رسیدیم سر صف، مادربزرگ کوپن ها را داد و دو تا آقایی که پشت میز بودند دو تا نایلون بزرگ یکی قند و یکی شکر به مادربزرگ دادند. راه افتادیم که برگردیم. توی صف اتوبوس یک آقا با لباس نظامی وایستاده بود. مرتضی هم باباش توی ارتش بود و یکبار یک جیپ ارتشی مرتضی را آورد مدرسه تا به صبحگاه برسد و تاخیر نخورد. من تا حالا سه بار دیر به صبحگاه رسیده بودم و آقای ناظم توی دفترچه انظباطم نوشته بود.اتوبوس که آمد سوار شدیم. اینبار جایی نبود تا بشینیم. من میله صندلی جلوی خودم را گرفتم و مادریزرگ کیسه های قند و شکر را جلوی پایش گذاشته بود و با دست راستش میله بالای اتوبوس را گرفته بود. من دستم به میله های روی سقف نمی رسید ولی احمد که کلاس پنجم بود راحت دستش به اون میله ها می رسید. احمد چون هیکل بزرگی داشت همه توی مدرسه از اون حساب می بردند. چند بار هم با بچه های راهنمایی دعوا کرده بود و دماغ یکی از آنها را شکسته بود که فرداش با پدرش آمده بود مدرسه ما برای شکایت. بابای احمد راننده لودر بود و احمد می گفت که ماهی صد هزار تومن درآمد دارد. من بابام ماهی سی هزار تومن درآمد داشت ولی با این حال همیشه گوشه لباس های احمد پاره بود. اتوبوس به ایستگاه آخر رسید و پیاده شدیم. مادر بزرگ رفت داخل سوپر سر کوچه و یک قالب پنیر گرفت. این سوپری تازگی یه نوشابه های بزرگی آورده بود که توی آنها به اندازه پنج تا شش تا نوشهبه شیشه ای جا می شد. قیمت این نوشابه بزرگ ها سیصد و پنجاه تومن بود و من کل پول های عیدی سال قبلم 600 تومان بود ولی دلم نمی آمد که نصف این پول رو بدم که این نوشابه بزرگ ها رو بخرم. با این پول می شد بجاش شش تا آبمیوه خارجی گرفت. همسایه مون توی خونه اش یه نوشابه بزرگ داشت که گذاشته بود بالای یخچال توی آشپزخانه. این نوشابه رو پسر همسایه از خارج فرستاده بود. همسایمون می گفت که توی خارج بچه ها توی مدرسه مشق ندارند و وقتی خونه می آیند فقط بازی می کنند. من اگه بزرگ بشم حتما یکبار هم شده می روم خارج تازه می گفت که توی خیابونها شون آشغال نیست همه چیز تمیزهخونه که رسیدیم ساعت هفت شب بود. دیگه برنامه کودک تموم شده بود. یادم افتاد که هنوز مشق هام رو ننوشتم. مامان خونه بود و داشت توی آشپزخانه کار می کرد. خوشحال شدم. مادربزرگ خرید ها را برد توی آشپزخانه و با مامان مشغول صحبت کردن شد. من رفتم سراغ کیفم و دفتر مشقم را در آوردم. دفتر مشقم با کاغذ کادو جلد شده بود و روی آن یک جلد نایلونی کشیده شده بود که مامانم اول سال درست کرده بود. اسم من و شماره کلاس هم روی یک برچسب روی آن چسبیده بود. ساعت هشت و نیم مشق ها رو تموم کردم و مامان سفره غذا رو انداخته بود که برق رفت. بابا چراغ توری را از توی انباری آورد و روشن کرد