من دفعه قبل مطلبی نوشتم که بعضی از قسمتهای آن گنگ بود و بعضیها اشتباه برداشت کردند. این مطلب که الان مینویسم نظر من هست و لزوماً درست نیست.
یه بحثی که خیلی داغ هست دینداری و اعتقاد به خدا هست. آیا باید دین داشت. آیا خدا وجود دارد. نکتهای که هست این است که ما بعضی مطالب را با هم مخلوط میکنیم. دین را خم و راست شدن و به کلیسا رفتن تعریف میکنیم و این دسته از آدمها کسانی هستند که این کار را برای خدا انجام میدهند و ما که این خم و راست شدن را انجام نمیدهیم به خدا اعتقاد نداریم.
خدا کیست؟ کسی که کلی دستور به ما داده که این کار را بکن و این کار را نکن؟ خوب طبق این تعریف اگر خدا یکی باشد و همه آدمهای به اصطلاح دیندار از آن خدا پیروی میکنند این افراد باید دارای رفتار یکسانی باشند. در صورتی که چنین نیست. پس یا خدا یکی نیست یا همه این آدمها دیندار نیستند. هم خونهای قبلی من از کشور نیجریه بود. مسیحی پروتستان بود. خیلی آدم مذهبی بود و تقریبا بایبل را از حفظ بود. این دوست من گوشت خوک میخورد ولی الکل نمیخورد. از اون پرسیدم مگر شما در بایبل ندارید که حضرت عیسی مشروب خورد. جواب داد نه آن مشروب فرق میکرد و غیر الکلی بوده. عدهای از بچههای عرب دانشگاه هستند که من مست آنها را دیدهام ولی نماز جمعه آنها ترک نمیشود. و یا بچههای هندو لب به گوشت و الکل نمیزنند. پس افرادی هستند که به اصطلاح یک دین را پرکتیس میکنند و به ظواهر آن دین عمل میکنند ولی دارای رفتارهای شخصی مختلفی هستند. با توجه به اینکه نمیتوان حتی دو مسلمان را پیدا کرد که دارای رفتار کاملاً یکسان باشند پس میتوان گفت باید و نبایدهای آنها فرق دارد پس خدای آنها فرق دارد. مسلمانی روزه میگیرد ولی غیبت میکند. یکی دیگه دروغ میگوید و ... هر آدمی با توجه به فرهنگی که در آن بزرگ شده، کودکی خود، ژنتیک و عقل خود تصمیم میگیرد که چهکاری را بکند و چه کاری را نکند. ادیان تنها قدری اطلاعات در اختیار ما قرار میدهد و قدری هم یادآوری میکنند وگرنه این ما هستیم که تصمیم میگیریم چگونه رفتار کنیم و این باید و نبایدها خدایان ما هستند. همه ما به خدا اعتقاد داریم چون خدا چیزی نیست جز ایدئولوژی ما برای زندگی. کسی نمیتواند بگوید برای نحوه زندگی خود هیچ دستورالعملی ندارد. این دستورالعملها خدایان ما هستند. دین را بزرگ نکنیم چون چیزی جز گوش زد کردن نیست. حتی کاراته و کنگفو هم جنبه روحی دارند و در ابتدا مقدس بودند و در معابد تعلیم داده میشدند و اساتید آن انسانهایی مقدرس بودند. سیکها 400 یا 500 سال پیش برای اتحاد مردم در مقابله با حملات ایرانیان به هند بوجود آمد. اکنون بعضی از این ادیان جنبه روحانی خود را از دست داده و تنها حرکات ورزشی آن باقی مانده. انجام حرکات یکسان دلیل بر یکی بودن رفتار انسانها نیست. شما کدام مسلمانی را دیدهاید که به تمام قرآن عمل کند؟ هر کافری را دید بکشد، به یتیمان کمک کند، زکات مالش را بدهد، ربا نخورد و ... همه ما دین را با شرایط خود تغییر دادهایم. چون اصلا نمیشود به کل قرآن عمل کرد و خود خدا هم چنین نمیخواهد. همانطور که موسی وقتی با خضر همراه شد از کارهای خضر سر در نیاورد. نفهمید چرا خضر آن پسر بچه را کشت و آن کشتی را سوراخ کرد. چون فهم آنها و دید آنها یکی نبود. موسی نه تنها این کارها را نمیکرد بلکه بعد از خضر هم نکرد چون نمیفهمید. ما هم تا جایی که از دنیای اطراف خود خبر داریم و تا جایی که از قرآن و دیگر کتابها میفهمیم عمل میکنیم و طبق نظر خودمان عمل میکنیم. پس همه آدمها متفاوت هستند پس هیچ دینی به این مفهوم که یک دایره بسته باشد و فرد داخل و یا خارج آن قرار بگیرد وجود ندارد.
در کانادا حکومت از دین جدا هست (دین به تعریف عام) برای همین خیلی چیزها آزاد است. مثلاً ازدواج همجنس بازها. این مسائل یکی از مسائل داغ آمریکا شمالی است و حتی یکی از موضوعاتی بود که کاندیداهای ریاست جمهوری آمریکا در مورد آن بحث میکردند وحتی از احمدینژاد هم در این رابطه سوال کردند. خوب میگوییم کشور مذهبی نیست پس ما ازدواج همجنس بازها را به رسمیت میشناسیم. خوب عالی ولی چند وقت پیش یک زوج گی (مردباز) از پرورشگاه درخواست سرپرستی یک بچه را کردند. خوب اگر ما این ازدواج را به رسمیت شناختهایم پس باید حقوق آنها مانند حقوق دیگر زوجها باشد و به آنها بچه بدهیم ولی از طرف دیگر این بچه چه گناهی کرده که باید در خانوادهای بزرگ شود که از داشتن مادر محروم باشد. بچه چی؟ اون که شعور ندارد تا حق انتخاب داشته باشد پس اگر او را به این خانواده بدهیم به این بچه تفکرات همجنس گرایانه تحمیل کردهایم در صورتی که اگر در یک خانواده دیگر بود چنین تفکراتی پیدا نمیکرد. حالا اینجا که دین نیست ولی این دلیل نمیشود هر کاری انجام شود. بعضی کارها فردی نیست و روی دیگران هم اثر میگذارد.
یا یک نمونه دیگر یک زن 60 ساله از روش بارداری مصنوعی باردار شد. توی تلویزیون از مردم نظر خواهی میکرد که نظر شما چی هست. عدهای میگفتند بدن خودش است و به شما ربطی ندارد و عده دیگری میگفتند این بچه اگر 10 ساله بشود مادرش 70 ساله خواهد بود که نه میتواند با او بازی کند و نه او را درک کند.
فرض کنید شما یک بچه دارید. بحث دین هم نیست بحث خدا هم نیست. چه سنی برای شروع رابطه با جنس مخالف برای این بچه مناسب است؟ 12 سالگی، 16 سالگی، 20 سالگی و یا اصلا نباید رابطه داشته باشد؟
بله تا وقتی که به عنوان یک شهروند عادی، بدون خانواده زندگی کنیم ممکن است مسائل ساده باشد ولی به محض اینکه سمتی بگیریم و یا تشکیل خانواده بدهیم این مسائل پررنگ میشوند. هرجور که به دنیا نگاه کنیم، آن را نتیجه بیگ بنگ بدانیم و یا اعتقاد به خلفت ناگهانی آن داشته باشیم. انسان را نسل تکامل یافته میمون بدانیم و یا موجودی که از ابتدا با شعور و شکل کنونی خلق شد. به آخرت اعتقاد داشته باشیم و یا به مجازات در این دنیا و یا اعتقادی به مجازات نداشته باشیم. همه این مجموعه اعتقادات سر منشا رفتار و تصمیمگیری ما هستند. اینها خدایان ما هستند که ما از آنها پیروی میکنیم. من کسی را ندیدهام که در زندگی خود الگویی برای رفتار کردن نداشته باشد و هر کاری را بیدلیل انجام دهد. از نظر من همه آدمها خدا دارند ولی خدایان آنها متفاوت میباشد. یک خدا میتواند زمینی باشد یا آسمانی. میتواند انسانی باشد و یا حقوقی. میتواند قابل لمس باشد یا نامرئی.
به خاطر بياوريد روزى را كه مىگويد: «همتايانى را كه براى من مىپنداشتيد، بخوانيد!)» ولى هر چه آنها را مىخوانند،جوابشان نمىدهند.
۱۰ اسفند، ۱۳۸۷
۲۶ بهمن، ۱۳۸۷
من کی هستم
خیلی وقتها فکر میکنم خودم رو میشناسم ولی فقط کافی است برم جلوی آینه توی چشم خودم نگاه کنم. خیلی حس عجیبی است. انگار دارم به یه موجود مرموز نگاه میکنم. بعضی وقتها از خودم میترسم. هیچ وقت بیشتر از یک دقیقه نتونستم به چشم خودم از نزدیک نگاه کنم. کلاً حس دیوانه کنندهای است حسی بین روح و جسم. آنچه که توی آینه میبینم یه مردمک و عنبیه هست ولی یه حسی میگه این چشم عمق دارد فقط همین نیست. یه موجود مرموز پشت آن هست. هیچ وقت نتونستم مرز بین جسم و روح، مادیات و معنویات، علم و عشق و ... رو تشخیص بدم. مشکل این هست که هر کدام را جداگانه میدونم ولی رابطه بین آنها رو پیدا نمیکنم.
یکی وقتی تیم ملی فوتبال مقابل استرالیا گل میزند سکته میکند و میمیرد. اگر به این مسئله مادی نگاه کنی یک نوری در یک جعبه به نام تلویزیون تولید شده به چشم میرسد، روی شبکیه میافتد و یک سری اعصاب را تحریک میکند و آنها یه سری سیگنال الکتریکی به مغز میفرستند و این باعث هیجان و مرگ یکی میشود. این مسخره نیست؟ ولی یکبار هم همین مسئله جور دیگری تکرار میشود. یکی از بستگان نزدیک من فوت میکند و کسی به من خبر میدهد. یک سری تار صوتی به ارتعاش در میآیند تولید موج در هوا میکنند. این امواج به پرده گوش من میخورد و از آنجا هم یک سری مسیر طی میکند و به مغز میرسد و من گریه میکنم. ولی این مسخره نیست. چون در این مسئله تحلیل علمی نیست بلکه عاطفی است و در یک تحلیل عاطفی اشک ریختن طبیعی است. در یک تحلیل عاطفی سکته کردن و مردن برای فوتبال هم طبیعی است ولی ما در مواجهه با مسائل دوگانه برخورد میکنیم. این دوگانگی در کل زندگی من دیده میشود. حتی کسانی که کل زندگی را مادی میبینند و به هیچ چیزی اعتقاد ندارند باز مسائل عاطفی تا حدی در زندگی آنها هست و هیچگاه صفر نمیشود.
جایی که زندگی میکنم هم قوانین طبیعی حاکم هست هم قوانین عاطفی، ولی تشخیص این مرز مشکل است. یکی از کشته شدن هر جنبندهای ناراحت میشود یکی تنها از کشتهشدن انسان ناراحت میشود و یکی دیگر از کشته شدن خانواده خودش ناراحت میشود ولی از کشتن افراد دیگر ابایی ندارد. موجود مورد بررسی یکی است، انسان، و محرکها هم یکی ولی نتایج گوناگون. این تصمیم هر فردی است که تا چه حدی احساسات را به درون خود راه بدهد و البته ژنتیک هم در این مسئله قابل چشم پوشی نیست.
من از کار اخراج میشوم، عصبانی خونه میآیم با هم خونهایم سر اینکه اون بلند با تلفن حرف میزند دعوا میکنم و میکشمش. تقصیر من است؟ پس رئیس من چی؟ راستی پدربزرگ من هم آدمی عصبی بوده و من از اون به ارث بردم. راستی هم خونهای من هم بلند حرف میزد. اگر کل بدن من را مدل کنند با تمام جزئیات ژنتیکی، دوران کودکی و بعد این عوامل محرک محیطی را به من اعمال کنند نتیجهای غیر از کشتن همخونهای من در نمیآید مطمئن باشید. اگر کل بدن من را تیکه تیکه کنید به غیر از یک سری مواد آلی و آب و یک سری آت و آشغل چیز دیگهای بدست نمیآید. هیچ اثری از موجود دیگهای به نام روح که کنترل من را به عهده داشته باشد بدست نمیآورید. و مطمئن باشید الان یکسری محدودیتهایی در میزان حجم محاسبات و مدل کردن وجود دارد ولی در آینده میتوانند کل مولکولهای بدن من با تمام دیانای ها و دیگر جزئیات مدل کنند. ونتیجه این مدلسازی چیزی جز درگیری و کشتهشدن هم خونهای من نیست. پس من در کشتهشدن اون بیچاره هم نقش دارم هم ندارم. اینها مشکلهای دوی دیدن است. یعنی جدا کردن دو چیز که جز یکدیگر هستند و هرکدام به تنهایی میتواند کل باشد ولی در عین حال نمیتواند کل باشد.
باید در یک زمان جوری زندگی کنم که انگار فردا میمیرم و در همون زمان باید طوری زندگی کنم که انگار خدایی نکرده 100 سال دیگه زنده هستم.
خیلی جالب است این مشکل همهجا هست حتی تو علم هم همین مشکل وجود دارد. ما همه چیز را جداگانه نسبتاً میدانیم ولی رابطه بین آنها را نه. مثلا در توربولانس ما اگر از دور به یه جریان نگاه کنیم میتوانیم معادلات حاکم بر جریان را استخراج کنیم. اگر ریز شویم و بخواهیم گردابهها را مدل کنیم باز هم میتوانیم. اگر باز هم ریز شویم و بخواهیم لزجت بین لایههای جریان را مدل کنیم باز هم میتوانیم ولی همه میدانند که جریان واقعی نه آنی است که از راه دور دیده میشود نه آنی که زیر میکروسکوپ است و در عین حال همه آنها هم هست. با توجه به نیازی که ما برای طراحی داریم گاهی جریان را از دور و گاهی از نزدیک میبینیم. ولی هنوز کسی نتوانسته است رابطه بین خرد و کلان را پیدا کند. این مشکل که رابطه بین خرد و کلان هنوز بدست نیامده در شاخههای دیگری همچون کوانتوم هم وجود دارد. در مورد نور هنوز تئوری جامعی وجود ندارد که کل ویژگیهای آن را پوشش دهد به همین خاطر بسته به کاربرد از تعارف متفاوتی برای نور استفاده میشود که همه آنها درست میباشند ولی جوابگوی همه مسائل نمیباشند.
چه تدبیر ای مسلمانان که من خود را نمی دانم
نه ترسا، نه یهودم من، نه گبرم، نه مسلمانم
نه شرقیم، نه غربیم، نه برّیم، نه بحرّیم
نه از ارکان طبیعیّم، نه از افلاک گردانم
نه از خاکم، نه از آبم، نه از بادم، نه از آتش
نه از عرشم، نه از فرشم، نه از کونم، نه از کانم
نه از هندم، نه از چینم، نه از بلغار و سقسینم
نه از ملک عراقینم، نه از خاک خراسانم
نه از دنْیَی، نه از عُقْبَی، نه از جنت نه از دوزخ
نه از آدم، نه از حوا، نه از فردوس و رضوانم
مکانم لا مکان باشد، نشانم بی نشان باشد
نه تن باشد، نه جان باشد، که من از جان جانانم
دويی را چون برون كردم، دو عالم را یكی ديدم
يكی بينم، يكی جويم، يكی دانم، يكی خوانم
یکی وقتی تیم ملی فوتبال مقابل استرالیا گل میزند سکته میکند و میمیرد. اگر به این مسئله مادی نگاه کنی یک نوری در یک جعبه به نام تلویزیون تولید شده به چشم میرسد، روی شبکیه میافتد و یک سری اعصاب را تحریک میکند و آنها یه سری سیگنال الکتریکی به مغز میفرستند و این باعث هیجان و مرگ یکی میشود. این مسخره نیست؟ ولی یکبار هم همین مسئله جور دیگری تکرار میشود. یکی از بستگان نزدیک من فوت میکند و کسی به من خبر میدهد. یک سری تار صوتی به ارتعاش در میآیند تولید موج در هوا میکنند. این امواج به پرده گوش من میخورد و از آنجا هم یک سری مسیر طی میکند و به مغز میرسد و من گریه میکنم. ولی این مسخره نیست. چون در این مسئله تحلیل علمی نیست بلکه عاطفی است و در یک تحلیل عاطفی اشک ریختن طبیعی است. در یک تحلیل عاطفی سکته کردن و مردن برای فوتبال هم طبیعی است ولی ما در مواجهه با مسائل دوگانه برخورد میکنیم. این دوگانگی در کل زندگی من دیده میشود. حتی کسانی که کل زندگی را مادی میبینند و به هیچ چیزی اعتقاد ندارند باز مسائل عاطفی تا حدی در زندگی آنها هست و هیچگاه صفر نمیشود.
جایی که زندگی میکنم هم قوانین طبیعی حاکم هست هم قوانین عاطفی، ولی تشخیص این مرز مشکل است. یکی از کشته شدن هر جنبندهای ناراحت میشود یکی تنها از کشتهشدن انسان ناراحت میشود و یکی دیگر از کشته شدن خانواده خودش ناراحت میشود ولی از کشتن افراد دیگر ابایی ندارد. موجود مورد بررسی یکی است، انسان، و محرکها هم یکی ولی نتایج گوناگون. این تصمیم هر فردی است که تا چه حدی احساسات را به درون خود راه بدهد و البته ژنتیک هم در این مسئله قابل چشم پوشی نیست.
من از کار اخراج میشوم، عصبانی خونه میآیم با هم خونهایم سر اینکه اون بلند با تلفن حرف میزند دعوا میکنم و میکشمش. تقصیر من است؟ پس رئیس من چی؟ راستی پدربزرگ من هم آدمی عصبی بوده و من از اون به ارث بردم. راستی هم خونهای من هم بلند حرف میزد. اگر کل بدن من را مدل کنند با تمام جزئیات ژنتیکی، دوران کودکی و بعد این عوامل محرک محیطی را به من اعمال کنند نتیجهای غیر از کشتن همخونهای من در نمیآید مطمئن باشید. اگر کل بدن من را تیکه تیکه کنید به غیر از یک سری مواد آلی و آب و یک سری آت و آشغل چیز دیگهای بدست نمیآید. هیچ اثری از موجود دیگهای به نام روح که کنترل من را به عهده داشته باشد بدست نمیآورید. و مطمئن باشید الان یکسری محدودیتهایی در میزان حجم محاسبات و مدل کردن وجود دارد ولی در آینده میتوانند کل مولکولهای بدن من با تمام دیانای ها و دیگر جزئیات مدل کنند. ونتیجه این مدلسازی چیزی جز درگیری و کشتهشدن هم خونهای من نیست. پس من در کشتهشدن اون بیچاره هم نقش دارم هم ندارم. اینها مشکلهای دوی دیدن است. یعنی جدا کردن دو چیز که جز یکدیگر هستند و هرکدام به تنهایی میتواند کل باشد ولی در عین حال نمیتواند کل باشد.
باید در یک زمان جوری زندگی کنم که انگار فردا میمیرم و در همون زمان باید طوری زندگی کنم که انگار خدایی نکرده 100 سال دیگه زنده هستم.
خیلی جالب است این مشکل همهجا هست حتی تو علم هم همین مشکل وجود دارد. ما همه چیز را جداگانه نسبتاً میدانیم ولی رابطه بین آنها را نه. مثلا در توربولانس ما اگر از دور به یه جریان نگاه کنیم میتوانیم معادلات حاکم بر جریان را استخراج کنیم. اگر ریز شویم و بخواهیم گردابهها را مدل کنیم باز هم میتوانیم. اگر باز هم ریز شویم و بخواهیم لزجت بین لایههای جریان را مدل کنیم باز هم میتوانیم ولی همه میدانند که جریان واقعی نه آنی است که از راه دور دیده میشود نه آنی که زیر میکروسکوپ است و در عین حال همه آنها هم هست. با توجه به نیازی که ما برای طراحی داریم گاهی جریان را از دور و گاهی از نزدیک میبینیم. ولی هنوز کسی نتوانسته است رابطه بین خرد و کلان را پیدا کند. این مشکل که رابطه بین خرد و کلان هنوز بدست نیامده در شاخههای دیگری همچون کوانتوم هم وجود دارد. در مورد نور هنوز تئوری جامعی وجود ندارد که کل ویژگیهای آن را پوشش دهد به همین خاطر بسته به کاربرد از تعارف متفاوتی برای نور استفاده میشود که همه آنها درست میباشند ولی جوابگوی همه مسائل نمیباشند.
چه تدبیر ای مسلمانان که من خود را نمی دانم
نه ترسا، نه یهودم من، نه گبرم، نه مسلمانم
نه شرقیم، نه غربیم، نه برّیم، نه بحرّیم
نه از ارکان طبیعیّم، نه از افلاک گردانم
نه از خاکم، نه از آبم، نه از بادم، نه از آتش
نه از عرشم، نه از فرشم، نه از کونم، نه از کانم
نه از هندم، نه از چینم، نه از بلغار و سقسینم
نه از ملک عراقینم، نه از خاک خراسانم
نه از دنْیَی، نه از عُقْبَی، نه از جنت نه از دوزخ
نه از آدم، نه از حوا، نه از فردوس و رضوانم
مکانم لا مکان باشد، نشانم بی نشان باشد
نه تن باشد، نه جان باشد، که من از جان جانانم
دويی را چون برون كردم، دو عالم را یكی ديدم
يكی بينم، يكی جويم، يكی دانم، يكی خوانم
۲۰ بهمن، ۱۳۸۷
سفر
مونترال پر بود از سیاه پوست و عرب. در مرکز شهر کلی فروشگاه عربی بود. یک کبابی روبروی دانشگاه کنکوردیا بود که بچهها میگفتند اول یک دانشجو دکتری ایرانی ادارهاش میکرد ولی ورشکست شد و الان یک لبنانی اون را اداره میکند و کباب کوبیده، سلطانی، برگ، کباب افغانی، عراقی و ... تهیه میکند. قیمتش مناسب بود (حدود 10 دلار برای کوبیده) و کلی هم سرش شلوغ بود. کبابیهای ایرانی هم توی شهر زیاد بود (به نسبت شهر ما).
من که مونترال بودم دلم برای این آدمهای سفید میسوخت. از هر 20 نفر آدم یکی شاید بلوند بود بقیه کله سیاه بودند. ملت همه شیک و آرایش کرده انگار از پشت ویترین درشون آورده باشی. ولی خیلی جالب بود میتوانم بگم که 90 درصد شیشههای مترو را ملت با کلید یا هرچیز تیز دیگه خط خطی کرده بودند.
من که مونترال بودم دلم برای این آدمهای سفید میسوخت. از هر 20 نفر آدم یکی شاید بلوند بود بقیه کله سیاه بودند. ملت همه شیک و آرایش کرده انگار از پشت ویترین درشون آورده باشی. ولی خیلی جالب بود میتوانم بگم که 90 درصد شیشههای مترو را ملت با کلید یا هرچیز تیز دیگه خط خطی کرده بودند.
اشتراک در:
پستها (Atom)