eXTReMe Tracker

۱۷ خرداد، ۱۳۸۹

خیال

آب تا وسط جاده بالا آمده بود. سمت چپ رودخانه بود و سمت راست قبرستان. قسمتی از قبرستان هم زیر آب رفته بود. ‏آهسته شروع کرد به قدم زدن. یک تکه نان هم همراه داشت و هر چند وقت یکبار یه گازی هم به نون می‌زد. اونقدر جلو ‏رفت که دیگه آب روی سطح جاده رو گرفته بود. هوا ابری بود ولی باز می‌شد تصویر درختان رو تو آب دید. با پاش به آب ‏زد. انگار که اولین بار است که پاش به آب خورده. به موج‌های کوچیکی که با کفشش بوی سطح آب ایجاد کرده بود نگاه ‏کرد. باز با پاش به آب زد. چندباری این کار رو تکرار کرد. بعد یه قدم توی آب گذاشت. مدتی باز ایستاد و بعد قدم بعدی ‏را برداشت. چهار قدمی در آب رفت. دیگه نمی‌شد از این جلوتر برود. آخه آب از درزهای کفش تو می‌آمد و جوراب‌هاش ‏رو خیس می‌کرد. یک ‌ساعت دیگه با یکی قرار داشت. نمی‌بایست سر و وضع خودش را آشفته کند. افکارش رو جمع کرد ‏و راه افتاد. زودتر از موقع سر قرار رسید. همونجا روی یه صندلی نشست تا بیاید. خودش هم نمی دونست که به گذشته ‏فکر می‌کنه یا آینده. مغزش توی یک سیکل افتاده بود. از گذشته شروع می‌شد وقایع را کنار هم می‌گذاشت بعد از آنها ‏نتیجه می‌گرفت و وقایع بعدی رو می‌ساخت. اینقدر جلو می‌رفت که از حال می‌گذشت و به آینده می‌رسید. کمی که در ‏آینده جلو می‌رفت رشته افکار می‌پاشید و باز از اول شروع می‌کرد. اینقدر این کار رو تکرار کرد تا زمان قرار رسید. از دور ‏داشت نزدیک می‌شد. تندتر از حالت عادی راه می‌رفت ولی لباسی که پوشیده بود همون لباس همیشگیش بود. از فاصله ‏‏20 متری خنده‌اش مشخص بود. آخه دندون‌های پیش بزرگ و سفیدی داره. وقتی خنده اون رو دید خودش رو جمع و ‏جور کرد و وایستاد. لبخندی زد و از دور سلام کرد. ‏