند از لیزر و یا دیگر تکنولوژی‌ها استفاده کنند. همچنین ما تنها بخش کوچکی از فضا در حدود 100 سال نوری را مورد بررسی قرار می‌دهیم درحالی که جهان بسیار بزرگتر از این اندازه‌است. برای جستجوی موجودات فضایی باید تمامی باندهای فرکانسی مورد بررسی قرار گیرند تا شاید نشانی از سیگنال‌های بیگانه در آن دیده شود. در ادامه این احتمال پیش می‌آید که موجودات فضایی در بعد دیگری هستند. یعنی لزومی ندارد که جهان 3 بعدی باشد بلکه تئوری ریسمان می‌گوید که جهان 11 بعدی است و یک بعد آن زمان می‌باشد و 3 بعد آن ابعادی هستند که ما مشاهده می‌‌کنیم و 6 بعد دیگر ابعاد ریسمان‌های تشکیل دهنده ذرات بنیادی می‌باشند. پس موجودات فضایی می‌توانند همین کنار ما باشند ولی در یک جهان دیگر موازی جهان ما. برای سفر بین این جهان‌ها به انرژی زیادس نیاز است که دانشمندان سعی دارند در شتاب دهنده سرن این موضوع را با برخورد داردن دو ذره مورد بررسی قرار دهند. چنانچه انرژی قبل از برخورد ذرات بیش از انرژی بعد از برخورد باشد نشان می‌دهد که مقداری انرژی به بعد دیگری انتقال یافته است.

نکته دیگری که در مورد موجودات فضایی وجود دارد این است که اگر آنها با ما هزاران سال نوری فاصله داشته باشند حتی اگر با سرعت نور هم مسافرت کنند هزاران سال طول خواهد کشید تا به ما برسند. این مسئله هم دو راه حل دارد. یکی اینکه فردی که با سرعت نور مسافرت می‌کند زمان برای او متوقف می‌شود. و دیگری خم کردن فضا است. فرض کنید که یک صفحه کاغذ دارید و روی آن دو نقطه مشخص شده است. نزدیک‌ترین راه بین این دو نقطه خط راستی است که آنها را به هم وصل می‌کند. ولی بیایید مسئله را جور دیگری ببینیم و صفحه کاغذ را تا کنیم بطوری که این دو نقطه روی هم بیافتند. در این حالت فاصله بین دو نقطه صفر می‌شود. ولی برای خم کردن فضا به انرژی زیادی در حد انرژی یک سیاه‌چاله نیاز است. برای جالب‌تر شدن مسئله این فرضیه را هم به آن اضافه می‌کنیم که موجودات سه بعدی نیستند بلکه بیش از 3 بعد دارند. در این صورت چه اتفاقی می‌افتد؟ برای درک بهتر آن باز به مسئله کاغذ برمیگردیم. فرض کنید کاغذ دنیای ما باشد. افراد درون کاغذ تنها دو بعد طول و عرض را می‌بینند و قادر به دیدن بعد ارتفاع نیستند. سوزنی را به این کاغذ وارد کنید. آن قسمت از سوزن که درون کاغذ است توسط موجودات داخل کاغذ دیده می‌شود و مابقی سوزن که بالا و پایین کاغذ است دیده نمی‌شود. اگر سوزن را از درون کاغذ خارج کنید سوزن هنوز وجود دارد ولی از دید افراد درون کاغذ ناپدید شده است. حال فرض کنید که با یک انرژی زیاد کاغذ یا همان جهان را تا می‌کنیم بعد دوباره سوزن را وارد می‌کنیم. چی دیده می‌شود؟ سوزن دو قسمت کاغذ را سوراخ می‌کند پس سوزن در دو جا توسط موجودات درون کاغذ دیده می‌شود. یعنی در یک لحظه یک فرد در دو نقطه مختلف از جهان هست.

این مطالب را در یوتیوب می‌توانید اینجا ببینید:

http://www.youtube.com/watch?v=Kw8dcb8iKSM

http://www.youtube.com/watch?v=EWnoMaSgYPY

http://www.youtube.com/watch?v=SafwXdP7ylc

حالا برمی‌گردیم به مسئله اصلی که همان سفر در زمان است. بعد از اینهمه خم کردن فضا این ایده به ذهن می‌رسد که زمان را هم خم کنیم و برگردیم به عقب. ولی اینجا یک پارادوکس وجود دارد. فرض کنید شما به گذشته برگردید، جد خودتان را پیدا کنید و او را بکشید. چه اتفاقی می‌افتد؟ آیا امکان‌پذیر است؟ پس سفر در زمان بی‌معنی است؟ برای این پارادوکس هم یک تئوری وجود دارد که پیشنهاد می‌کند زمان مانند یک رودخانه است و ما روی یکی از خطوط جریان این رودخانه هستیم. وقتی که به گذشته سفر می‌کنیم در حقیقت از یک رشته زمان به رشته دیگر می‌رویم. این رشته‌ها و یا خطوط موازی در حقیقت جهان‌های موازی با جهان ما هستند. فردی را که ما در سفر به گذشته کشته‌ایم در حقیقت جد ما در یک جهان دیگر بوده. این جد ما همه خصوصیات جد واقعی ما در این جهان را دارد حتی دی‌ان‌ای آنها یکی است ولی دو فرد مختلف هستند. ما با سفر به جهان‌های موازی می‌توانیم روی آنها اثر گذاشته و جهت آنها را تغییر دهیم. اگر فیلم فمیلی من را دیده باشید یک همچین ایده‌ای دارد. نشان می‌دهد یک مردی با دختری ازدواج می‌کند و بعد از 13 سال کلی بچه دارد ولی چون زود ازدواج کرده‌بود نتوانسته بود درسش را تمام کند درنتیجه یک شغل ساده پیدا کرده بود. در همین زمان نشان می‌دهد اگر این مرد با این دختره ازدواج نکرده بود در چه وضعیتی بود و چه شغلی داشت. یعنی یک آدم در دو وضعیت مختلف به دلیل تصمیم‌های متفاوت. تئوری جهان‌های موازی می‌گوید که ما تنها در این جهان زندگی نمی‌کنیم. بلکه رفتار ما به صورت موازی روی جهان‌های دیگر هم تاثیر می‌گذارد ولی قوانین فیزیکی حاکم بر جهان‌های دیگر با قوانین فیزیکی حاکم در این جهان تفاوت دارد. بین جهان‌های موازی تعامل است. این تعامل از ناپدید شدن ذرات بسیار ریز اتمی سرچشمه می‌گیرد. بررسی‌ها نشان می‌دهد که ذرات زیر اتمی دائما در حال ناپدید شدن و ظاهر شدن هستند. در هر ناپدید شدن این ذرات از یک جهان به جهان دیگر می‌روند. جهان‌ها مختلف مثل امواج رادیو هستند که همه آنها در فضا موجود می‌باشند ولی ما برای گوش کردن رادیو را روی یک فرکانس خاص تنظیم می‌کنیم ولی این مسئله باعث نمی‌شود که وجود دیگر فرکانس‌ها را انکار کنیم. به نظر من هریک از ما در جهان خودش زندگی می‌کند و تماس ما با یکدیگر تنها برخورد این جهان‌ها و خطوط زمانی است بعد از جدا شدن ما از یکدیگر هریک از ما در جهان خود زندگی می‌کنیم ولی جهان هر فردی یک جهان با بیشمار بعد است که در هر لحظه ممکن است دارای اشتراکاتی با دنیای دیگران باشد ولی هیچ‌وقت دنیای کسی قادر نیست تمام ابعاد دنیای فرد دیگری را بپوشاند و افراد در یک جهان زندگی کنند.

http://www.youtube.com/watch?v=RnkE2yQPw6s

http://www.youtube.com/watch?v=OHsFMGTKTVE

http://www.youtube.com/watch?v=as_CYsGPv4Y

http://www.youtube.com/watch?v=OHsFMGTKTVE

۲۶ اسفند، ۱۳۸۷

سال نو مبارک


پیشاپیش رسیدن نوروز و بهار به همه مبارک باشد. امیدوارم سال خوب و شادی برای همه باشد.‏
در ولایت ما هم به میمنت نوروز دمای هوا ظرف مدت 4 روز از منفی 40 به مثبت 6 رسید و تلویزیون هشدار داد که ‏احتمال دارد رودخانه شهر مانند سال 1974 طغیان کند. ‏
فردا هم قرار است در دانشگاه مراسم چهارشنبه‌سوری برگزار کنیم. برای روشن کردن آتش می‌بایست از سکیورینی ‏دانشگاه و معاون دانشگاه گرفته تا مرکز آتش نشانی شهر اجازه می‌دادند و برای روشن کردن آتش در فضای باز هم باید ‏‏75 دلار می‌پرداختیم. بعد هم چون قرار بود موسیقی پخش شود یه 31 دلار هم آنجا دادیم. اگر رقص هم قرار بود اضافه ‏بشود یه 30 دلار دیگه می‌بایست بپردازیم که چون زمین هنوز برفی بود گفتیم که رقص را حذف کردند و همون 31 ‏دلار را پرداختیم. هفته پیش رفتیم کلی وسایل آتش بازی گرفتیم. خداییش تو ایران برای چهارشنبه‌سوری این همه ‏ترقه و فشفشه نگرفته بودم که اینبار گرفتم. شنبه‌ هم در یک هتل قرار است مراسم نوروز را برگزار کنیم. ‏
خلاصه هفته دیگه یا ما زیر آب می‌ریم یا بخاطر الواتی و بر هم زدن نظم عمومی از کانادا بیرون‌مان می‌کنند یا همه چیز ‏به خیر می‌گذرد.‏

۲۰ اسفند، ۱۳۸۷

سلمانی

من از وقتی که آمدم کانادا سلمانی نرفتم. خودم موهای خودم رو کوتاه می‌کردم. اول‌ها که همه را با ماشین یک دست کوتاه می‌کردم ولی این اواخر حرفه‌ای شده بودم دورها را با ماشین و جلوی سر را با قیچی کوتاه می‌کردم. آخرین‌باری که کوتاه کرده بودم دسامبر بود. یه دو سه ماهی بود سلمانی نرفته بودم موهام خیلی بلند شده بود ولی خودم خوشم می‌آمد ولی این اواخر با تذکر برخی از دوستان رفتم کوتاه‌شان کردم. چون عید نوروز نزدیک است و جالب نیست در انظار عمومی با کله‌ای نیمه کچل ظاهر شد لذا تصمیم گرفتم اینبار بعد از چندین سال (شاید 5 سال) سر خود را به دست آرایشگر بسپارم. آخه من با این سلمانی‌ها مشکل دارم. یا خیلی کوتاه می‌کنند یا دور سر را خالی می‌کنند و بالا سر را دست نمی‌زنند. برای همین ایران هم که بودم مادر گرامی سر بنده را کوتاه می‌کرد. ولی اینبار حرف آبرو و حیثیت بود و شوخی نبود. خلاصه رفتم سلمانی دانشگاه و سر خود را به دست یک بانوی با کمالات کانادایی سپردم. طبق رسم سلمانی‌ها ضمن کوتاه کردن سر تا فیها‌خالدون تخلیه اطلاعاتی شدم. کی‌ هستم، چی می‌خونم، کجایی هستم، چند وقت هست اینجا هستم و...

ولی نکته جالبی بود دختره سر من را با تیغ کوتاه کرد بعد آخر سر با قیچی صاف و صوف کرد. تا حالا ندیده بودم کسی با تیغ کوتاه کند. بعد کله بنده را شست و خواست که سشوار بکشد گفت موهات رو چه حالتی می‌دهی من هم گفتم یکوری شونه می‌کنم. بعد رفت که همون کار را بکند من فکر کردم و بهش گفتم البته اگر تو ایده بهتری برای موهای من داری همون شکلیشون بکن. دختره از خدا خواسته گفت آره بگذار در همشون کنم بعد از در هم کردن به دستاش ژل زد و مو‌های ما را یه چیزی تو اُردرهای تاج خروسی یا همان اِجی کانادایی در آورد. خداییش یه 7 یا 8 سالی من را جوان کرد من هم بهش انعام خوبی دادم. فرداش که رفتم حموم و موهام را به حالت قبلی در آوردم دیدم باز خواهرمان این بالای سر ما را دست نزده و فقط اطراف را کوتاه کرده ولی دوستان می‌گویند خوب است.

مادرم زنگ زد و گفت تهران هوا خیلی گرم شده بعد من یادم افتاد که آهان داره بهار می‌شود ولی ما امروز هوامون منفی 25 بود که با باد می‌شد منفی 39.


قبل از رقتن به سلمانی



بعد از رفتن به سلمانی


۱۷ اسفند، ۱۳۸۷

پیرمرد


سرش رو به پنجره چسبونده بود و به بیرون نگاه می‌کرد. ساعت نزدیک 5 بعد ازظهر بود و یه دو ساعتی به تاریکی هوا ‏مانده بود. امسال بارون خوبی باریده بود و همه بوته‌های دشت سبز بودند. ولی این بارندگی روی آب قنات اثر زیادی ‏نگذاشته بود چون یه 5 سالی بود که بارندگی کافی نشده بود. ماشین همین طور که می‌رفت به باغ‌های پسته اطراف ‏جاده نگاه می‌کرد. به دور خیره‌ شده بود. نمی‌دانم داشت به درختان نگاه می‌کرد یا داشت مشکلات زندگی را توی مغز ‏خودش مرور می‌کرد. هفتاد و سه سال سنش بود و پنج تا بچه داشت. سه تا پسر داشت و دو تا دختر. دو تا از پسرهاش ‏به شهر رفته بودند و یک دخترش هم ازدواج کرده بود و تهران زندگی می‌کرد. یه پسر براش مونده بود که تازه از سربازی ‏برگشته بود و یک دختر 17 ساله. پسره داشت چاه رو می‌کند که موقع بالا آمدن از چاه خاک زیر پاش خالی می‌شود و ‏ته چاه می‌افتد. موقع افتادن به دیواره چاه چنگ زده بود که ناخن‌هاش کنده شده بودند. فکش هم به دیواره چاه خورده ‏بود و پر خون شده بود. پسر را سوار وانت غلامرضا کردند و به بیمارستان رساندند. پرستار گفت که لباس‌های پسرش را ‏در بیاورد. داشت سعی می‌کرد که لباس‌ها را در بیاورد ولی پسر خیلی بی‌تابی می‌کرد آخه همه دست‌هایش زخم شده ‏بود. یه پرستار مرد که قد بلندی هم داشت با سرعت از بیرون وارد شد تا یه مریض را برای بخیه زدن به یه اتاق دیگه ‏ببرد. وقتی پیر مرد را دید که دارد سعی می‌کند تا لباس‌های پسر را در بیاورد. سر پیرمرد داد زد هی داری چه‌کار ‏می‌کنی پیرمرد. بعد قیچی را برداشت و پیراهن پسر را پاره کرد. پیرمرد نفهمید چرا پیراهن پسرش را پاره کرد آخه اون ‏داشت کم کم موفق می‌شد تا پیراهن را در بیاورد. این پیراهن مال پسر بزرگش بود که وقتی رفت شهر با خودش نبرد و ‏حالا این پسر کوچیکه از اون استفاده می‌کرد. پیرمرد لباس پاره شده را از روی زمین جمع کرد و کرد توی گونی‌ای که ‏همراهش آورده بود. آستین‌های لباس خونی بود. جلوی پیراهن هم خونی شده بود. پسر بزرگش که توی شهر زندگی ‏می‌کرد خودش رو رسوند بیمارستان. صورتی استخونی و آفتاب سوخته داشت با لب‌های سیاه. شلوار و پیراهنی کهنه به ‏رنگ سبز یشمی تنش بود. کفش چرمی سیاه خاک گرفته‌ای هم پاش بود که پشت آنها را برگردونده بود. پسر با موتور ‏پیرمرد را به ایستگاه مینی‌بوس رساند و خود برگشت بیمارستان پیش برادرش. پیرمرد سوار مینی‌بوس شد و به سمت ده ‏راه افتاد. در کل راه پیشانی‌اش را به پنجره چسبونده بود و به دور خیره شده‌بود. مینی‌بوس که به سر جاده خاکی روستا ‏رسید پیرمرد‌ پیاده شد. جاده‌ رو گرفت و شروع کرد به راه رفتن. یه نیم‌ساعتی راه رفته بود که محمدحسن با موتور ایژ ‏باباش رسید و پیرمرد را به ده رسوند. وقتی به ده رسید هوا دیگه تاریک شده بود. فردا ساعت 3 صبح نوبت آب پیرمرد ‏بود. با این خشکسالی آب ده تقریبا نصف شده بود برای همین دیر به دیر نوبت آب می‌شد. کت قهوه‌‌ای خاک گرفته‌اش ‏را در آورد و آویزون کرد و ساعتش را روی طاقچه گذاشت و کلاه پشمی‌اش را برداشت. رختخواب را پهن کرد و دوتا متکا ‏گذاشت زیر سرش و لحاف را تا کشید روش ولی سرش بیرون بود. صبح حدود ساعت 2 بود که بلند شد و راه افتاد به ‏سمت دشت. سر زمین که رسید دیگه نوبت آب اون شده بود. راه آب کرتها را باز کرد و خودش نشست روی بلندی لب ‏جو و سفره‌اش را باز کرد و شروع کرد به خوردن. خیلی خسته بود چشم‌هاش داشتند روی هم می‌آمدند. نوبت آبش که ‏تمام شد راه آب کرت را بست و به سمت خونه راه افتاد. دیگه توان نداشت راه برود. نمی‌دونست این بخاطر کم خوابی ‏است یا بخاطر نگرانی وضعیت پسرش. این اولین بار بود به پسرش فکر می‌کرد. بچه خوبی بود. بخاطر پیرمرد مونده بود ‏ده و نرفته بود شهر. آخه پسرهای دیگه همه شهر بودند. تمام کارهای مزرعه را خودش یک تنه انجام می‌داد. تو این ‏فکر‌ها بود که رسید به زیارتگاه. هنوز تا خونه یه نیم‌ساعتی راه بود و آفتاب هم در آمده بود. دیگه خیلی خسته بود. توی ‏حیاط زیارتگاه گونی‌اش را زیر سرش گذاشت و با بازوی چپش روی چشمانش را پوشاند تا آفتاب اذیتش نکند و خوابید.‏