eXTReMe Tracker

۲۷ مرداد، ۱۳۹۳

جاده

کم کم باید به فکر یه کار جدید باشم. شاید حداکثر برای دو یا سه ماه آینده کار داشته باشم و بعد از آن تمام می‌شود. این تنها کاری بوده که از زمان بچگی انجام می‌دادم و کار دیگه‌ای بلد نیستم. وقتی که پدر بزرگم این رستوران و مغازه را باز کرد جاده قدیم شهر از جلوی مغازه رد می‌شد و درآمد ما خوب بود. اواخر عمر پدر بزرگم بود که بجای جاده قدیمی یه اتوبان ساختند که از مغازه ما 1000 متر فاصله داشت و جاده قدیم را بستند. از مغازه به راحتی می‌شد رفت و آمد ماشین‌ها را دید ولی راهی نبود که ماشین‌ها به مغازه ما بیایند و جنس بخرند و یا غذایی سفارش بدهند. برای همین کار و کاسبی ما از رونق افتاد. پدر بزرگ حاضر نشد که مغازه رو ول کند و به شهر برود.
وقتی که جاده قدیم رو بستند آسفالت‌ آن شروع کرد به تغییر رنگ دادن. قبلاً رنگ آسفالت سیاهتر بود ولی بعد از متوقف شدن رفت و آمد در آن جاده شروع کرد به سفید شدن. عین صورت آدمی که تازه مرده باشد ودیگه خونی زیر پوستش باقی نمانده باشد تا به آن رنگ بدهد. کم‌کم پس‌انداز پدر بزرگ تمام شد. زندگی سخت شده بود. اون زمان من 5 یا 6 سالم بود. درست به خاطر دارم که یک روز صبح، فکر کنم شنبه بود، پدر بزرگ کلنگی برداشت و رفت روی جاده قدیمی. روی جاده ایستاد و نگاهی به دو سمت جاده کرد. و بعد با کلنگ شروع کرد به کندن آسفالت‌های جاده. آسفالت‌ها رو می‌کند و تیکه تیکه می‌آورد جلوی مغازه. چند ساعتی این کار رو ادامه داد تا تپه‌ای کوچک از آسفالت جلوی مغازه درست شد. بعد رفت و یک دیگ بزرگ آورد و تیکه‌های آسفالت رو ریخت توی اون بعد دور دیگ رو هیزم ریخت و آتیش زد. آسفالت‌ها انگار که دوباره خون در رگ‌هاشون جریان پیدا کرده باشد شروع کردند به سیاه شدن. بعد نرم شدند و در آخر آب شدند. پدربزرگ قیر سنگ ریزه‌ها رو از هم جدا می‌کرد و قیرهاشو می‌فروخت و از این راه خرج زندگی می‌کردیم. بعد از فوت پدر بزرگ این کار رو پدرم ادامه داد و حالا که اون پیر شده بود من ادامه می‌دادم. ولی کار فرق کرده بود. دیگه جاده‌ای جلوی مغازه نبود و برای رسیدن به جاده من باید 15 کیلومتر راه می‌رفتم. این قسمت‌های جاده الان سالها بود که متروکه مونده بود. بوته‌های خار آسفالت رو شکسته بود و از وسط جاده در آمده بود. سنگ‌های آسفالت خودشون رو به سطح آسفالت رسونده بودند و قیرها ته‌نشین شده بودند. اول بوته‌های خار رو می‌کندم بعد با کلنگ چند ضربه به آسفالت می‌زدم و سوراخی توی آن درست می‌کردم. بعد سوراخ بعدی رو در فاصله یک متری سوراخ اول درست می‌کردم. سوراخ‌های سوم و چهارم رو طوری در می‌آوردم که سوراخ‌ها یک مربع رو تشکیل دهند. بعد بین سوراخ‌ها رو می‌کندم و مربع درست شده رو از بقیه جاده جدا می‌کردم و از جایش در می‌آوردم و توی گاری می‌گذاشتم.


دیگه چیزی از جاده باقی نمانده بود و تا چند ماه آینده باقیمانده جاده هم تمام می‌شد و من دیگه کاری نداشتم. 

۱۶ مرداد، ۱۳۹۳

تسبیح

از فلسسفه تسبیح خوشم می آید. بهانه خوبی هست اگر نخواهی به کسی توجه کنی 
حتی شده یه تکه چوب بگیرم دستم باهاش بازی کنم و بعضی وقتها بهش نگاه کنم باید این کار رو بکنم

۱۷ تیر، ۱۳۹۳

سرزمین مسطح


این شهری که من در آن زندگی می کنم اینقدر مسطح است که اگر به افق نگاه کنی می توانی گردی زمین را ببینی. یا اگر یه لیوان آب بریزی زمین، آب حرکت نمی کند و همون جا می ماند. این مسطح بودن باعث شده که علی رغم زمستان سرد اینجا حتی جایی برای اسکی کردن ندارد.
ولی این صاف بودن مزایایی هم دارد. مثلا برای دوچرخه سواری ایده آل هست. و یا اینکه در هنگام غروب می شود خورشید را تا پایین ترین نقطه دنبال کرد.
وقتی خورشید پایین می آید سایه ها رشد می کنند. بزرگ می شوند، از خود تو هم بزرگتر و از تو دور می شوند و به سمت جایی  که آفتاب دوباره طلوع می کند می روند.آنجاست که سرهای همه سایه ها به هم می رسند

۰۶ تیر، ۱۳۹۳

پیری

 دیروز به من گفت که دیگه پیر شده. چشماش خوب نمی بینند. خواست تا ببینمش. دلش برام تنگ شده بود. رفتم دیدنش خیلی . 
 بزرگ شده بودم ولی اون پیر شده بود. کاریم نداشت حتی زیاد هم باهام حرف نزد. فقط می خواست من رو ببینه. 

۲۹ اردیبهشت، ۱۳۹۳

یه روز تعطیل



از خواب بیدار شد. هیچ وقت برای بیدار شدن ساعت کوک نمی‌کرد. معمولاً حدود اولین بار قبل از طلوع خورشید احساس هوشیاری می‌کرد ولی بلند نمی‌شد. ولی صدای پرندگان و هوشیاری محیط مانع از این می‌شد که دوباره به خواب برود. جدیداً متوجه شده بود که اگر سرش را زیر بالش بگذارد باز می‌تواند به خواب برود. نمی‌دونم شاید برای این باشد که بالش جلوی نور را می‌گرفت و یا شاید بخاطر اینکه مانع می‌شد که سروصدای اطراف به گوش او برسد. به هرحال اون فکر می‌کرد که سنگینی بالش چیز خوبی برای به خواب رفتن هست. بعد از بخواب رفتن دم سحر دفعه بعد حدود ساعت 7 یا 7 و نیم بیدار می‌شد. اون روز هم همون حدود بیدار شد. از اتاق بیرون رفت و کتری برقی رو روشن کرد. معمولاً صبح‌ها چای با نون پنیر و یا عسل می‌خورد. ولی روزهای تعطیل شاید تخم مرغ هم اضافه می‌شد. اون روز با اینکه روز تعطیل نبود ولی دلش تخم مرغ می‌خواست. چندبار بی‌هدف بین آشپزخانه، اتاق، دستشویی و نشیمن رفت و آمد کرد. بالاخره خودش را قانع کرد تا دست و صورتش را بشوید. نمی‌دونم چرا ولی اون روز حس روزهای تعطیل را داشت. کتری جوش آمده بود، آب جوش را توی لیوان ریخت و یک چای کیسه‌ای توش انداخت. همونطور که گذاشته بود تا چایی رنگ بگیرد کره و پنیر را از توی یخچال بیرون آورد و دو تا نون را توی تستر گذاشت. صبحانه رو خورد و شروع کرد به پوشیدن لباس. پیراهنش را تنش کرد و رفت جلوی آینه تا کراواتش را درست کند ولی هنوز توی ذهنش با خودش کلنجار می‌رفت که امروز روز تعطیل هست ولی می‌دونست که نیست. کفش‌های چرمی‌اش را پوشید و کیفش را دستش گرفت و رفت به سمت ایستگاه اتوبوس. هوا آفتابی بود و حس روز‌های تعطیل را داشت. روز‌هایی که از راه رفتن خسته نمی‌شوی. حس عجیبی بود. روزی تعطیل با کت شلوار ولی با فراغ بال. همه چیز در اطراف با سرعت روز‌های کاری در جریان بود ولی انگار مغزش سرعت همه چیز را کاهش می‌داد. انگار که مغزش امروز با سرعت بالاتری همه چیز را تحیل می‌کرد. ولی اینطور نبود چون آرامشی که داشت چیزی غیر از این می‌گفت. سوار اتوبوس شد و نشست. ترافیک مثل همیشه بود ولی حسش چیز دیگه‌ای می‌گفت. انگار همه چیز نرم حرکت می‌کرد. می‌تونستی همه چیز رو با جزئیات دنبال کنی قبل از اینکه از جلوی چشمت بروند. شاید اون روز یه روز تعطیل بود که اون داشت کار می‌کرد و برای همین عجله نداشت. ولی اون روز، روز تعطیل نبود. گوشش و چشمش خیلی چیزها را نمی‌دید و نمی‌شنید. درست مثل زمانی که بیرون بمباران بود و رادیو ترانه‌های شاد و آرام پخش می‌کرد. حالا مغزش مثل رادیو شده بود همه چیز را ممیزی می‌کرد و نمی‌گذاشت اخبار نا خوشایند به من برسد. حس عجیبی بود، انگار که در یک دنیای موازی با قوانین متفاوت زندگی می‌‌کرد. اتفاقات تاثیر همیشگی خودشون رو نداشتند.

رسید سرکار، نگرانی کارهای عقب افتاده را نداشت. چون اون روز یه روز تعطیل بود و اون داشت تفریح‌وار کار می‌کرد. ولی خودش هم می‌دونست که اون روز یه روز تعطیل نیست. اون روز هنوز چهارشنبه بود. چهارشنبه‌ای که حس یه روز تعطیل را داشت. 

۱۲ فروردین، ۱۳۹۳

خواننده ای در اتوبوس


.سال قبل همین موقع ها بود که این آقا رو توی اتوبوس دیدم
این ویدئو رو عمومی نکرده بودم چون فکر می کردم کار درستی نیست. الان هم اینجا گذاشتم برای خودم و دوستان محدودی که این بلاگ رو می خونند هست. برای احترام به شخصیت این خواننده لطفا فقط ببینید ولی در شبکه های اجتماعی به اشتراک نگذارید.






۰۱ فروردین، ۱۳۹۳

اعتیاد




اعتیاد از زمان جدا نیست. اعتیاد در یک زمان مشخص اتفاق می افتد. زمان اعتیاد آورترین عنصر هست. می دونی برای اینکه به چیزی معتاد بشی لازم نیست که آن چیز رو زیاد استفاده کنی فقط کافی هست که اون چیز رو در زمان مشخصی مصرف کنی. یعنی همان طور که تریاک اعتیاد آور هست نوشیدن نوشابه با ساندویچ هم اعتیاد آور هست. اگر کار اقتصادی می کنی و می خواهی مصرف محصولت بالا بره فقط محصولت رو تبلیغ نکن. بلکه زمان مصرف محصولت رو هم تبلیغ کن. هیچ وقت نگو هروقت سردرد شدی این قرص رو بخورید. بجاش بگو هرروز صبح که از خواب پا شدی بخور. این خیلی بیشتر اعتیاد آور هست. مغر موجود بی عاری هست. می خواهد کل زندگی تو را به 24 قسمت تقسیم کنه و تمام. می خواد تو هر روز که از خواب پا می شی یک برنامه خاص رو دنبال کنی. نمی خواد هر روز یک برنامه جدید رو شروع کنه.

می خواهی معتاد نشی این تقسیم بندی 24 ساعته رو از بین ببر .
اعتیاد یعنی هر روز در یک ساعت خاص یک جا نشستن