eXTReMe Tracker

۰۵ شهریور، ۱۳۸۷

احمق

بعضی وقت‌ها دوست دارم خنگ باشم، ساده باشم و یا یک احمق. اونوقت خیلی بیشتر از زندگی لذت می‌بردم. هرچی آدم احمق‌تر باشد شادتر است. نمی‌خواهم خیلی چیزها را بدانم. نمی‌خواهم بدانم که آدم‌ها دروغ می‌گویند. نمی‌خواهم بدانم این خنده‌های یخ کانادایی‌ها تو خالی است و عمق ندارد. نمی‌خواهم بدانم که توده‌ هوای کم فشار یا پر فشار باعث بارندگی می‌شوند. کاهش فکر می‌کردم با نماز باران باران می‌بارد. نمی‌خواهم بدانم که عشق و محبت چیزی نیست جز یک سری رابطه سیناپسی و واکنش شیمیایی. یعنی دوست داشتن مادر هم چیزی جز یک ماده شیمیایی نیست و اگر مغزت رو باز کنند و این ماده را خارج کنند عشق هم با آن ماده می‌رود.
کاش فکر می‌کردم که ریشه چنار قدیمی وسط روستا تا کوه‌های آنطرف روستا که آب دارند رفته است و هیچ وقت خشک نمی‌شود. ولی حالا می‌دانم که همه اینها خرافات است. تا فهمیدم که ریشه درخت چنار روستا اونقدرها هم بلند نیست درخت خشک شد.
کاش نمی‌دانستم که مشتری من بیچاره است اونوقت می‌تونستم بهتر پول بگیرم.
آدم احمق خیلی شاد هست هرچی بیشتر یاد می‌گیری غمگین‌تر می‌شوی. کاش نمی‌دانستم که در آفریقا مردم از گرسنگی می‌میرند و در عراق سر مردم را می‌برند و الله و اکبر می‌گویند و فیلم می‌گیرند. کاش نمی‌دانستم آنجلیناجولی خوشکل هست و علی دایی آقای گل دنیا شده.

۰۱ شهریور، ۱۳۸۷

فرودگاه آزادی

تابستون اولین سال فوق لیسانس بودم که رفتم یه شرکت هواپیمایی برای کار. قبل از این شرکت من دو سه جای دیگه هم کار کرده بودم و در همان زمان در یک شرکت دیگه هم ساعتی کار می‌کردم. رفتم رزومه دادم و بعد من را برای مصاحبه خواستند. این شرکت هواپیما سمپاش، گلایدر و هواپیما دونفره می‌ساخت. کسی که با من مصاحبه کرد رئیس دفاتر طراحی شرکت بود و یک نفر دیگه. اولین سوال این بود اون جاهایی که کار می‌کردم کارم چی بوده؟ من هم گفتم آیرودینامیک تجربی و یک جا هم دفتر طراحی. بعد گفت اونجا که کار می‌کردی فلانی رو می‌شناختی؟ گفتم نه. گفت رئیس فلان قسمت کی هست گفتم فلانی. بعد کلی حرف زد که آره من هم یه مدت اونجا کار می‌کردم و فلان چیز رو من طراحی کردم و براشون ساختم. من هم که به این خالی بندی‌ها عادت داشتم هی می‌گفتم چه جالب! جدی! و... آخه تو ایران مد هست اگه طرف 3 سال تو کارخانه ایران‌خودرو کار کند و حتی آبدارچی هم باشد و تو این مدت خط تولید سمند راه افتاده باشد می‌گوید آره سمند را من طراحی کردم.
خلاصه بعد از کلی خاطره گفت فلان چیز را چطور طراحی می‌کنند؟ من هم گفتم اول این کار رو می‌کنیم بعد این بعد هم این. بعد کلی بحث کرد که چرا مثلاًَ از این روش استفاده نمی‌کنی و... حالا کل این حرف‌ها هیچ ربطی به محصولات این کارخانه نداشت بلکه همه سوالات به شرکتی که قبلا کار می‌کردم ربط داشت. آخر هم طبق معمول گفتند که خبرت می‌کنیم. بعدها که مشغول به کار شدم مطلع شدم که این فرد مصاحبه کننده نوشته بود که من اطلاعات خوبی دارم ولی ما به تخصص ایشان نیاز نداریم. بعد معاون شرکت که استاد دانشگاه خودمان بوده پاراف کرده که چرا اتفاقاً نیاز داریم.
من تو این شرکت اول کارشناس بودم بعد شدم رئیس بخش پیشرانه و موتور و دم آخری که داشتم می‌آمدم یه 2 3 ماهی شدم رئیس دفتر طراحی. البته اون زمان داشتند شرکت را می‌فروختند. خلاصه در مدت یک سال و نیم کلیه پله‌های ترقی را طی کردم و به دلیل کمبود پله در ایران آمدم کانادا.
این شرکت ما وابسته به وزارت صنایع بود و اسمش بود صنایع هوایی ایران. این شرکت دفترش تو جردن بود و یه فرودگاه داشت تو آبیک قزوین. شرکت یه هواپیما سمپاش منتاژ می‌کرد به اسم آوا 303 یک گلایدر تولید می‌کرد که 50 تا هم سفارش داشت به اسم آوا 101 و یک هواپیما آموزشی دو نفره که خودشان طراحی کرده بودند و حتی تو نمایشگاه هوایی استرالیا هم رفته بود و مشتری استرالیایی حاضر شده بود تا 150 فروند از این هواپیما را بخرد ولی به دلیل پشتکار و پارتی بازی‌هایی که در تعیین پیمانکار برای تولید هواپیما صورت گرفت پروژه که قرار بود 1 ساله 50 هواپیما در مرحله اول تولید کند بعد از 2 سال دو تا هواپیمای نصفه تحویل داد و قرارداد بهم خورد. این فردوگاه 4 یا 5 کیلومتر با احمدآباد مصدق فاصله داشت و اسمش بود فرودگاه آزادی. اسم فرودگاه از روی اسم مرحوم کاپیتان آزادی خلبان تست پرواز این هواپیما گرفته شده‌بود. هر هواپیما بعد از ساخته شدن بسته به نوع کلاسی که هواپیما در آن قرار می‌گیرد باید یک سری تست‌های زمینی و هوایی انجام دهد تا مجوز تولید و پرواز بگیرد. یکی از تست‌ها تست Spin هست. در این تست خلبان سرعت هواپیما را کم می‌کند تا جایی که جریان هوا از روی سطح بال جدا شود که اصطلاحاً می‌گویند Stall. چون هواپیما هیچگاه کاملاً متقارن نیست استال روی یک بال زودتر رخ می‌دهد و هواپیما به اون سمت کج می‌شود و بعد در یک حرکت مارپیچ رو به پایین می‌آید. این حالت خیلی خطرناک است و هواپیماهایی مانند هواپیماهای مسافری نباید در هیچ شرایطی و مانوری وارد این مرحله بشوند. ولی در مورد هواپیما‌ها کوچک مثل آوا 202 قانون می‌گوید اگر هواپیما وارد اسپین شد باید خلبان بتواند آن را از اسپین خارج کند. لذا یکی از تست‌ها تست اسپین است. برای هواپیمای جدیدی که تازه تولید شده و خصوصیات آیرودینامیکی و دینامیکی هواپیما در شرایط واقعی هنوز تست نشده این یک تست خطرناک است و برای اطمینان هواپیما را به چتر مجهز می‌کنند که اگر از اسپین خارج نشد چتر را باز کند و هواپیما را از اسپین خارج کند.
روی هواپیمای آوا چتر نصب شد و کاپیتان آزادی سوار آن شد تا ابتدا چتر را تست کند و مطمئن شود درست کار می‌کند. به گفته کارشناسان مرحوم آزادی در آن روز کمربند خود را نبسته بود و به محض باز شدن چتر سر وی به کنسول جلوی هواپیما می‌خورد و فوت می‌کند و هواپیما هم بعد از طی مسافتی سقوط می‌کند. الان بدنه این هواپیما در کارگاه بال و بدنه شریف است و بچه‌ها روی آن کار می‌کنند. خلاصه این شد که اسم فرودگاه شد آزادی ولی بردران اطلاعات که از این موضوع خبر نداشتند و قبلا هم توجیه نشده بودند یه مدت به شرکت گیر داده بودند که آره این اسم فرودگاه به خاطر حزب آزادی طرفدار دکتر مصدق شده آزادی و باید عوض شود. ولی با تلاش بسیار آخر متقاعد شدند که این اسم ربطی به حزب آزادی ندارد.
اینجا فیلم تست اسپین هواپیما را گذاشتم که کاپیتان خرم‌دل آن را انجام داد. این کاپیتان خرم‌دل خیلی آدم باحالی است کلی از هواپیما‌های ساخت ایران را خودش تست کرده. خودش خلبان فانتوم بوده و به قول خودش 54 تا کشور رو رفته و حتی دوره F-18 هم تو آمریکا دیده.

۲۶ مرداد، ۱۳۸۷

گزک کجاست


اگر از سمت کرمان به سمت راور بروی حدوداً وسط راه یه جاده سمت راست قرار گرفته است. این جاده قبلاً خاکی بود ‏ولی جدیداً آسفالت شده. این جاده رو اگر بیست کیلومتر بروی به روستای حرجند می‌رسی که پدربزرگ مادری من اونجا ‏یه سری ملک دارد بعد از حرجند جاده خاکی می‌شود. بعد از 10 کیلومتر جاده خاکی به گزک می‌رسی. اول که به گزک ‏می‌رسی قبرستان قرار دارد که مادر پدر من آنجا خاک است. قبرستان توی عکس با رنگ قرمز مشخص شده‌است. بعد از ‏قبرستان خونه‌ها قرار دارند که خونه پدربزرگ من با نارنجی جدا شده. وسط گزک یه برج دیدبانی هست که می‌گویند به ‏زمان نادرشاه برمی‌گردد.برج را با رنگ سبز مشخص کرده‌ام. بعد از خونه‌ها باغ‌ها قرار دارند و پشت سر باغ‌ها مزارع ‏هستند. آب گزک از یک چشمه‌ای که با رنگ‌ آبی مشخص شده‌است تامین می‌شود. جدیداً جهاد سازندگی آمده برای ‏جلوگیری از تبخیر آب روی چشمه رو سیمان کرده و جوب را هم سیمان کرده ولی بعد از این کار آب چشمه کم شده. ‏من که بچه بودم تابستون‌ها یه چند باری رفتم گزک و توی این چشمه آب بازی کردم و یه بار هم کمک چوپانی کردم. ‏یه بارم هم یادم هست تاسوعا عاشورا اونجا بودم. خیلی باحال بود. درست یادم نیست ولی یادم هست که با کامیون رفتیم ‏یه روستای دیگه. یه درخت شاتوت بود که ازش بالا می‌رفتیم و شاتوت می‌خوردیم چه شاتوت‌هایی. گزک انارهای خیلی ‏خوبی داشت.‏






View Larger Map

حرجند هم یک روستای کویری هست و دو تا منبع تامین کننده آب دارد. یک قنات که آب کمی دارد و از پایین روستا ‏می‌گذرد و یکی هم آب چشمه که از قسمت بالا رد می‌شود. باغ پدربزرگ من در قسمت بالا قرار دارد و آب چشمه از ‏وسط آن رد می‌شود. از دم در پایین هم قنات رد می‌شود. پشت باغ یه تپه هست که حدود 400 متر ارتفاع دارد. پایین ‏تر از قنات یه رودخونه خشک هست که فقط بعضی از فصول سال آب دارد و بیشتر آب سیلاب توش جریان دارد. بعد از ‏رودخونه دوباره یه تپه دیگه قرار دارد. ورودی این روستا هم با قبرستان شروع می‌شود. بعد از روی رودخونه خشک رد ‏می‌شود و به خونه‌ها می‌رسی و پشت خونه‌ها مزرعه‌ها هستند. تو این روستا باغ‌ها توی خونه‌ها هستند. توی باغ پدربزرگ ‏من درخت سیب، زردآلود، توت، گلابی و آلبالو هست. توی عکس قبرستان با قرمز، خونه پدربزرگ من با سبز و قبر ‏پدربزرگم با صورتی مشخص شده‌است.بیچاره پدربزرگم گفته بود تا وقتی که زنده هستم خواستید به من محبت کنید ‏ولی وقتی مردم دیگه ولم کنید. برای همین هم گفته بود که روی تپه جلوی باغ خاکش کنند که کسی حتی سر قبرش ‏نرود. حتی قبل از اینکه بمیرد خودش قبر خودش را کنده بود و رفته بود توش که ببیند اندازش هست یا نه. یه مدت ‏قبر پدربزرگ من توی اون تپه بود تا اینکه عمه مادرم مه فوت کرد و وصیت کرد که کنار برادرش خاکش کنند و این ‏عمه مادر ما پسری دارد در آمریکا که به دلیل علاقه زیاد به مادرش آمد و یک ساختمان ساخت روی این قبرها و بیچاره ‏پدربزرگ ما رو هم تو این ساختمان اسیر کرد. ‏











View Larger Map

قبلاً مردم آب رو از جوب ور می‌داشتند. من یادم هست که تابستون‌ها مادربزرگ من ساعت 3 صبح پا می‌شد تا قبل از ‏اینکه گوسفند‌ها که برای چرا رفته‌اند از آب چشمه که از خیلی دورتر سرچشمه می‌گرفت بخورند، آب بردارد. قبلاٌ ‏حرجند همه چیز داشت از نون و گوشت گرفته تا آهنگری و …. ولی الان حرجند تلفن دارد، آب نوله کشی دارد، برق ‏دارد، آسفالت دارد و … و بجای آن دیگه جوب‌ها زیاد آب ندارند. جوب‌ها سیمان شده‌اند و درختای بید و توت کنار ‏جوب خشک شده‌اند. دیگه کسی نون نمی‌پزد. حتی دیگه تو روستا خر پیا نمی‌شود. همه پراید دارندو تا چند سال پیش ‏صدای خر میرزا رو حداقل می‌شنیدیم ولی اونم مرد. الان جون‌ها تو شهر هستند. همه معتاد هستند. چون روستا کنار ‏کویر است همه قاچاقچیان از این روستا‌ها موارد مخدر را حمل می‌کنند. چند سال پیش قاچاقچیان روستا رو گرفتند. ‏وقتی می‌گم قاچاقچی نه این قاچاقچی معمولی‌ها اون‌هایی که هنوز تو ایران مبایل نبود تلفن ماهواره‌ای داشتند. ‏آر.پی.جی دارند. کلی تشکیلات دارند. بعد نیروی انتظامی و ارتش با تانک و کلی نیرو حمله کردند. بعد اونجا پایگاه زدند. ‏یه بازرسی اول روستا یه مقر وسط روستا و یه دیدبانی بالای تپه. ما که بچه بودیم یه سبد زردآلو می‌بردیم بالا برای این ‏سرباز‌ها اون‌ها هم به ما پوکه کلاشینکف می‌دادند. یه بار هم داداشم با کلاش شلیک کرد. یه چند تا فشنگ درستی هم ‏گرفتیم. بعد از حمله روی زمین رو اگر درست نگاه می‌کردی می‌تونستی پوکه‌های کلاش، دوشکا و مسلسل پیدا کنی. ‏پوکه دوشکا خیلی بزرگه 2 تا گلوله کلاش به راحتی توی اون جا می‌شود. ‏
بعد از چریان زلزله راور دولت دستور داد که هرکس خونه خشتی خودش رو خراب کند به خونه 90 متری توی همون ‏زمین براش می‌سازه با قیمت 5 میلیون تازه ائن هم قسطی. بعد از اون دیدیم هر زمینی که سالها افتاده بود و کسی ‏سراغش نمی‌آمد صاحب پیدا کرده. ولی هیچ‌کدام از این‌ها آب و نون نمی‌شود. ‏









۱۵ مرداد، ۱۳۸۷

حلقه مهندسی




اگر به دست چپ مهندسین کانادایی و بخصوص دانشجویان فوق لیسانس یا دکتری نگاه کنید یک حلقه در انگشت کوچیکشان می بینید. این حلقه آهنی است. این دوستان کانادایی از بس حلقه و گوشواره و سوراخ تو بدنشان هست که من عادت کردم و نمی پرسم اینها برای چی هستند. از ناف گرفته تا ابرو گوش و بینی و لب همه یکی هفت هشت تا سوراخ دارند.
ولی این حلقه انگشت کوچیک دست چپ مخصوص مهندسین است و هیچ ربطی به نامزد و دوست دختر و از این حرف ها ندارد.
از چهار پنج تا از کانادایی ها پرسیدم گفتند این مربوط به مهندسین است . در سال 1907 در کبک یک پل در حال ساخت فروریخت و عده ای کشته شدند. برای به خاطر داشتن این حادثه آهن اون پل را ذوب کردند و این حلقه ها را ساختند تا مهندسین همیشه به یاد این حادثه باشند و در کار خود دقت کنند.
بعد از مراجعه به ویکیپدیا دیدم که این حرف درست نیست و این حلقه ها ربطی به اون پل نداشتند و تنها یک نشانه برای مهندسین برای افتخار به خود و فراموش نکردن انسانیت است. این حلقه از سال 1925 در کانادا شروع به اهدا شد و در حال حاضر خیلی از کشورها مثل آمریکا این حلقه وجود دارد. در آمریکا این حلقه از 1970 به بعد اهدا شد.
من از دوستانم پرسیدم آنها گفتند این حلقه زیاد گران نیست و حدود 10 دلار باید باشد ولی من نمی دانم به ما هم می دهند یا نه چون معمولا زمان فارغ التحصیلی از مقطع کارشناسی اهدا می شود.
داشتم فکر می کردم اگر تو ایران هم این حلقه بود از فرداش می دیدی دست هرکسی یکی از این حلقه ها است. مثل الان که هرکسی یه روپوش سفید آویزون کرده به پنجره ردیف عقب ماشینش تا بگه من دکتر هستم.