eXTReMe Tracker

۲۹ دی، ۱۳۸۹

بچه گانه

شیشه‌ها بخار گرفته بود. با انگشت اشاره یک خط افقی روی بخار شیشه کشیدم. جایی که انگشتم را از روی شیشه برداشته بودم یک قطره کوچیک شکل گرفت. قطره روی بخار شیشه غلتید و پایین آمد و پشت سر خود یک خط عمودی درست کرد. دوباره با انگشت یک خط دیگه کشیدم و حرکت قطره آب را نگاه کردم. به بازی با بخارهای روی شیشه مشغول بودم که مادربزرگم گفت پا شو باید ایستگاه بعدی پیاده بشویم. من همیشه وقتی سوار اتوبوس می‌شوم می‌ترسم که زیاد عقب بروم. آخه بعدش اتوبوس شلوغ می‌شود و من تا بخواهم از بین مردم خودم را به در اتوبوس برسانم ممکن است که راننده راه بیافتد. چند بار همین طور شد و راننده حرکت کرد و من مجبور شدم که ایستگاه بعدی پیاده شوم. اینبار چون مادربزرگم همراه من بود من نگران پیاده شدن نبودم. اون بزرگ بود و می‌دونست که چطور بین مسافرها راه باز کند.

از اتوبوس پیاده شدیم. فکر کنم حدود ساعت پنج عصر باشد ولی هوا تاریک‌تر به نظر می‌رسید. آخه این چند روز هوا ابری بود. مادربزرگ با یک دست دست مرا گرفته بود و با دست دیگرش چادرش را نگه داشته بود و تند تند راه می‌رفت. از بس که تند راه می‌رفت من نمی‌توانستم که همه برگ‌های روی زمین را با پا له کنم. چند دقیقه بعد رسیدیم به یک فروشگاه که دم درش مردم صف کشیده بودند. ما هم رفتیم ته صف. مادربزرگ کیفش را باز کرد و از توی آن کیف کوچکش را در آورد. کوپن‌ها را در آورد و با خانم جلویی که یک ساک پلاستیکی قرمز داشت شروع به حرف زدن کرد. من سردم شده بود. رفتم زیر چادر مادربزرگ. اینجا باد نمی‌آمد و گرم‌تر از بیرون بود. برای اینکه گرم‌تر شوم خودم رو چسبوندم به پاهای مادربزرگ و با دست‌هام پا‌هاش رو بغل کردم. مادربزرگ توجهی به کارهای من نداشت و به حرف زدن خودش با خانوم جلویی ادامه می‌داد. چادر بوی مادربزرگ را می‌داد یه بوی قدیمی.

مشق‌هام رو هنوز ننوشته بودم. دلم برای مادرم تنگ شده بود. با خودم فکر می‌کردم اگر یکبار یک ماشین به مامانم بزند یا اتفاقی براش بیافتد من که عصرها از مدرسه می‌آیم خونه دیگه کسی خونه نیست. بابا هم که شب می‌آید. بعد کی به من دیکته بگه؟ مادربزرگ که بلد نیست دیکته بگه. داشت گریم می‌گرفت می‌خواستم زودتر برگردم خونه و مامان رو ببینم.

۳ نظر:

محمد گفت...

نه... قشنگ بود... نه.... نه.. از تو هم یه چیزی آخرش درمیاد... نه... خوب بود... نه... خوشم اومد... نه

زهره گفت...

چقدر قشنگ بود امیر حسین!

ُ گفت...

متشکر از آقا محمد و زهره خانم