eXTReMe Tracker

۱۰ اسفند، ۱۳۸۷

خدا

من دفعه قبل مطلبی نوشتم که بعضی از قسمت‌های آن گنگ بود و بعضی‌ها اشتباه برداشت کردند. این مطلب که الان ‏می‌نویسم نظر من هست و لزوماً درست نیست. ‏
یه بحثی که خیلی داغ هست دین‌داری و اعتقاد به خدا هست. آیا باید دین داشت. آیا خدا وجود دارد. نکته‌ای که هست ‏این است که ما بعضی مطالب را با هم مخلوط می‌کنیم. دین را خم و راست شدن و به کلیسا رفتن تعریف می‌کنیم و این ‏دسته از آدم‌ها کسانی هستند که این کار را برای خدا انجام می‌دهند و ما که این خم و راست شدن را انجام نمی‌دهیم به ‏خدا اعتقاد نداریم. ‏
خدا کیست؟ کسی که کلی دستور به ما داده که این کار را بکن و این کار را نکن؟ خوب طبق این تعریف اگر خدا یکی ‏باشد و همه آدم‌های به اصطلاح دیندار از آن خدا پیروی می‌کنند این افراد باید دارای رفتار یکسانی باشند. در صورتی که ‏چنین نیست. پس یا خدا یکی نیست یا همه این آدم‌ها دیندار نیستند. هم خونه‌ای قبلی من از کشور نیجریه بود. ‏مسیحی پروتستان بود. خیلی آدم مذهبی بود و تقریبا بایبل را از حفظ بود. این دوست من گوشت خوک می‌خورد ولی ‏الکل نمی‌خورد. از اون پرسیدم مگر شما در بایبل ندارید که حضرت عیسی مشروب خورد. جواب داد نه آن مشروب فرق ‏می‌کرد و غیر الکلی بوده. عده‌ای از بچه‌های عرب دانشگاه هستند که من مست آنها را دیده‌ام ولی نماز جمعه آنها ترک ‏نمی‌شود. و یا بچه‌های هندو لب به گوشت و الکل نمی‌زنند. پس افرادی هستند که به اصطلاح یک دین را پرکتیس ‏می‌کنند و به ظواهر آن دین عمل می‌کنند ولی دارای رفتار‌های شخصی مختلفی هستند. با توجه به اینکه نمی‌توان حتی ‏دو مسلمان را پیدا کرد که دارای رفتار کاملاً یکسان باشند پس می‌توان گفت باید و نباید‌های آنها فرق دارد پس خدای ‏آنها فرق دارد. مسلمانی روزه می‌گیرد ولی غیبت می‌کند. یکی دیگه دروغ می‌گوید و ... هر آدمی با توجه به فرهنگی که ‏در آن بزرگ شده، کودکی خود، ژنتیک و عقل خود تصمیم می‌گیرد که چه‌کاری را بکند و چه کاری را نکند. ادیان تنها ‏قدری اطلاعات در اختیار ما قرار می‌دهد و قدری هم یادآوری می‌کنند وگرنه این ما هستیم که تصمیم می‌گیریم چگونه ‏رفتار کنیم و این باید و نبایدها خدایان ما هستند. همه ما به خدا اعتقاد داریم چون خدا چیزی نیست جز ایدئولوژی ما ‏برای زندگی. کسی نمی‌تواند بگوید برای نحوه زندگی خود هیچ دستورالعملی ندارد. این دستورالعمل‌ها خدایان ما ‏هستند. دین را بزرگ نکنیم چون چیزی جز گوش زد کردن نیست. حتی کاراته و کنگ‌فو هم جنبه روحی دارند و در ‏ابتدا مقدس بودند و در معابد تعلیم داده می‌شدند و اساتید آن انسانهایی مقدرس بودند. سیک‌ها 400 یا 500 سال پیش ‏برای اتحاد مردم در مقابله با حملات ایرانیان به هند بوجود آمد. اکنون بعضی از این ادیان جنبه روحانی خود را از دست ‏داده و تنها حرکات ورزشی آن باقی مانده. انجام حرکات یکسان دلیل بر یکی بودن رفتار انسانها نیست. شما کدام ‏مسلمانی را دیده‌اید که به تمام قرآن عمل کند؟ هر کافری را دید بکشد، به یتیمان کمک کند، زکات مالش را بدهد، ربا ‏نخورد و ... همه ما دین را با شرایط خود تغییر داده‌ایم. چون اصلا نمی‌شود به کل قرآن عمل کرد و خود خدا هم چنین ‏نمی‌خواهد. همانطور که موسی وقتی با خضر همراه شد از کارهای خضر سر در نیاورد. نفهمید چرا خضر آن پسر بچه را ‏کشت و آن کشتی را سوراخ کرد. چون فهم آنها و دید آنها یکی نبود. موسی نه تنها این کارها را نمی‌کرد بلکه بعد از ‏خضر هم نکرد چون نمی‌فهمید. ما هم تا جایی که از دنیای اطراف خود خبر داریم و تا جایی که از قرآن و دیگر کتاب‌ها ‏می‌فهمیم عمل می‌کنیم و طبق نظر خودمان عمل می‌کنیم. پس همه آدم‌ها متفاوت هستند پس هیچ دینی به این ‏مفهوم که یک دایره بسته باشد و فرد داخل و یا خارج آن قرار بگیرد وجود ندارد. ‏
در کانادا حکومت از دین جدا هست (دین به تعریف عام) برای همین خیلی چیز‌ها آزاد است. مثلاً ازدواج همجنس باز‌ها. ‏این مسائل یکی از مسائل داغ آمریکا شمالی است و حتی یکی از موضوعاتی بود که کاندیداهای ریاست جمهوری آمریکا ‏در مورد آن بحث می‌کردند وحتی از احمدی‌نژاد هم در این رابطه سوال کردند. خوب می‌گوییم کشور مذهبی نیست پس ‏ما ازدواج همجنس بازها را به رسمیت می‌شناسیم. خوب عالی ولی چند وقت پیش یک زوج گی (مردباز) از پرورشگاه ‏درخواست سرپرستی یک بچه را کردند. خوب اگر ما این ازدواج را به رسمیت شناخته‌ایم پس باید حقوق آنها مانند ‏حقوق دیگر زوج‌ها باشد و به آنها بچه بدهیم ولی از طرف دیگر این بچه چه گناهی کرده که باید در خانواده‌ای بزرگ ‏شود که از داشتن مادر محروم باشد. بچه چی؟ اون که شعور ندارد تا حق انتخاب داشته باشد پس اگر او را به این خانواده ‏بدهیم به این بچه تفکرات همجنس گرایانه تحمیل کرده‌ایم در صورتی که اگر در یک خانواده دیگر بود چنین تفکراتی ‏پیدا نمی‌کرد. حالا اینجا که دین نیست ولی این دلیل نمی‌شود هر کاری انجام شود. بعضی کار‌ها فردی نیست و روی ‏دیگران هم اثر می‌گذارد.‏
یا یک نمونه دیگر یک زن 60 ساله از روش بارداری مصنوعی باردار شد. توی تلویزیون از مردم نظر خواهی می‌کرد که ‏نظر شما چی هست. عده‌ای می‌گفتند بدن خودش است و به شما ربطی ندارد و عده ‌دیگری می‌گفتند این بچه اگر 10 ‏ساله بشود مادرش 70 ساله خواهد بود که نه می‌تواند با او بازی کند و نه او را درک کند. ‏
فرض کنید شما یک بچه دارید. بحث دین هم نیست بحث خدا هم نیست. چه سنی برای شروع رابطه با جنس مخالف ‏برای این بچه مناسب است؟ 12 سالگی، 16 سالگی، 20 سالگی و یا اصلا نباید رابطه داشته باشد؟ ‏
بله تا وقتی که به عنوان یک شهروند عادی، بدون خانواده زندگی کنیم ممکن است مسائل ساده باشد ولی به محض ‏اینکه سمتی بگیریم و یا تشکیل خانواده بدهیم این مسائل پررنگ می‌شوند. هرجور که به دنیا نگاه کنیم، آن را نتیجه ‏بیگ بنگ بدانیم و یا اعتقاد به خلفت ناگهانی آن داشته باشیم. انسان را نسل تکامل یافته میمون بدانیم و یا موجودی که ‏از ابتدا با شعور و شکل کنونی خلق شد. به آخرت اعتقاد داشته باشیم و یا به مجازات در این دنیا و یا اعتقادی به مجازات ‏نداشته باشیم. همه این مجموعه اعتقادات سر منشا رفتار و تصمیم‌گیری ما هستند. اینها خدایان ما هستند که ما از آنها ‏پیروی می‌کنیم. من کسی را ندیده‌ام که در زندگی خود الگویی برای رفتار کردن نداشته باشد و هر کاری را بی‌دلیل ‏انجام دهد. از نظر من همه آدم‌ها خدا دارند ولی خدایان آنها متفاوت می‌باشد. یک خدا می‌تواند زمینی باشد یا آسمانی. ‏می‌تواند انسانی باشد و یا حقوقی. می‌تواند قابل لمس باشد یا نامرئی.‏

به خاطر بياوريد روزى را كه مى‏گويد: «همتايانى را كه براى من مى‏پنداشتيد،‎ ‎بخوانيد!)» ولى هر چه آنها را ‏مى‏خوانند،جوابشان نمى‏دهند.‏

۲۶ بهمن، ۱۳۸۷

من کی هستم

خیلی وقت‌ها فکر می‌کنم خودم رو می‌شناسم ولی فقط کافی است برم جلوی آینه توی چشم خودم نگاه کنم. خیلی ‏حس عجیبی است. انگار دارم به یه موجود مرموز نگاه می‌کنم. بعضی وقت‌ها از خودم می‌ترسم. هیچ وقت بیشتر از یک ‏دقیقه نتونستم به چشم خودم از نزدیک نگاه کنم. کلاً حس دیوانه کننده‌ای است حسی بین روح و جسم. آنچه که توی ‏آینه می‌بینم یه مردمک و عنبیه هست ولی یه حسی می‌گه این چشم عمق دارد فقط همین نیست. یه موجود مرموز ‏پشت آن هست. هیچ وقت نتونستم مرز بین جسم و روح، مادیات و معنویات، علم و عشق و ... رو تشخیص بدم. مشکل ‏این هست که هر کدام را جداگانه می‌دونم ولی رابطه بین آنها رو پیدا نمی‌کنم.‏
یکی وقتی تیم ملی فوتبال مقابل استرالیا گل می‌زند سکته می‌کند و می‌میرد. اگر به این مسئله مادی نگاه کنی یک ‏نوری در یک جعبه به نام تلویزیون تولید شده به چشم می‌رسد، روی شبکیه می‌افتد و یک سری اعصاب را تحریک ‏می‌کند و آنها یه سری سیگنال الکتریکی به مغز می‌فرستند و این باعث هیجان و مرگ یکی می‌شود. این مسخره نیست؟ ‏ولی یکبار هم همین مسئله جور دیگری تکرار می‌شود. یکی از بستگان نزدیک من فوت می‌کند و کسی به من خبر ‏می‌دهد. یک‌ سری تار صوتی به ارتعاش در می‌آیند تولید موج در هوا می‌کنند. این امواج به پرده گوش من می‌خورد و از ‏آنجا هم یک سری مسیر طی می‌کند و به مغز می‌رسد و من گریه می‌کنم. ولی این مسخره نیست. چون در این مسئله ‏تحلیل علمی نیست بلکه عاطفی است و در یک تحلیل عاطفی اشک ریختن طبیعی است. در یک تحلیل عاطفی سکته ‏کردن و مردن برای فوتبال هم طبیعی است ولی ما در مواجهه با مسائل دوگانه برخورد می‌کنیم. این دوگانگی در کل ‏زندگی من دیده می‌شود. حتی کسانی که کل زندگی را مادی می‌بینند و به هیچ چیزی اعتقاد ندارند باز مسائل عاطفی ‏تا حدی در زندگی آنها هست و هیچگاه صفر نمی‌شود.‏
جایی که زندگی می‌کنم هم قوانین طبیعی حاکم هست هم قوانین عاطفی، ولی تشخیص این مرز مشکل است. یکی از ‏کشته شدن هر جنبنده‌ای ناراحت می‌شود یکی تنها از کشته‌شدن انسان ناراحت می‌شود و یکی دیگر از کشته شدن ‏خانواده خودش ناراحت می‌شود ولی از کشتن افراد دیگر ابایی ندارد. موجود مورد بررسی یکی است، انسان، و محرک‌ها ‏هم یکی ولی نتایج گوناگون. این تصمیم هر فردی است که تا چه حدی احساسات را به درون خود راه بدهد و البته ‏ژنتیک هم در این مسئله قابل چشم پوشی نیست. ‏
من از کار اخراج می‌شوم، عصبانی خونه می‌آیم با هم خونه‌ایم سر اینکه اون بلند با تلفن حرف می‌زند دعوا می‌کنم و ‏می‌کشمش. تقصیر من است؟ پس رئیس من چی؟ راستی پدربزرگ من هم آدمی عصبی بوده و من از اون به ارث بردم. ‏راستی هم خونه‌ای من هم بلند حرف می‌زد. اگر کل بدن من را مدل کنند با تمام جزئیات ژنتیکی، دوران کودکی و بعد ‏این عوامل محرک محیطی را به من اعمال کنند نتیجه‌ای غیر از کشتن هم‌خونه‌ای من در نمی‌آید مطمئن باشید. اگر کل ‏بدن من را تیکه تیکه کنید به غیر از یک سری مواد آلی و آب و یک سری آت و آشغل چیز دیگه‌ای بدست نمی‌آید. هیچ ‏اثری از موجود دیگه‌ای به نام روح که کنترل من را به عهده داشته باشد بدست نمی‌آورید. و مطمئن باشید الان یک‌سری ‏محدودیت‌هایی در میزان حجم محاسبات و مدل کردن وجود دارد ولی در آینده می‌توانند کل مولکول‌های بدن من با ‏تمام دی‌ان‌ای ها و دیگر جزئیات مدل کنند. ونتیجه این مدل‌سازی چیزی جز درگیری و کشته‌شدن هم خونه‌ای من ‏نیست. پس من در کشته‌شدن اون بیچاره هم نقش دارم هم ندارم. این‌ها مشکل‌های دوی دیدن است. یعنی جدا کردن ‏دو چیز که جز یکدیگر هستند و هرکدام به تنهایی می‌تواند کل باشد ولی در عین حال نمی‌تواند کل باشد. ‏
باید در یک زمان جوری زندگی کنم که انگار فردا می‌میرم و در همون زمان باید طوری زندگی کنم که انگار خدایی ‏نکرده 100 سال دیگه زنده هستم. ‏

خیلی جالب است این مشکل همه‌جا هست حتی تو علم هم همین مشکل وجود دارد. ما همه چیز را جداگانه نسبتاً ‏می‌دانیم ولی رابطه بین آنها را نه. مثلا در توربولانس ما اگر از دور به یه جریان نگاه کنیم می‌توانیم معادلات حاکم بر ‏جریان را استخراج کنیم. اگر ریز شویم و بخواهیم گردابه‌ها را مدل کنیم باز هم می‌توانیم. اگر باز هم ریز شویم و ‏بخواهیم لزجت بین لایه‌های جریان را مدل کنیم باز هم می‌توانیم ولی همه می‌دانند که جریان واقعی نه آنی است که از ‏راه دور دیده می‌شود نه آنی که زیر میکروسکوپ است و در عین حال همه آنها هم هست. با توجه به نیازی که ما برای ‏طراحی داریم گاهی جریان را از دور و گاهی از نزدیک می‌بینیم. ولی هنوز کسی نتوانسته است رابطه بین خرد و کلان را ‏پیدا کند. این مشکل که رابطه بین خرد و کلان هنوز بدست نیامده در شاخه‌های دیگری همچون کوانتوم هم وجود دارد. ‏در مورد نور هنوز تئوری جامعی وجود ندارد که کل ویژگی‌های آن را پوشش دهد به همین خاطر بسته به کاربرد از ‏تعارف متفاوتی برای نور استفاده می‌شود که همه آنها درست می‌باشند ولی جوابگوی همه مسائل نمی‌باشند. ‏


چه تدبیر ای مسلمانان که من خود را نمی دانم ‏
نه ترسا، نه یهودم من، نه گبرم، نه مسلمانم ‏
نه شرقیم، نه غربیم، نه برّیم، نه بحرّیم ‏
نه از ارکان طبیعیّم، نه از افلاک گردانم ‏
نه از خاکم، نه از آبم، نه از بادم، نه از آتش ‏
نه از عرشم، نه از فرشم، نه از کونم، نه از کانم ‏
نه از هندم، نه از چینم، نه از بلغار و سقسینم ‏
نه از ملک عراقینم، نه از خاک خراسانم ‏
نه از دنْیَی، نه از عُقْبَی، نه از جنت نه از دوزخ ‏
نه از آدم، نه از حوا، نه از فردوس و رضوانم ‏
مکانم لا مکان باشد، نشانم بی نشان باشد ‏
نه تن باشد، نه جان باشد، که من از جان جانانم
دويی را چون برون كردم، دو عالم را یكی ديدم ‏
يكی بينم، يكی جويم، يكی دانم، يكی خوانم

۲۰ بهمن، ۱۳۸۷

سفر

مونترال پر بود از سیاه پوست و عرب. در مرکز شهر کلی فروشگاه عربی بود. یک کبابی روبروی دانشگاه کنکوردیا بود که ‏بچه‌ها می‌گفتند اول یک دانشجو دکتری ایرانی اداره‌اش می‌کرد ولی ورشکست شد و الان یک لبنانی اون را اداره می‌کند ‏و کباب کوبیده، سلطانی، برگ، کباب افغانی، عراقی و ... تهیه می‌کند. قیمتش مناسب بود (حدود 10 دلار برای کوبیده) ‏و کلی هم سرش شلوغ بود. کبابی‌های ایرانی هم توی شهر زیاد بود (به نسبت شهر ما). ‏
من که مونترال بودم دلم برای این آدم‌های سفید می‌سوخت. از هر 20 نفر آدم یکی شاید بلوند بود بقیه کله سیاه بودند. ‏ملت همه شیک و آرایش کرده انگار از پشت ویترین درشون آورده باشی. ولی خیلی جالب بود می‌توانم بگم که 90 درصد ‏شیشه‌های مترو را ملت با کلید یا هرچیز تیز دیگه خط خطی کرده بودند. ‏