eXTReMe Tracker

۲۹ اردیبهشت، ۱۳۹۳

یه روز تعطیل



از خواب بیدار شد. هیچ وقت برای بیدار شدن ساعت کوک نمی‌کرد. معمولاً حدود اولین بار قبل از طلوع خورشید احساس هوشیاری می‌کرد ولی بلند نمی‌شد. ولی صدای پرندگان و هوشیاری محیط مانع از این می‌شد که دوباره به خواب برود. جدیداً متوجه شده بود که اگر سرش را زیر بالش بگذارد باز می‌تواند به خواب برود. نمی‌دونم شاید برای این باشد که بالش جلوی نور را می‌گرفت و یا شاید بخاطر اینکه مانع می‌شد که سروصدای اطراف به گوش او برسد. به هرحال اون فکر می‌کرد که سنگینی بالش چیز خوبی برای به خواب رفتن هست. بعد از بخواب رفتن دم سحر دفعه بعد حدود ساعت 7 یا 7 و نیم بیدار می‌شد. اون روز هم همون حدود بیدار شد. از اتاق بیرون رفت و کتری برقی رو روشن کرد. معمولاً صبح‌ها چای با نون پنیر و یا عسل می‌خورد. ولی روزهای تعطیل شاید تخم مرغ هم اضافه می‌شد. اون روز با اینکه روز تعطیل نبود ولی دلش تخم مرغ می‌خواست. چندبار بی‌هدف بین آشپزخانه، اتاق، دستشویی و نشیمن رفت و آمد کرد. بالاخره خودش را قانع کرد تا دست و صورتش را بشوید. نمی‌دونم چرا ولی اون روز حس روزهای تعطیل را داشت. کتری جوش آمده بود، آب جوش را توی لیوان ریخت و یک چای کیسه‌ای توش انداخت. همونطور که گذاشته بود تا چایی رنگ بگیرد کره و پنیر را از توی یخچال بیرون آورد و دو تا نون را توی تستر گذاشت. صبحانه رو خورد و شروع کرد به پوشیدن لباس. پیراهنش را تنش کرد و رفت جلوی آینه تا کراواتش را درست کند ولی هنوز توی ذهنش با خودش کلنجار می‌رفت که امروز روز تعطیل هست ولی می‌دونست که نیست. کفش‌های چرمی‌اش را پوشید و کیفش را دستش گرفت و رفت به سمت ایستگاه اتوبوس. هوا آفتابی بود و حس روز‌های تعطیل را داشت. روز‌هایی که از راه رفتن خسته نمی‌شوی. حس عجیبی بود. روزی تعطیل با کت شلوار ولی با فراغ بال. همه چیز در اطراف با سرعت روز‌های کاری در جریان بود ولی انگار مغزش سرعت همه چیز را کاهش می‌داد. انگار که مغزش امروز با سرعت بالاتری همه چیز را تحیل می‌کرد. ولی اینطور نبود چون آرامشی که داشت چیزی غیر از این می‌گفت. سوار اتوبوس شد و نشست. ترافیک مثل همیشه بود ولی حسش چیز دیگه‌ای می‌گفت. انگار همه چیز نرم حرکت می‌کرد. می‌تونستی همه چیز رو با جزئیات دنبال کنی قبل از اینکه از جلوی چشمت بروند. شاید اون روز یه روز تعطیل بود که اون داشت کار می‌کرد و برای همین عجله نداشت. ولی اون روز، روز تعطیل نبود. گوشش و چشمش خیلی چیزها را نمی‌دید و نمی‌شنید. درست مثل زمانی که بیرون بمباران بود و رادیو ترانه‌های شاد و آرام پخش می‌کرد. حالا مغزش مثل رادیو شده بود همه چیز را ممیزی می‌کرد و نمی‌گذاشت اخبار نا خوشایند به من برسد. حس عجیبی بود، انگار که در یک دنیای موازی با قوانین متفاوت زندگی می‌‌کرد. اتفاقات تاثیر همیشگی خودشون رو نداشتند.

رسید سرکار، نگرانی کارهای عقب افتاده را نداشت. چون اون روز یه روز تعطیل بود و اون داشت تفریح‌وار کار می‌کرد. ولی خودش هم می‌دونست که اون روز یه روز تعطیل نیست. اون روز هنوز چهارشنبه بود. چهارشنبه‌ای که حس یه روز تعطیل را داشت.