eXTReMe Tracker

۰۹ آذر، ۱۳۸۹

دندون پزشکی

این دندون پزشک ها هم مثل ما مکانیک ها می مونند که تا موتور ماشین رو پایین نیاریم نمی دونیم ماشین چه مرگشه آخر کار هم وقتی کم می آریم بجای تعمیر کردن کل قطعه رو عوض می کنیم

حدود یک ماه پیش این برادر برف پاک کن بسیار کند شده بودند. من هم گفتم تا زمستون نشده برم درستش کنم. ماشین رو بردم از این تعمیرگاه های زنجیره ای یا بقولی مجاز. آقای مکانیک گفت باید بازش کنم تا ببینم مشکل کجاست که این می شود 100 دلار بعد باید خود قطعه رو عوض کنم که اگر موتور برف پاک کن باشد می شود 230 دلار و پول عوض کردن که می شود 120 دلار. خلاصه من با یه رقم 450 دلاری روبرو بودم. بعد فکر کردم دیدم که بهتره برم این قبرستون ماشین ها و موتور برف پاک کن رو از اونجا بگیرم. رفتم قبرستون ماشین ها و به مرده گفتم که موتور برف پاک کن می خواهم برای فلان ماشین فلان مدل مرده که یه کلاه پشمی سرش بود و کاپشنی هم که تنش بود از فرط روغن خوردن داشت چکه می کرد بدون ایکه سرش رو از روی کاغذی که داشت می نوشت بلند کند گفت مال موتورش نیست سیستم انتقال مشکل داره. من گفتم تعمیرگاه گفته بعد رو به من کرد و گفت عمر موتور برف پاک کن دائمی هست. بهش گفتم بیا حالا یه نگاهی بنداز ببین چطور آهسته کار می کند شاید نظرت عوض شود. با اکراه دنبال من راه افتاد و من ماشین رو روشن کردم و حرکت برف پاک کن رو بهش نشون دادم بدون اینکه نگاه کند گفت همون سیستم انتقالش هست. ما هم همون سیستم انتقال دست دوم رو از آقا گرفتیم و بردیم یه تعمیرکار کنار خیابونی و خلاصه با 120 دلار سر و ته ماجرا را بهم آوردم و الان هم برف پاک کن مثل شیر کار می کند.

اینم شده جریان دندون پزشک ها که تا دندون رو باز نکنند نمی دونند که مشکل چی هست اگر هم اشتباهی دندونی که مشکلی نداشته رو باز کنند باز به رو خودشون نمی آورند و می گویند یه پوسیدگی اون گوشه دندونت بوده که در آینده ممکن بود بزرگ شود و به عصب برسد. تازه یه کار جدید هم یاد گرفتند این هست که بدون تمیز کردن دندون رو پر نمی کنند. مثل اون قدیم ها که شیر کم بود و کره زیاد هر وقت می خواستی شیر بگیری دو تا شیر شیشه ای می دادند و یه کره اجباری روش حالا تو خودت رو بکش بگو من کره نمی خواهم. البته این صنف ساندویچی هم بدون ساندویچ نوشابه نمی دهند.

۰۱ آذر، ۱۳۸۹

مسافرت

مسافرت خیلی چیز خوبی است. حتی برای یه مدت کوتاه می تواند روحیه آدم را کلی عوض کند. شاید دلیلش این باشد مسافرت تو را بچه می کند. فرق بچه با آدم بزرگ ها بی آلایشی و سادگی آنها نیست. اتفاقا بعضی بچه ها خیلی هم زرنگ هستند و به خوبی ما بزرگ ها دروغ می گویند. تفاوت بچه با بزرگ تر ها این هست که هر کاری که دوست دارند انجام می دهند و به نتیجه کار فکر نمی کنند. اینجا باز برف باریده و دمای هوا به سلامتی رفته زیر منفی 10 درجه. تو این هوا بچه های مدرسه با مهدکودک رو می بینی که دارند توی برف ها قل می خورند و حسابی کیف می کنند و اصلا نگران خیس شدن شلوار و یا سرما خوردن نیستند. چون شلوار رو که مادرشون می شورد مریض هم بشوند باز یکی دیگه باید پرستاری آنها را بکند
هتل هم مثل همین می مونه. تو نه نگران مرتب کردن جات هستی و نه نگران غذا. برای همین آزادتر رفتار می کنی. وقتی مسافرت هستی دیگه فکر عاقبت خیلی از کارهات رو نمی کنی چون می دونی دائم اونجا نیستی بخاطر همین بی مسئولیت بودن آزادی عمل بیشتری داری. وقتی سن آدم بالا می رود باید نقش اون آدمی رو بازی کنه که خرابکاری های بقیه رو جمع می کند و دیگه خودش نمی تواند خرابکاری کند چون اون وقت کسی نیست جمعش کند
خداییش اگه یکی کارهای کاغذ بازی و اداری و آشپری من رو انجام بده خیلی کارهام سرعت می گیرد. شاید بد نباشه یه منشی استخدام کنم و به استادم بگم پولش رو بده

۳۰ آبان، ۱۳۸۹

همه چی با هم

نمی دونم چرا همیشه همه چیز با هم اتفاق می افتد. یه مدت طولانی یکنواختی و سکون بعد ناگهان همه چیز خوب یا بد می شود. کمتر اتفاق می افتد که یه خبر خوب و بد را با هم به تو بدهند. هفته پیش یه کنفرانس داشتم تو ونکوور کلی کلاس حل تمرین داشتم که می بایست یکی را جای خودم می گذاشتم. استاد یک سری کار داده بود یک مقاله رو باید اصلاح می کردم بعد تو این هیر و ویری یه ایمیل آمد که باید یک سری تغییرات روی یکی از مقالات دیگرم می دادم. و درست همون موقع دندونمم درد گرفت. حالا نه وقت داشتم دندون پزشکی برم و هم اینکه به این دندون پزشک ها اعتماد ندارم. با هر درد سری بود دردش را آروم کردم. حالا دیگه درد نمی کنه.
ولی وقتی هم روی دور خوبی می افته پشت سر هم خبر خوب می آید حالا بیا و جمعش کن. بعضی وقت ها فکر می کنم چون خبر خوب تو رو خوشحال می کند اتفاقات خوب دیگه هم از تبع اون می افتند ولی بعضی وقتها این خبر های خوب از طریق ایمیل یا پست به تو می رسند و تو هیچ نقشی در آنها نداری.

۱۶ آبان، ۱۳۸۹

سفر شیخ طاهر به ایران قسمت دوم

در پادگان جماعت را که حدود 700 نفر بودند به 5 گروهان تقسیم کردند. شیخ در گروهان اول افتاد. بعد از تقسیم افراد گروهان به خط کردییندی و از روی درازای قامت افراد را مرتب کرند. در روایت آمده که در گروهان 144 نفره شیخ را رتبه 42 از لحاظ قامت شد. آورده‌اند که شیخ تلاش‌های بسیار بکرد و حتی از سر پیجه‌های خود نیز کمک گرفت ولی توفیری نکرد و شیخ نفر 42 شد.

در خوابگاه ملا عباس مکتبدار همسایه شیخ طاهر بود و در مدت سربازی بهره‌های بسیار از شیخ برد. چون ملا عباس را خبر شد که شیخ از بلاد خارج آمده لذا سوالات بسیاری از شیخ می‌کرد. مهمترین سوالی که ملا عباس از شیخ می‌پرسید این بود که " یا شیخ میگویند چین بزرگ هست آره؟" ملا عباس علاقه بسیاری داشت که این سوال را در وسط خواب بعد‌ازظهر شیخ بپرسد. و چنین شد که شیخ را در این مدت سربازی خواب بعدازظهر حرام شد.

در این مدت شیخ از محضر اساتید بیشماری در زمینه‌های زیر بهره برد:

حفاظت الاطلاعات

النظافت (بهداشت)

الولایت الفقیه

ریاضت البدنی (تربیت بدنی)

جنگ‌افزار

رزم المنفرد (رزم انفرادی)

رزم النوین

در این مجالس درس شیخ آموخت که در صورت جنگ شیمیایی چند ثانیه لازم است تا بمیرد. وی آموخت که تیر ژ-3 قادر است از بدن 7 انسان بگذرد. وی آموخت که ماسک‌های شیمیایی چیزی نیست جز دو صافی و پودر ذغال در وسط آن که در صورت بالا بودن غلظت مواد شیمیایی در هوا شیخ را گریزی از مرگ نیست. شیخ فهمید که در جنگ بین ایرانیان و اعراب عراق ماسکهایی که تجار ایرانی از ژرمن‌ها خریداری کرده بودند ماسک‌ها آشوب و ضد گاز اشک آور بوده و به همین دلیل در آن اوایل عده‌ای با خیال راحت مردند.

شیخ و دوستان را جملگی کوله‌باری دادند شامل یک پتو، مشک آب (قمقمه)، ماسک شیمیایی و بیل. برنامه چنین بود که شیخ و دوستان را به دشت برده و شبانه بدانها تاخت کردند. شیخ می‌بایست با بیلی که در دست داشت زمین را به عمق نیم متر و طول 2 متر بکند و در آن گودال فرو رود تا از یورش شبانه در امان باشد.

برنامه پادگان بدین صورت بود که صبح ساعت 4 و نیم بیدار باش برای نماز که البته افسر مربوطه می‌بایست التماس کند تا ملت بیدار شوند. ساعت 6 و نیم تا 7 و نیم صبحانه. ساعت 7 ونیم صبحگاه و بعد کلاس‌های نظامی و عقیدتی تا ساعت 12. از ساعت 12 تا 2 هم نهار و نماز و اگر این ملا عباس اجازه می‌داد یک چرت کوچک و باز از ساعت 2 تا 5 بعد‌ازظهر کلاس. سرگرمی عصرها و شب‌ها هم بازی مافیا بود.

در میان روز‌های عادی بعضی وقت‌ها عده‌ای مثل احمد خاتمی را هم می‌آوردند تا صحبت کند. در وصف دانایی و هوش احمد خاتمی همین و بس که دو سال پیش فکر می‌کرد که سال 2011 هست. و شگفت آنکه سربازان وظیفه بعد از صحبت‌های این افراد سوالاتی چالشی در مورد حکومت می‌کردند مانند اینکه یکبار یکی پرسید

چرا هر کس به زندان‌های ایران می‌رود یا می‌میرد یا دیوانه در می‌آید.

و یکبار هم یکی از سربازان در مورد این صحبت که در 50 سال گذشته هیچ قسمتی از ایران جدا نشده بحث دریای خزر و حمله موشکی آذربایجان به سکو‌های نفتی ایران را مطرح کرد.

افرادی که وظیفه آموزش را داشتند دو دسته بودند. یک عده جنگ دیده که بعضاً شوخی‌ها و جوک‌های بالای 18 سال هم می‌گفتند و عده‌ای جنگ ندیده که بیشتر آدم‌هایی خشک با عقایدی غیر قابل تغییر بودند. که باز بر طبق رسوم افراد جنگ دیده زیر دست این افراد جنگ ندیده کار می‌کردند.

در نهایت هم هر درس برای خود آزمونی داشت که شیخ با معدل 18 ممیز 68 موفق به گذراندن دوره شد. آورده‌اند که در تیر‌اندازی نشانه‌ای را در 100 متری قرار می‌دادند که وسط آن اندازه سر یک فرد عادی بود و دیگر حلقه‌ها بدور آن قرار داشتند. و هر فرد را 20 تیر بود تا به سوی این نشانه بزند. تیری که به وسط نشانه می‌خورد 10 امتیاز و بقیه امتیازاتی کمتر داشتند. گویند چون شیخ تیر بیانداخت تنها یک سوراخ در نشانه ایجاد کرد و گمان بر آن بود که شیخ تنها یک تیر به هدف زده‌است ولی چون تجسس کردند مشاهده کردند که شیخ همه تیر‌ها را از سوراخ تیر اول گذرانده و جمع به شگفت آمدند و نعره‌ها زدند و پیراهن‌ها پاره کردند. شیخ از 20 تیر 8 تای آن را به وسط نشانه زد و در کل 167 امتیاز آورد.