اول که وارد هواپیما شدم مهماندارها دم در وایستاده بودند و
خوشآمد میگفتند. یکیشون مردی کوتاه قد بود به کلهای نیمه کچل و موهایی روشن.
رنگ موهایش یه چیزی بود بین طلایی و خردلی. رفتم داخل و صندلی خودم رو پیدا کردم.
هواپیما دو ردیف سه تایی صندلی داشت. صندلی من کنار راهرو بود. روزنامهای رو که
ورداشته بودم شروع کردم به خوندن. به مردمی هم که از کنارم رد میشدند هر از چندگاهی
نگاه میکردم. تقریبا همه هواپیما پر شده بود که دو تا آقای کت شلواری آمدند بالای
سرم و خواستند که سر جایشان که کنار من بود بنشینند. یکیشون حدود 55 ساله با کتی
خاکستری که کمی براش بزرگ بود. آقای دومی جونتر بود. شاید حدود 40 ساله با یک کت و
شلوار مرتب و سایز مناسب.
مهماندار به مسافرها خوش آمد گفت و گفت که در این پرواز
کاپیتان الکسی خلبان هستند. این دو نفر کنار من هم یک بند تا تهران حرف زدند. آقای
جون یک جمله میانداخت وسط و آقای سن بالا هم دنبالش رو میگرفت و یه یک ربعی حرف
میزد. زیاد گوش نمیدادم ولی در میون حرفهاش فهمیدم که از دوران اول انقلاب و جنگ
حرف میزنند. مرد مسن از خاطرات جنگ و اینکه چطور لوله پولیکا رو به عنوان تانک به
عراقیها قالب میکردند حرف میزد. در مورد ترور یکی از شخصیتها هم حرف زد که من
متوجه نشدم در مورد کی حرف میزند. هر بار هم که مرد مسن حرفهاش تموم میشد اون
جوونه یه آهی میکشید و میگفت ولی حالا کی این حرفها رو میفهمه. آقای جوونتر
سعی میکرد که جلوی مرد مسن مودب و ماخوذ به حیا جلوه کنه برای همین هم در کل
پرواز سعی میکرد که زاویه کلهاش از 45 درجه به سمت راست بالاتر نیاد و دستهاش
رو هم روی هم گذاشته بود مثل این بچه مثبتها. وقتی که مرد مسن از کشته شدن افراد
توی جنگ میگفت دستمالی از توی جیبش در آورد و اشک چشماش رو پاک کرد. مرد 40 ساله
هم برای اینکه در این موقعیت کم نیاره با دست یه فشاری به چشمهاش میداد که شاید
نمی رطوبتی چیزی ازشون در بیاد. بنظر میآمد که آقای مسن نماینده مجلسی یا کسی
باشه.
موقعی که هواپیما نشست باز دم در همون مهماندار کوتاه قد
کچل بود که اینبار خداحافظی میکرد. وقتی با من خداحافظی میکرد دیدم لهجه دارد.
تازه فهمیدم که این همون کاپیتان الکسی خلبان پرواز ما از کرمانشاه به تهران بوده