تا کی باید این خزعبلات توی ذهنم باشد: باز هوای وطنم آرزوست. تا که اسم ایران میآید نون سنگک، چلوکباب، داراباد سفره صبحانه، آدمهای خندان و مهربان و کودکان ساده روستایی توی ذهنم نقش میبندد. ولی توی این سه سال هر بار ایران رفتم بیشتر برای کانادا دلم تنگ شده. نه که کانادا هیچ عیبی نداشته باشد ولی در مقایسه مردم بهتری دارد. در ایران و بهویژه تهران مردم مذهبیانی بی دین و گدایانی شیک پوش شدهاند. از در و دیوار ماشینها و خانهها وان یکاد، یا قمر بنیهاشم و علمدار کربلا هست که میریزد ولی کو نشانی از دین. ظاهر و افاده ملت هم که چشمت رو در میآورد. از پسر و دختر گرفته دماغ عمل کردن و ماشینهای خفن سوار میشوند و گوشیهای موبایل گرانقیمت حمل میکنند. ولی پای صحبت هرکس بشینی و یا زندگی هر کدوم رو نگاه کنی میبینی که هشت شون گرو نه هست. راز زندگی در ایران این است که کار کنی و چشم طرف مقابل از حسودی و حسرت در بیاید. اگر در گام اول برای در آوردن چشم موفق نشدی با ظاهرت این کار رو بکنی خدا که زبون رو ازت نگرفته با اون طرف مقابل رو خورد کن.
چون خرید یکی از امور حیاتی زندگی است باید نحوه خرید را بلد باشی وگرنه کلاهت پس معرکه هست. خوب بطور عادی وقتی وارد مغازه میشوی با بی توجهی فروشنده روبرو میشوی (این مسئله در مورد خانمها صدق نمیکند). خوب بعد از نیم ساعت بال بال زدن فروشنده که داره با تلفن صحبت میکند به شاگردش میگوید برو بین این آقا چی میخواهد. تو با عذرخواهی که وقت شریف آقای شاگرد را گرفتهای جسارتا سوال میکنی که قیمت اون ماشین ریشتراش چند هست. در این لحظه شما با یک اسکن از تمام هیکل از طرف شاگرد مغازه روبرو میشوید. این اسکن جنبه امنیتی دارد و برای خودتان هم خوب است. چون شاید اصلا هیکل شما به این ماشین ریشتراش نخورد. برای گذر از این بازرسی بدنی اکیداً توصیه میشود که از لباسهای شیک و مرتب استفاده کنید. بعد از عبور از این مرحله هنوز نگاه شاگرد به شما مانند نگاه یک خلبان جنگنده به یک راننده کامیون هست . بعد با اعتماد به نفس میپرسد میخواهی بخری. شما کمی به خود شک میکنید. میگویید راست میگه آیا من میخواهم بخرم؟ چرا من اینجا هستم؟ نکنه من قصد مردم آزاری دارم. ولی به خودتون روحیه میدهید که نترس مرد باش. با کنترل به خود میگویید بله. بعد شاگرد میگوید یعنی الان پول داری میخواهی بخری؟ بهش میگم بابا حتما میخواهم بخرم که اینجا هستم تو اگه بجای این همه حرف قیمت رو گفته بودی که الان دیگه بحثی نداشتیم. خلاصه با کلی کرشمه و ناز قیمت رو میگوید. بعد از آقا میپرسم که ساخت کجاست. باز انگار که سوالی احمقانه پرسیده باشید با پوز خند میگوید خوب معلوم هست فیلیپس مال هلند هست. باز با شرمندگی میگویید بله حق باشماست ولی جسارتاً بعضی وقتها این کشور دوست و همسایه چین هم تولید میکند. میگه معلومه شرکت همان هلندی هست ولی توی چین تولید میشود. من میگم خوب عزیز برادر منظور من هم همین بود. حالا بعد از این همه خرد شدن شخصیت شما توسط فروشنده و شاگرد نوبت شماست. نقطه ضعف این افراد خارج هست. خوب حالا شما باید یک جوری این خارج رو بکنید توی چشمش که چشماش در بیاید. شاید کار جالبی نباشد ولی صد در صد تضمینی جواب میدهد و تازه حال هم میدهد. خوب برای این کار اگر خجالتی هستید یک راه غیر مستقیم هم وجود دارد. به فروشنده بگویید آیا این با برق 110 ولت هم کار میکند. جواب سوال بله هست چون همه ریشتراشهایی که شارژر دارند با 220 و 110 کار میکنند ولی اینجا نباید از سوال پرسیدن اجتناب کرد. سوال را بپرسید. جواب این سوال از طرف فروشنده این هست که بله، میخواهید خارج ببرید. شما باید با بیتفاوتی بگویید بله کانادا. از این لحظه به بعد صاحب مغازه تلفن را قطع خواهد کرد و خودش به شخصه به شما میرسد. دستگاه را برای شما آورده توصیحات لازم و غیر لازم را میدهد و در ضمن این کار در مورد زندگی در کانادا میپرسد و اعلام خواهد کرد که خودش هم برای اقامت کانادا اقدام کرده. بعد هم با کلی دولا راست شدن و احترام کارت مغازه رو به شما میدهد و تقاضا میکند که حتما در آینده هم اگر مشکلی بود به این مغازه سر بزنم.
اینجور مسائل نه مربوط به یک جا بود و نه مربوط به شغل خاص. هر جا که میرفتی به ظاهرت نگاه میکردند و بدون استثنا اگر به دفاع از خودت بلند نشی شخصیت و کل وجودت رو به لجن میکشند. بعد که لجن مال کردند شروع میکنند به موضوع اصلی پرداختن. با این کار در گفتگو نسبت به تو سر هستند و تو هرچی آنها بگویند باید گوش بدهی چون حالیت نمیشود و نمیفهمی.