هنوز نفهمیدم که چطور به زندگی نگاه کنم. باید از دور نگاه کنم یا از نزدیک. چقدر باید جلو بروم و نگاه کنم. گاهی به نحوه زندکی خودم شک میکنم. حقایقی که خیلی بدیهی و واضح هستند ناگهان اشتباه از آب در میآیند. همه چیزهایی که یک عمر برای تو ارزش بوده زیر سوال میرود. نامردی روزگار این است که تو را در موقعیتی قرار میدهد که خودت با دست خودت ارزشهای خودت را نابود کنی. بدترین جنگ، جنگ با خود است. چون همیشه بازنده خودتی. زندگی تو را در موقعیتی قرار میدهد و بعد خود به گوشهای میرود و به تو که برای یک تصمیم داری تقلا میکنی میخندد. تنها کاری که تو میتوانی انجام بدهی این است که برای کمتر خندیدن زندگی کمتر تقلا بکنی و زود تصمیم بگیری و یکی از دو باخت را برای خودت بخری. در یکی از باختها تو باید عقاید و سرمایه شخصیتی خودت را پایمال کنی و در دیگری باید احساسات و منافع خود را از دست بدهی و روی اعتقادات خودت بمانی. خوب در نگاه اول شاید زیباتر حفظ شخصیت و از دست دادن منافع باشد ولی بازی روزگار کاری میکند که اگر تو از شخصیت خودت مایه بگذاری تا به منفعت برسی در مدتی کوتاه به تو شخصیتی بالاتر از شخصیت اولیه میدهد. این مسئله گاهی تو را وسوسه میکند تا برای رسیدن به این مقام بالا در شخصیت و منافع در کوتاه مدت از شخصیت خوت چشمپوشی کنی.
اگر دروغ نگویی کارت پیش نمیرود. اگر غلو نکنی حرفت خریداری ندارد. اگر شبهات را با اعتماد به نفس به عنوان حتمیات بیان نکنی کسی روی حرفت حساب نمیکند. اگر معایب پنهان نکنی به مقصودت نمیرسی. اگر زمین را شخم نزنی نمیتوانی دانه بکاری و اگر خراب نکنی نمیتوانی بسازی.
تا بحال شده که یک دروغ را سریع بیان کنید؟ یعنی یک سوال پرسیده میشود و شما بدون حضور ذهنی قبلی و بلافاصله یک جواب دروغ بدهید؟ اینقدر سریع که حتی سلولهای مغز فرصت تحلیل سوال را نداشته باشند. در اینجور موارد یک حس جالب به آدم دست میدهد. حس میکنی که این دروغ حقیقت است و اتفاق افتاده. تو حودت را به قالب دروغ میبری و سناریو سازی میکنی و خودت سعی میکنی به خودت بقبولانی که این اتفاق رخ داده. مثلاً اگر شما چندین بار با ماشین تصادف کرده باشید. بعد در یک مراسم جوایزی هزار دلاری به افرادی با شرایط خاص داده میشود. مثلا دسته اول افرادی هستند که تابحال به قله دماوند صعود کرده باشند. دسته دوم افرادی که به پنج زبان صحبت کنند و هی مجری افراد با شرایط خاص را مطرح میکند و به آنها جوایزی میدهد و شما مشتاقانه منتظر شرطی هستید که شامل حال شما هم بشود بعد ناگهان این سوال مطرح شود که هر کسی که تا بحال بعد از پنج سال رانندگی تصادف نکرده است هزار دلار جایزه دریافت میکند. اگر شما سریع تصمیم بگیرید تا خود را در این گروه از افراد جای دهید و دست خود را بالا بگیرید. مغز شما ابتدا روی این مسئله تاکید میکند که شما تا بحال ده سال رانندگیکردهاید بعد برای توجیه خود شما به شما میقبولاند که در تصادفاتی که داشتهاید تقصیر با شما نبوده و در مواردی هم که شما مقصر بودهاید شما ماشین را به دیوار زدهاید و به ماشین دیگری نزدهاید پس تصادف حساب نمیشود. مغز شما آنقدر دلیل میآورد تا شما را مجاب کند که شما لایق این جایزه بودهاید و هیچ دروغی نگفتهاید. این قابلیت مغز بسیار زیباست. بسیار ماهرانه بار عذاب را از روی شانه شما بر میدارد و شما به خود میگویید:
چارهای نداشتم.
همه این کار را کردند.
خودش گفت
فلانی از من خواست
حالا یکبار که طوری نیست
...
بعضی وقتها رفتارهایی میبینیم که باعث میشود دوباره به افکار خودم نگاه کنم. گاهی میخواهم روش زندگی و نوع نگاهم را تغییر بدهم ولی باز میگویم نباید یک یا دو نفر و یا حتی بخاطر جو حاکم بر اکثریت افراد چیزی را که خودم دوست دارم را صرف نظر کنم و جوری زندگی کنم که دوست ندارم. چون آنوقت بجای زندگی باید فیلم بازی کنم. به خودم فشار بیاورم حرفهایی که دوست ندارم بزنم و جلوی بعضی از حرفهایی که دوست دارم را بگیرم. ولی انسانها طالب دروغ هستند. ما به دنبال دروغگوهای بزرگ هستیم تا به آنها تکیه کنیم. دروغگوهایی که به ما آرامش خاطر و اطمینان قلب میدهند. دروغگوهایی که معایب را میپوشانند. دروغگویی که به من میگوید تو زیبایی. دروغگویی که به من میگوید تو باهوشی. دروغگویی که برای من آیندهای رویایی ترسیم کند. دورغگویی که سرطان مادر من را با دعایی علاج کند. دروغگویی که چهار ماهه زبان انگلیسی من را فول کند.
دیگه کسی یوسف را به پیرزنی که برای خریدن او تنها خروس خودش را آورده بود نمیدهد. پیرزن هم باید دروغ بگوید.