eXTReMe Tracker

۱۵ تیر، ۱۳۹۰

قطار-1

اولین بار بود که سوار قطار می‌شدم. فرق چندانی بین قطار و اتوبوس نبود هر دو تا شون حدود 8 ساعت در راه بودند. گفتم اینبار قطار سوار شوم شاید بهتر از اتوبوس بود. هر بار که سوار اتوبوس می‌شدم یکی دو روزی گردنم درد داشت. آخه وقتی خوابم می‌برد گردنم به یک سمت خم می‌شد و روز بعدش عضلات گردنم می‌گرفت. البته این موقعی بود که صندلی من کنار پنجره بود و می‌توانستم سرم را به پنجره تکیه بدهم. در غیر این صورت اگر کنار راهرو می‌افتادم خوابم نمی‌برد چون تکیه گاهی برای سرم نداشتم مگر اینکه شانس می‌آوردم و نفر کناری پشتی صندلی‌اش را به عقب نمی‌داد. آن موقع بود که من می‌توانستم پشتی صندلی خودم را عقب بدهم و پشتی صندلی نفر کناری من که جلوتر بود تکیه‌گاهی می‌شد برای سر من.

قرار بود قطار ساعت 6 بعد از ظهر حرکت کند. من ساعت 5 یک آژانس گرفتم تا مرا به ایستگاه راه‌آهن ببرد. شهر کوچک بود و ده دقیقه از خانه من تا ایستگاه راه‌آهن فاصله بود. راننده آژانسی که دنبال من آمد مردی بود حدود 50 ساله با پیکانی شیری رنگ. سوار که شدم احساس کردم که پشتم به صندلی داغ چرمی و سیاه رنگ ماشین چسبیده. با اینکه هزار بار به خودم گفته بودم که در مسیر مسافرت دیگه پیراهن نپوشم و یک تی‌شرت تنم کنم ولی اینبار هم به خاطر کاری که داشتم مجبور بودم پیراهن بپوشم. برای اینکه پیراهن چروک نشود خودم را به جلو خم کردم تا پشتم از صندلی فاصله بگیرد. راننده صورتی تیره داشت و آفتاب هم تیره‌ترش کرده بود. یک سبیل پهن با ریش اصلاح شده داشت. یک تسبیه از آینه جلو آویزان کرده بود. حرف زیادی برای گفتن باهاش نداشتم و حس هم کردم که اون هم زیاد راغب به حرف زدن با من نیست. شاید بخاطر نوع لباس‌هام بود. توی ایستگاه قظار 600 دادم و پیاده شدم.

زود سوار قطار شدم تا صندلی کنار پنجره را توی کوپه بگیرم. اگر دیر می‌رفتم ممکن بود تا صندلی کنار پنجره تصاحب شود و من مجبور بودم تا آخر سفر در و دیوار را نگاه کنم. وقتی وارد کوپه شدم فقط به زن پنجاه شصت ساله با چادر سیاه توی کوپه بود اینجور خانم‌ها علاقه‌ای به نشستن کنار پنجره ندارند حتی شاید از پنجره گریزان هم باشند. خلاصه این خانم روی همون اولین صندلی کنار در نشسته بود. من هم سریع رفتم و روی ردیف روبرو صندلی کنار پنجره را گرفتم و ساکم را گذاشتم بالا. توی قطار گرم بود برای اینکه بیشتر عرق نکنم و پیراهنم از اینی که هست خیس تر نشود یک کتاب از توی ساک برداشتم و روی صندلی گذاشتم و رفتم بیرون تا قدمی بزنم. حداقل بیرون یه بادی می‌آمد

۲۷ خرداد، ۱۳۹۰

نیروی مهاجر

دو روز پیش فینال مسابقات هاکی بود بین ونکوور و بوستون. ونکوور بازی را باخت। بازی در ونکوور برگزار می‌شد و همه انتظار داشتند که برنده شود। شهرداری برای مردم نمایشگرهای بزرگ در خیابان قرار داده بود تا مردم مسابقه را زنده در خیابان تماشا کنند. ولی تیم ونکوور نتیجه را چهار-صفر واگذار کرد کاپ قهرمانی به بوستون رسید. تماشاگرهای خشمگین ناراحتی خود را با پرتاب اشیا به سمت این نمایشگرهای بزرگ نشان دادند. ولی کار به همین جا ختم نشد و مردم که حدود 150 هزار نفر بودند شروع به شکستن شیشه‌های مغازه‌ها بانک‌ها و آتش زدن ماشین‌ها کردند و بعد مغازه‌ها را غارت کردند.


چند نکته در جالب در این ماجرا وجود دارد.

یک: درصد بالایی از جمعیت ونکوور (حدود 17 درصد) چینی هستند। ولی براساس عکس‌ها و فیلم‌هایی که منتشر شده بیشتر افرادی که در آشوب‌ها و خراب‌کاری‌ها بودند کانادایی‌های سفید بودند।


دو: فردای آن روز مردم در فیس بوک صفحه‌ای ایجاد کردند و در آن با توجه به عکس‌های گرفته شده از آشوب شروع به شناسایی افراد اغشاشگر کردند। خیلی از مردم دوستان و آشنایان خود را که در خرابکاری‌ها حضور داشتند به پلیس معرفی کردند.

سه: فردای آن روز مردم به صورت داوطلبانه خیابان‌ها را تمیز کردند که در این کار داوطلبانه حضور افراد مهاجر چشمگیر بود





افراد مهاجر در هر کشور اگر جرمی مرتکب شوند معمولا درگیر خلاف‌ها و جرم‌‌های پنهانی و زیرزمینی هستند। مهاجرین حتی شاید تا دو نسل بعد تا حدی احساس درجه دو بودن دارند و این باعث ترس نهفته‌ای در آنها می‌شود. آنها باید ظواهر یک شهروند قانون مدار را داشته باشند وگرنه آنها اولین افرادی هستند که مورد انتقاد جامعه قرار می‌گیرند.


۲۳ خرداد، ۱۳۹۰

صفحه آخر پاسپورت

استاد ما هفته قبل گفت که دارد میرود اسرائیل. من بهش گفتم میدونستی که ما ایرانی ها نمیتوانیم به اسرائیل سفر کنیم؟ تعجب کرد و گفت چرا؟ گفتم آخه در صفحه آخر پاسپورت ما نوشته که دارنده این پاسپورت حق سفر به فلسطین اشغالی (اسرائیل) را ندارد. خیلی برایش عجیب بود برای همین صفحه آخر پاسورت ایرانی را بهش نشون دادم. با دیدن صفحه آخر پاسپورت اولین چیزی که گفت این بود که “Palestine” با “P” بزرگ است نه کوچک.

آخه برادر من اگه می خواهی با صفحه آخر پاسپورت بزنی توی دهن اسرائیل حداقل سعی کن که غلط املائی نداشته باشی. این چه وضعش هست که نمی شود شما چهار خط انگلیسی بنویسی و توش غلط نباشد. زمانی که دانشجو کارشناسی ارشد بودم با یکی از دوستان برای پروژه میرفتیم شیراز. دوست من توی برگه های ایمنی پرواز که یک صفحه هست و در جلوی صندلی هواپیما قرار دارد پنج تا غلط املائی و گرامری پیدا کرد. مردم هر روز روزنامه چاپ می کنند اینقدر توش غلط نیست که توی پاسپورت های شما هست. عزیز من درست هست که در تحصیلات عالیه شما شکی نیست ولی قبل از صدور پاسپورت بده یه بنده خدا دیگه هم بخونش.









۲۴ اردیبهشت، ۱۳۹۰

انتخابات کانادا

دوم می انتخابات مجلس کانادا بود. نتیجه انتخابات به صورت زیر بود:

محافظه کار (Conservative): 167

حزب جدید دموکراتیک کانادا (NDP): 102

حزب لیبرال (Liberal): 34

حزب جدایی طلب کبک (block Quebec ): 4

حزب سبز: 1

افراد مستقل: 0

این اولین بار است که حزب NDP رقیب اصلی دولت می‌شود. و برای اولین بار است که حزب جدایی طلب کبک برتری خود را در ایالت کبک از دست می‌دهد و از 49 نماینده‌ای که در دوره قبلی در مجلس داشت امسال تنها 4 صندلی را توانست حفظ کند. وتعداد نمایندگان حزب لیبرال از 77 به 34 کاهش یافت. در این انتخابات حزب NDP که به تعداد کافی نماینده برای مناطق مختلف کشور نداشت از نمایندگان مستقل دعوت کرد تا با اسم این حزب در انتخابات شرکت کنند که نتیجه خوبی برای این حزب داشت. البته انتقاداتی هم بود که از آن جمله رای آوردن یک دانشجوی 19 ساله دانشگاه مک‌گیل و یک دختر بارتندر (کسی که مشروب به مشتری‌ها می‌د‌هد) که موفق انتخابات هم در لاس‌وگاس بود.

انتخابات قبلی کانادا سال 2008 بود ولی چون در آن انتخابات نخست وزیر هاپر نتوانسته بود اکثریت مجلس را بدست آورد مجلس را منحل و اعلام انتخابات کرد تا بتواند اکثریت را بدست آورد که موفق شد.

پارلمان فدرال کانادا در اتاوا قرار دارد و دارای سه بخش است.

Canadian Monarch

House of Commons یا Lower House

سنا یا Upper House

Canadian Monarch که نماینده ملکه انگلستان، گاورنر جنرال معرف آن است.

House of Commons همان مجلسی است که مردم می‌توانند نمایندگان آن را انتخاب کنند. که دارای 308 نماینده هست.

مجلس سنا دارای 105 عضو هست که اعضای آن توسط گاورنر جنرال و به توصیه نخست وزیر انتخاب می‌شوند. مجلس سنا نقش شورای نگهبان را دارد و بر مصوبات House of Commons نظارت می‌کند و قدرت رد کردن مصوبات آن را دارد.

نحوه رای دادن در کانادا به این صورت است که هر شهر به چند ناحیه تقسیم می‌شود (بسته به جمعیت و وسعت شهر) و در ناحیه افراد از احزاب مختلف خود را کاندید می کنند. چند هفته مانده به انتخابات افرادی به در خانه‌ها آمده و از افراد ثبت‌نام می‌کنند. به همین خاطر شما فقط می‌توانید در ناحیه‌ای که زندگی می‌کنید رای دهید. انتخابات با منحل شدن House of Commons به دستور نخست وزیر در هر زمانی و با تایید گاورنر جنرال قابل اجرا است.

۰۴ اردیبهشت، ۱۳۹۰

ذهن بیمار

برای پست قبلی من که در مورد بیمه ماشین در کانادا بود دوستی کامنت زیر را گذاشته بود:

امیرحسین واقعا شرم آوره که به خدا اعتقاد داری. اگر جای مطالعات مزخرف در زمینه مکانیک یک مقدار مطالعه جانبی هم می کردی الان ذهنت اینقدر بسته نبود که در قرن بیست ویکم خدا خدا کنی. متاسفم برات.

این کامنت خیلی برای من معنی داشت. گذشته از اینکه با امکانات بلاگر می شد فهمید که این دوست من چه کسی هست ولی چون این دوست عزیز بدون نام این کامنت را گذاشتند من هم به عنوان یک ناشناس می خواهم علی رغم اینکه کلا از نوشتن این نوع پست ها بدم می آید کمی در مورد آن بحث کنم.

این فرد دوست من است ولی از اعتقادات من شرم دارد و برای من متاسف است.

پست من در مورد بیمه ماشین در کانادا بود و تنها جایی که از خدا نام برده بودم آنجایی بود که گفتم خدا خیرشان دهد.

بعد از گذاشته شدن این کامنت تعداد بازدید کنندگان وبلاگ من 4 برابر شد حتما همه بیش از مطلب داخل وبلاگ به این علاقه داشتند که من چه جوابی می‌دهم و این وسط شاید دعوا و بزن بزنی هم شد.

در ترمودینامیک داریم که انتروپی و بی نظمی یک سیستم بسته همواره رو به افزایش است و برای کاهش بی نظمی باید انرژی صرف کرد. ذهن بهترین نمونه از یک سیتم است که میل مفرطی به بی نظمی دارد. خراب کردن نظم ذهنی یکی از بهترین تفریحات بشر با خودش است. بعد از یک هفته کار سخت کمی استراحت و تفریح و دیوانه بازی هم بد نیست. وقتی شوکه می شوی یا نا امیدی ذهن بجای انرژی صرف کردن خود را به پایین ترین سطح انرژِی می آورد. سیناپس ها یک سیکل بسته کوچک شکل می دهند و ما را در آن سیکل قرار می دهند. آن زمان است که ما دست به زیر چانه می زنیم و به نقطه ای خیره می‌شویم و خودمان هم نمی‌دانیم به چه فکر می کنیم. گاهی برای بر هم زدن نظم ذهنی از دیگران استفاده می کنیم. با دیگران بحث می‌کنیم و یا سعی در فضولی کردن در کارهای آنها می‌کنیم. نمی‌دانی چه لذتی دارد وقتی می فهمی که فلانی که ادعای مذهبی بودن دارد با فلان دختر دیده شده. و یا فلانی که الان پولدار است یک کلاهبردار است و سر مردم را کلاه گذاشته. آنقدر لذت این مطالب بالا است که وصف شدنی نیستند چون ما که قبلا فکر می‌کردیم برای پولدار شدن باید زحمت کشید الان متوجه می‌شویم که زحمتی در کار نبوده و کلاه برداری بوده. خوب با این کار ما نظم فکری که قبلا داشتیم و فکر می‌کردیم که برای پولدار شدن تنها یک راه است و آن زحمت کشیدن است را از دست می‌دهیم و نتیجه دوم آنکه دیگر لازم نیست زحمت بکشی.

ما عیب‌ها را خوب می بینیم و بیان می کنیم ولی راهی برای از بین بردن آنها ارائه نمی‌دهیم. خوب حذف می‌کنیم ولی جاگزینی نداریم. آنهایی هم که جایگزین ارائه می‌دهند جایگزین‌های دور زدنی هست. خوب بگذار خرد جمعی برای آن تصمیم بگیرد. این ترفندی است که تو نیش خوت را بزنی و بعد بسیار تمیز از ارائه کردن جایگزین شانه خالی کنی. نه عزیز به این سادگی نیست حتی در مهد آزادی هم اصول و کلیات جامعه را خرد جمعی تعیین نمی‌کند. مثلا اگر همین الان یک رای گیری کنند و از کانادایی‌ها بپرسند که میزان مالیات 2 درصد باشد یا 12 درصد مطمئن باش همه به 2 درصد رای می‌دهند ولی هیچ سیاست مدار عاقلی چنین چیزی را تنها بخاطر خرد جمعی تایید نمی‌کند. در مسائل دیگر هم اینچنین است. خرد جمعی فرهنگ را می سازد نه سیاست‌های کلی.

موضوع دیگری که مطرح است این است که من نمی‌دانم چطور کسی می‌‌داند من به خدا اعتقاد دارم یا نه. اصلا تعریف من از خدا شاید با تعریف تو از خدا فرسنگ‌ها فاصله داشته باشد. خدا یک اسم معنی است و یک اسم ذات نیست که به این راحتی در مورد آن صحبت کرد. اگر تو تعریف من از اعتقاداتم را می‌خواهی (البته من فکر می کنم این کار درستی نیست چون درکی که من از اعتقادات خودم داردم را نمی‌توانم به تو منتقل کنم و اصلا دوست هم ندارم که منتقل کنم) شاید بتوانم به صورت زیر توضیح دهم:

به نظر من هیچ دینی وجود ندارد تمام اینها فقط دسته درست کردن و کسب قدرت است. این نظر من در مورد افکار ضد دینی هم صادق است. هر آدمی برای خودش یک دین دارد که آن را با توجه به برداشت خودش از جامعه و با توجه به جغرافیا بدست می‌آورد. تو نمی‌توانی دو مسلمان یا مسیحی یا کسی که به خدا اعتقاد ندارد را پیدا کنی که شبیه هم فکر کنند. آدم‌ها همونطور که طرفدار تیم‌های فوتبال می‌شوند و برای آنها سینه چاک می‌دهند در بقیه امور زندگی هم سعی می‌کنند خود را عضو گروهی کنند که لازم باشد به آن دل ببندیند و شاهد پیشرفت و بزرگ شدن آن باشند. من در طول زندگیم سعی نکردم کسی را به سمت عقاید خودم دعوت کنم حتی شما دوستی که کامنت گذاشتی اگر به تعداد دفعاتی که شما من را به سمت عقاید خودتون دعوت کردید را بشمارید و ببینید آیا من هیچ وقت سعی کرده‌ام عقیده خودم را به شما تحمیل کنم و یا از اعتقادات شما ایراد بگیرم.

نکته آخر هم این که دوست عزیز اگر افکار من شرم آور هست چرا اصرار داری با فردی با چنین افکار شرم آوری رفت و آمد کنی؟ من به نظریه تکامل داروین اعتقاد خاصی دارم. تو مطمئن باش که لازم نیست کسی عقیده خودش را به دیگران تحمیل کند. آدمها با عقاید متفاوت در آینده خود به خود حذف می‌شوند. پس نگران عقاید دیگران نباش و از عقاید خودت لذت کامل را ببر.

پی‌نوشت: هیچ کس لذات خود را با تو تقسیم نمی کند। یا در شادی کوچک خود بمان یا پذیرای ذهن بیمار دیگران باش