کم کم باید به فکر یه کار جدید باشم. شاید حداکثر برای دو
یا سه ماه آینده کار داشته باشم و بعد از آن تمام میشود. این تنها کاری بوده که
از زمان بچگی انجام میدادم و کار دیگهای بلد نیستم. وقتی که پدر بزرگم این
رستوران و مغازه را باز کرد جاده قدیم شهر از جلوی مغازه رد میشد و درآمد ما خوب
بود. اواخر عمر پدر بزرگم بود که بجای جاده قدیمی یه اتوبان ساختند که از مغازه ما
1000 متر فاصله داشت و جاده قدیم را بستند. از مغازه به راحتی میشد رفت و آمد
ماشینها را دید ولی راهی نبود که ماشینها به مغازه ما بیایند و جنس بخرند و یا
غذایی سفارش بدهند. برای همین کار و کاسبی ما از رونق افتاد. پدر بزرگ حاضر نشد که
مغازه رو ول کند و به شهر برود.
وقتی که جاده قدیم رو بستند آسفالت آن شروع کرد به تغییر
رنگ دادن. قبلاً رنگ آسفالت سیاهتر بود ولی بعد از متوقف شدن رفت و آمد در آن جاده
شروع کرد به سفید شدن. عین صورت آدمی که تازه مرده باشد ودیگه خونی زیر پوستش باقی
نمانده باشد تا به آن رنگ بدهد. کمکم پسانداز پدر بزرگ تمام شد. زندگی سخت شده
بود. اون زمان من 5 یا 6 سالم بود. درست به خاطر دارم که یک روز صبح، فکر کنم شنبه
بود، پدر بزرگ کلنگی برداشت و رفت روی جاده قدیمی. روی جاده ایستاد و نگاهی به دو
سمت جاده کرد. و بعد با کلنگ شروع کرد به کندن آسفالتهای جاده. آسفالتها رو میکند
و تیکه تیکه میآورد جلوی مغازه. چند ساعتی این کار رو ادامه داد تا تپهای کوچک
از آسفالت جلوی مغازه درست شد. بعد رفت و یک دیگ بزرگ آورد و تیکههای آسفالت رو
ریخت توی اون بعد دور دیگ رو هیزم ریخت و آتیش زد. آسفالتها انگار که دوباره خون
در رگهاشون جریان پیدا کرده باشد شروع کردند به سیاه شدن. بعد نرم شدند و در آخر
آب شدند. پدربزرگ قیر سنگ ریزهها رو از هم جدا میکرد و قیرهاشو میفروخت و از این
راه خرج زندگی میکردیم. بعد از فوت پدر بزرگ این کار رو پدرم ادامه داد و حالا که
اون پیر شده بود من ادامه میدادم. ولی کار فرق کرده بود. دیگه جادهای جلوی مغازه
نبود و برای رسیدن به جاده من باید 15 کیلومتر راه میرفتم. این قسمتهای جاده
الان سالها بود که متروکه مونده بود. بوتههای خار آسفالت رو شکسته بود و از وسط
جاده در آمده بود. سنگهای آسفالت خودشون رو به سطح آسفالت رسونده بودند و قیرها
تهنشین شده بودند. اول بوتههای خار رو میکندم بعد با کلنگ چند ضربه به آسفالت
میزدم و سوراخی توی آن درست میکردم. بعد سوراخ بعدی رو در فاصله یک متری سوراخ
اول درست میکردم. سوراخهای سوم و چهارم رو طوری در میآوردم که سوراخها یک مربع
رو تشکیل دهند. بعد بین سوراخها رو میکندم و مربع درست شده رو از بقیه جاده جدا
میکردم و از جایش در میآوردم و توی گاری میگذاشتم.
دیگه چیزی از جاده باقی نمانده بود و تا چند ماه آینده
باقیمانده جاده هم تمام میشد و من دیگه کاری نداشتم.